DoreDonya S03 E07 Mortezakosari BlogCover

فصل ۳ – اپیزود ۷ رادیو دور دنیا – دور اروپا با پژو پرشیا به روایت مرتضی کوثری

توی این اپیزود همسفر مرتضی کوثری شدیم تا روایتش رو از سفرهای جاده‌ای بشنویم؛ سفرهایی به شمالی‌ترین نقاط اروپا…

در این اپیزود از سختی‌های سفر جاده‌ای حرف زدیم و به مفهوم جسارت در سفر پرداختیم…

این گفتگو، روایتی متفاوت و بکر از سفرهای ماجراجویانه‌ست.

 

امیرحسین: سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادی‌ام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علی‌بابا یعنی ساختمون روز اول می‌‌شنوید. اینجا رادیو دور دنیاست، یک پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع می‌‌کنیم و به گوشه‌گوشه دنیا می‌‌رسیم، به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دل‌هامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون می‌‌ذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علی‌بابا خیال‌پردازی رو تمرین می‌‌کنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابه‌لای ظرف‌های نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بی‌خوابی آخر شب گیر افتاده و دلش می‌‌خواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.

 

موسیقی بی‌کلام

 

امیرحسین: خب همراه‌های رادیو دور دنیا، یه اپیزود دیگه، یه گفتگوی دیگه، قراره که یه گفتگوی پر چالش و جذاب رو داشته باشیم. من خودم خیلی براش هیجان دارم. پانته‌آ تو رو نمی‌دونم.

پانته‌آ: سلام امیرحسین، بله بله خیلی، مهمونی داریم که قصه خیلی جالبی داره و اگه بخوام یه کم راجع بهش بگم، مهمون امروز اون کسیه که با ماشینش که اسمش رو گذاشته آقا فرامرز سفر می‌کنه، از ایران، یا دقیق‌تر بگم خراسان، به جاهای مختلف اروپا و آسیا و اگه الان تو ذهنتون دارین یه ماشین آفرودی، کمپر یا کاروان تصور می‌کنین باید بگم که اشتباه می‌کنین. چون مرتضی کوثری با پرشیا می‌ره سفرهای ماجراجویانه. حالا به قول یه بنده خدایی شاید بپرسید یاللعجب مگر می‌شود، بله دوستان می‌شود. مرتضی خیلی خوش اومدی بهمون بگو که چطور می‌شود؟

مرتضی: درود به همه شما، خیلی خوشحالم که امروز قراره با هم گفتگو داشته باشیم و خب چی بهتر از سفر. سفرهای زمینی، اینجوریه که خب من خیلی سفر رفتم، حدوداً پونزده ساله که دارم سفر می‌کنم و از یه جایی تصمیم گرفتم که بیشتر سفر رو لمس بکنم و دیگه از مثلا از فرودگاه به فرودگاه نباشه و از فرودگاه به هتل هم نباشه، تصمیم گرفتم ماشینم رو بردارم، حدوداً از هفت هشت سال پیش و از ایران خارج بشم. اسم ماشینم رو چون که فراتر از مرزها رفتم، گذاشتم فرامرز و دیگه شروع کردم و سفرهای زمینی رو حالا حدودا الان حدودا چهل و خرده‌ای کشور رو با فرامز رفتیم. یار و همراه همیشگی من در سفر و اینکه در خدمت شما هستم.

امیرحسین: خیلی خوش اومدی.

مرتضی: مرسی.

امیرحسین: مرتضی بزار این مدلی ادامه بدیم، سخت نیست با ماشین پرشیا و چون می‌دونم تو تا شمال اروپا رفتی، روسیه رفتی، آسیای میانه، اینا همه رو با فرامرز رفتی. اصلا از این بگو، از چالشه بگو، از اینکه چی شد به این رسیدی و چون احتمالا چالش‌های زیادی باید داشته باشی.

مرتضی: ببین چالش‌های سفر که خب همیشه هستن. از یه جایی به بعد، ببین یک خوش گذشتن داریم، یک متفاوت گذشتن داریم. از یه جایی به بعد دیگه می‌گی خب اوکی چقدر قراره توی سفر به ما خوش بگذره، خب چون خوشگذرونی رو ما می‌تونیم همه جا داشته باشیم اما به یه جایی می‌رسی، می‌گی که نه من دوست دارم اون بالا پایین سفر رو حس بکنم. خب، و جالب‌تر اینکه وقتی شما به خاطرات سفرت برمی‌گردی، می‌بینی که اونجایی رشد کردی که سفر یه چالشی داشته، یه بالا پایینی داشته و اگر دقت بکنی مثلا به ده سال اخیرت نگاه کنی و به بهترین قسمت‌های سفرت رو بخوای برای کسی تعریف بکنی، نمی‌گی آخ آخ رفتیم هتل پنج ستاره، عجب حالی داد، هر روز می‌رفتیم توی استخر شنا می‌کردیم، بعد حالا می‌رفتیم ماساژ، دوباره میایم می‌اومدیم توی پارک آبی، می‌بینی یه لحظاتی توی سفر هست یه جایی گیر کردی یه آدمی میاد سراغت بهت کمک می‌کنه، یه جایی مجبوری با یه آدمی هم‌کلام بشی و از دل اون لحظات تو به جایی می‌رسی و به نقطه‌ای می‌رسی می‌گی اَ چیه این سفر، و چیه این سفر، تیکه کلام منه و حاصل لحظاتیه که ما در سفر پیش‌بینی نکردیم، اگه بخوام خلاصه کنم، بهترین لحظات سفرمون همیشه لحظاتی بودن که ما از قبل تیک نزدیم، یهو اومده و دقیقا همین لحظات پیش‌بینی نشده باعث می‌شه که ما به یه رشدی برسیم. اونجاست که سفر ما رو قلقلک می‌ده، می‌گی نه اصلا خوش گذشتنه مهم نیست، متفاوت گذشتنه مهمه. اینکه ما یه جاهایی، یه جایی اصلا اذیت می‌شیم، اما اون نقطه قشنگه، اون نقطه ما رو رو به جلو حرکت می‌ده و از یه جایی، قشنگه‌ها سفر هوایی، از یه جایی برات سفر هوایی یه جورایی سوءتفاهم می‌شه. می‌گی نه من فقط دوست دارم سفر زمینی برم و اونقدر جذابیت‌های این سفر و این مدل سفر کردن زیاده که شما دیگه اصلا چالش‌هاش رو نگاه نمی‌کنی. مثلا من اولین سفرمم که به اروپا رفتم، یادمه پونزده ساعت و پنجاه دقیقه، من توی مرز شِنگِن بودم. و پونزده ساعت و پنجاه دقیقه نه به این معنا که من یه جایی بخوابم و حالا نوبتم بشه، شما هفت کیلومتر مرز داشتیم، از صربستان وارد مجارستان باید می‌شدیم، توی اوج‌ های سیزن بود، توی اوج تعطیلی بود، ما هر پنج دقیقه یه بار، باید ماشینو دو متر حرکت می‌دادیم و منی که مجبور بودم، هی نمی‌تونستم ماشین رو روشن کنم، چون ممکن بود یه جایی دیگه اصلا روشن نشه، من ماشین رو هول می‌دادم خاموش بود و خیلی جالب بود ملیت‌های دیگه هم می‌‌اومدن به من کمک می‌کردن، آروم آروم ماشین رو هل می‌دادیم. اون هم‌کلام شدنه، اون ارتباطه، باورتون نمی‌شه یکی از اون قشنگ‌ترین لحظات اون سفر هشتاد و یک روزه من به دور اروپا بود. یعنی چی یعنی اونجایی که قرار بوده خیلی بهت بد بگذره‌ها، خیلی هم خب قاعدتا خوش نمی‌گذره، وقتی تو تمام طول شب رو نمی‌تونی بخوابی و همه احتمالا دو نفر بودن، حالا نمی‌دونم مثلا اون کسی که حالا همراهش بوده می‌خوابیده، بعد جاشون رو عوض می‌کردن، اما من تنها بودم، من باید هوشیار و بیدار می‌بودم و خلاصه اونجاها اون اتفاقای با حال سفر افتاده و اصلا دیگه می‌ره کنار این سختیا. انقدر که متفاوت و خوبه.

پانته‌آ: مرتضی می‌دونم خیلی‌ها حالا هم الان تو ذهنشون این سوال رو بپرسن و خیلی‌ها قبلا از خودت پرسیدن، چرا برای همچین سفر‌های زمینی طولانی، تو نرفتی سراغ کمپر، یه ماشینی که حالا به تو امکانات بیشتری بده برای سفر زمینی و حالا می‌گم راحتی بیشتری برات فراهم بکنه. چرا نرفتی سراغ این ماشین مناسب‌تر؟

مرتضی: ببین پانته‌آ، خیلیا این سوال رو از من می‌پرسن و می‌گن که چرا مثلا یه ون نمی‌گیری که داخلش بخوابی یا مثلا یه ماشینی که خیلی راحت‌تر باشی، یه ماشینی که دغدغه کمتری باهاش داشته باشی، اما خب جواب این خیلی واضحه، چون من فقط همین ماشین رو دارم و من بودجه‌م این ماشین بود. می‌دونی، خیلی وقتا من به شوخی جواب می‌دم می‌گم آره چقدر خوب شد گفتی، چون می‌دونی من یه رولز رویس دارم، یه دونه مرسدس‌بنز دارم و یه دونه‌ام این.

امیرحسین: (خنده) حالا بینش انتخاب کردم.

مرتضی: حالا دیگه ترجیح دادم که خیلی خاکی باشم.(خنده)

پانته‌آ: (خنده)

مرتضی: نه خاکی بودن انتخاب من نبود، من یه چاره داشتم و باهاش شروع کردم به سفر کردن و اینکه اینجوری‌ام نبود که من این رو تازه بخرم، نه این ماشین رو من از سال ۹۵ دارم و خیلی باهاش سفر رفتم، مربوط به این سفرای اخیر سه چهار سال اخیرم نمی‌شه و اینکه آره، با تنها چیزی که داشتم، قبل اینکه ماشین، اینو داشته باشم یه دونه پراید داشتم باهاش کلی سفر رفتم، قبل اینکه پراید داشته باشم یه کوله داشتم، قبلش دو تا پا داشتم که با پا می‌رفتم سفر…

امیرحسین: (خنده) عقب‌تر نریم دیگه…

مرتضی: و حقیقتاً انتخاب نداشتم …

پانته‌آ: (خنده) بله…

مرتضی: حالا چی می‌گن، می‌گن امکانات نبود خلاصه ما هم اینجوری رفتیم. یه خاطره جالب هم بگم، ما چند روز پیش از یه سفر گروهی داشتیم برمی‌گشتیم، یکی داشت می‌گفتش که آقا قطر ‌ایر ویز خیلی خفنه، باهاش برید سفر. گفتم ببین مهم اینه که شما بری، اصلا قطر ایر ویز نشد، با قاطر، ولی برو، خب، این واقعا باید رفت.

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: خلاصه اگر این نبود و من یک چارپا هم در اختیارم بود، مطمئن باشید که من این سفرها رو تجربه می‌کردم، چون که دارم سفرنامه مثلا می‌خونم، می‌بینم آقا، آقای مثلا آقای ابن بتوته ۷۵۰ سال پیش مثلا یک مسیر خیلی زیادی رو رفته، ۲۷ سال در سفر بوده و اون موقع خب قاعدتا نه قطر ایر ویز بوده …

پانته‌آ: (خنده) آفرین

مرتضی: و نه ماشین بوده، با پای پیاده، یه جاهایی هم با شتر سفر می‌کرده. خب فقط ما همون آدمیم، ما همون فیزیک رو داریم، خب چرا که نه ما توی اون زمان هم بودیم احتمالا مجبور بودیم با اون امکانات بریم دیگه، حالا مقایسه می‌کنیم، می‌گی چی، مثلا دیدید بهونه میاریم، می‌گیم این ماشینم آی نمی‌دونم کمرم اینجوری شد، وای کولرش خوب کار نمی‌کنه، نه، لطفا فقط برو و تجربه کن، چون یا اون سفر رو می‌ری یا برای همیشه اون فرصت رو از دست می‌دی چون که اون سفری که تو الان می‌خوای، برای همین سن و همین انرژیه، من آدم پنج سال پیش نیستم، من پنج سال پیش هیچ‌هایک می‌کردم، می‌رفتم کنار جاده، انگشت شستت رو به سمت مقصد نشون می‌دی، راننده‌ها وایمیستن بهش می‌گن اصطلاحا سفر رایگان یا جابجایی رایگان. الان دیگه من اون ادم هیچ‌هایک نیستم من الان سفرام باید یک کمی امنیتش بالاتر بره، پس مهمه که ما در هر سنی که هستیم، اون تایپ سفری که دلمون می‌خواد رو تجربه بکنیم.

امیرحسین: ببین مرتضی، تا الان چیزی که من متوجه شدم و ادعای خودت بوده، سخت نمی‌گیری، یعنی می‌گی آقا انجام بدیم این داستانه، سفره، اتفاق بیفته ولی می‌خوام از یه بخش اول صحبتت نگذریم و اون اینکه آقا سخت‌ترین و چالشی‌ترین لحظات توی اون سفر زمینیه، توی سفرهایی که داشتی، تونسته تبدیل به اتفاقاً لحظات خوبی بشه، حالا مثالش هم این بود که هیچ موقع هم فکر نمی‌کردیم که مثلا یه تولیدی مثل پرشیا بتونه نقطه اشتراک فرهنگی بشه و تمام آدم‌ها دور هم جمع بشن و هل بدن.

مرتضی: بله.

امیرحسین: حالا، می‌خوام یه ذره از اون خاطرات، از اون لحظاتی بگی که خیلی پرچالش بوده تو اون سفره، یه ذره توصیف بکنی چیزی که خیلی تو ذهنت مونده، چیزی که تو رو به وجد آورده و برات واقعا به معنای واقعی تجربه بوده.

مرتضی: کلاً که سفر به عنوان یک ایرانی، خودش یه چالشه، خب یعنی اصلا شما رو وقتی می‌بینن تو مرزها، حقیقتا یک چالش بزرگه، با اون پاسپورتی که ما داریم و حالا سفر زمینی هم دوباره به همین منوال، خیلی خیلی پیچیده است و حالا سفر با ماشین ایرانی قاعدتا چون شما داری قمار می‌کنی ولی از یه جایی به بعد می‌گی به قول حالا سوالی که پانته‌آ پرسید، در ادامه اون جواب، اگر این سفر رو نری می‌خوای چیکار بکنی، ببین، گزینه داری دیگه، خب، خب اوکی، یا تو سفر می‌ری و خطر می‌کنی و ریسک می‌کنی با هر آنچه که داری یا نه تو خونه می‌شینی و صرفاً به داستان‌های دیگران گوش می‌کنی یا نمی‌دونم می‌شینی پای تلویزیون یا مثلا مستند می‌بینی.

امیرحسین: انتخاب‌های دیگه.

مرتضی: آندره ژید، نویسنده فرانسوی می‌گه که برای من، خواندن این که شن ساحل نرم است کافی نیست، می‌خواهم پاهای برهنه‌ام این نرمی را حس کنند. از یه جایی می‌گی نه دیگه، خب اوکی دنیا قشنگه ولی شما باید حسش بکنی، پس یه قماری داری می‌کنی. من با خودم گفتم آقا تهش فرامرز رو باید بذاری برگردی دیگه. تو که همین یه دونه چیز رو داری توی دنیا، من تهش اینو می‌ذارم و میام. اگر طرز فکرت این باشه، راه برای تو همواره. یعنی چی، یعنی تو تهش رو دیدی، خب، تهش رو ببین، دیگه حالا من می‌گم آقا من می‌خوام ماشینم رو بزارم برگردم، شما می‌گی اگه یه لاستیکی که اینجوری شد، خب اون یه لاستیکه، لاستیکش یه حرکتی می‌کنیم دیگه برای لاستیکش. خلاصه ما رفتیم شروع کردم از این سفره هشتاد و یک روزه که حدود سه سال پیش انجام دادم.

امیرحسین: از خود تهران شروع کردی؟

مرتضی: از خراسان شروع کردم. آره، چون اهل خراسانم، سفرها اسمشم بود از خراسان تا پاریس. خلاصه ما این ماشین رو برداشتیم و آقا فرامرزی که هنوز فرامرز نشده بود، دیگه تبدیل به فرامرز شد…

امیرحسین: بالقوه فرامرز بود (خنده)

مرتضی: آره فرامرز بالقوه، فراتر از مرزها شد و از استانبول عبور کردم، بلغارستان و صربستان و حالا رومانی و سربسال، توی جنگل‌های ترانسیلوانیا بودم، یه جایی واقعا دیگه من جایی برای خواب پیدا نمی‌کردم، جنگل‌ها خیلی وهم‌ناک‌تر و مرموز‌تر می‌شدن. این جنگل‌های ترانسیلوانیا خیلی معروفن به اینکه یه حس وحشتی رو دارن به تو می‌دن. و فیلم دراکولا هم همونجا ساخته شده. یک قلعه‌ای هم دارن به نام قلعه دراکولا و البته اینا رو من اون موقع هنوز نمی‌دونستم، بعدا حالا این دیتاها رو به دست آوردم. یه هتلی می‌خواستم برم، خلاصه این هتل، من در این هتل رو باز کردم، دیدم هیچ کس نیست، هیچ کس توی رسپشن نیست، یه تلویزیونی داره پخش می‌شه، هر چقدر وایستام کسی نبود، خیلی عجیب بود، یک دونه فقط حالت یک هتل کلبه‌ای‌طور بود، هیچ کس نبود، من به این فکر رسیدم که گفتم شاید حالا بگیرم همونجا بخوابم، چون ببین واقعا خسته می‌شیا، یعنی ساعت دو شب، همش هم رانندگی کردی و حالا حالا قرار نیست به یک شهریتی برسی و اینم بگم که اون هزینه هتل‌ها اونجا خب اصلا تو یه لیگ دیگه‌ست. خلاصه کسی نیومد، منم دیگه بیخیال شدم، اومدم بیرون، مجبور بودم که اونجا دیگه توی ماشین بخوابم، چرا مجبور بودم و چرا این کار سخته؟ چون شما فرداش دوباره باید رانندگی بکنی و اگر یه جای خوبی رو نداشته باشی، این خستگی روی تو تاثیر می‌زاره…

امیرحسین: می‌مونه…

مرتضی: هر چقدر هم…  بالاخره اینکه تبدیل به تخت که نمی‌شه که خلاصه در حالی این بودم که می‌خواستم که حالا آماده کنم ماشین رو که بخوابم، صندلی رو که خوابوندم، یهو دیدم که بله یک خرس خیلی غول‌پیکر جلوی منه و اولین بار بود من خرس رو اینجوری می‌دیدم، یعنی اینجوری از نزدیک…

امیرحسین: انقدر از نزدیک…

مرتضی: آره خلاصه من می‌دونستم می‌خواهم پاهای برهنه‌ام این نرمی رو حس کنن ولی فکر نمی‌کردم این خرس بزرگی یهو (خنده)

امیرحسین: چقدر نرمی … (خنده)

پانته‌آ: نه در این حد

مرتضی: آره، خلاصه یه چند تا سگ هم بودن داشتن خرسه رو دور می‌کردن، خرسه هم داشت نزدیک می‌شد و من …

امیرحسین: هیچ کس هم تو اون منطقه نبود…

مرتضی: اصلا، ابدا، اصلا هیچ کس تو اون جاده‌ها دیگه نمیاد از یه جایی به بعد…

پانته‌آ: عین فیلما…

مرتضی: ببین نه اینکه بگم نمی‌ترسیدما ولی اون هیجان اون لحظه باعث شد من هم بیام گوشیم رو دستم بگیرم و ازش فیلمبرداری بکنم. می‌دونی انقدر که این لحظه برای من باشکوه بود که این خرس رو من دارم کنار حالا فرامرز دارم از نزدیک نگاهش می‌کنم و اون شب رو یه ذره سخت خوابیدم ولی خوابیدم یا مثلا یه جای دیگه که ونیز بودم دزدگیر ماشینم به صدا در اومد. یه لحظه از بالای اون آپارتمانی که بودم نگاه کردم دیدم بله یه دزدی خیلی ریلکس، داره از ماشین من یه چیزایی رو برمی‌داره…

امیرحسین: ای وای…

مرتضی: آره، خلاصه رفتم و دنبال این دزده. من اصلا اینقدری که درگیر سفر بودم، سوئیچ ماشین رو روی صندوق فرامرز جا گذاشته بودم…

پانته‌آ: ‌ای وای!

مرتضی: و اصلا نمی‌دونستم که همچین چیزیه. خلاصه منم دنبال این دزده بدو بدو، اینم با دوچرخه. ونیز ساعت چهار و نیم صبح، گرگ و میش بود هوا. بدو بدو دنبال اینو، البته می‌گم امیرحسین، من تا لحظه رسیدن به این آدم، ایده داشتما، ولی ایده‌ای نداشتم وقتی می‌خوام برسم، باید چیکار بکنم، خب، اون لابلا، یه دمپایی هم داشتم که یکیش دراومد، یعنی یه لنگه دمپایی بود، اونم با دوچرخه، منتها این غرور ایرانی من باعث شد من کم‌کم به این نزدیک بشم و به محض اینکه می‌خواستم بهش نزدیک بشم و اینو بگیرم، این سوئیچ رو پرت کرد و من دیگه وایستادم، سوئیچم رو برداشتم، تازه فهمیدم اَ شما سوئیچ رو جا گذاشتی و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم آقا در ونیز یعنی آخرین آبادی که به ونیز می‌رسه دقیقا، چون اونجا ماشین ممنوعه، شما دنبال یه دزدی بکنی و از اونجا به بعد، دیگه گفتم نه خب دین تهشه، خب، دیگه چالشی مگه وجود داره، می‌دونی، همه اتفاقات سفر رو باید بغل کنی و بری سراغشون و با آغوش باز بپذیری این داستان‌ها رو.

 

موسیقی بی‌کلام (تک‌نوازی گیتار)

 

پانته‌آ: مرتضی فرق سفر جاده‌ای تو کشورهای مختلف با هم دیگه چیه؟ می‌تونی یه تصویری به ما بدی که بتونیم با هم مقایسه‌شون کنیم؟

مرتضی: ببین پانته‌آ، مهم اینه که شما به کدوم نقطه سفر بکنی، به عنوان مثال شما پات رو که وارد اروپا می‌زاری، همه چی در اختیار توئه، یعنی شما دیگه سلطان جاده‌ای واقعا، اینجوریه که من توی اتوبان‌های نامحدود سرعت، یعنی اتوبان‌هایی که محدودیت سرعت ندارن در آلمان، من یادمه دویستا هم رفتم و جالب اینه که اون ماشین، اونجا تکون نمی‌خوره، خب، یعنی لرزشم نداره و یک لایه‌های جدیدی از در واقع سرعت برای تو نمود پیدا می‌کنه تا جاده‌های خاکی قرقیزستان که من مجبور بودم شرق به غربش رو یادمه، ۴۰۰ کیلومتر خاکی بود و من یه جاهایی دیگه دنده دو زیاد بود، من باید دنده یک می‌رفتم و سه بار هم اونجا ماشینم حالا لاستیکش پنچر شد.

امیرحسین: ۴۰۰ کیلومتر جاده خاکی!

مرتضی: ۴۰۰ کیلومتر رو … البته این رو من انتخاب کردم، می‌دونستم که اینجوریه ولی من دوست داشتم حس بکنم اون سفر رو. من دوست داشتم حالا جالبه تو این ۴۰۰ کیلومتری که می‌گم دنده یکم یه وقتایی دو می‌شد، خب استرس داشتم ولی در عین حال لذت می‌بردم و چون دوست داشتم توی اون جاده خاکی، اون مردمان روستایی رو ببینم، باهاشون حرف بزنم، یادمه یه بار دوباره نصفه شب بود؛ من جایی برای خواب پیدا نمی‌کردم؛ با گوگل‌ترنسلیت رفتم به یک نفر، یک نفری که اتفاقا رد می‌شد از اون روستا، بهش گفتن که من یه جایی نیاز دارم که بخوابم و انقدر هوا سرد بود، تابستون بودا ولی اینقدر کوهستانی و سرد بود، نمی‌شد دیگه تو فرامرزم دیگه راحت خوابید و این من رو برد کنار یک خونواده، اونجا اسباشون رو به من نشون دادن، اونجا شیر اسب من خوردم و مهمونون اون خونواده شدم، همشون دیگه بیدار شدن و بهم یه جور عجیبی نگاه می‌کردن، آقا این آدم با موهای فرفری، یهو ساعت دو سه شب، چی می‌خواد دقیقا، اینجا داره چیکار می‌کنه و اونجا دوباره می‌گم اون لبخنده، اون صبحانه، اون پنیر و شیر تازه، به تو یک مفهوم جدیدی رو می‌ده و به تو یک لذت عمیقی رو می‌ده. خلاصه ما باید ببینم توی اروپا هستیم خیلی از اون سواله دور نشیم یا مثلا در آسیای میانه هستیم یا در جاده‌های ترکمنستان هستیم که‌ ای کاش خاکی بود، یعنی من…

امیرحسین: چرا؟

مرتضی: یه جایی، من شنیده بودم جاده‌های ترکمنستان بده، اما گفتم مرتضی جاده‌های خاکی قرقیزستان رو دیدی…

امیرحسین: این که چیزی نیست…

مرتضی: دیگه تهشه اما دیدم نه جاده آسفالت (خنده) می‌تواند از جاده خاکی بدتر هم باشد یهو مثلا یک جاده‌ای که انقدر، جاده آسفالتی که انقدر خراب شده، یهو یه چاله توش ایجاد می‌شه، جاده خاک نه، جاده خاکی چاله‌ای ایجاد نمی‌شه، اون یه سطحی رو ایجاد می‌کنه، مابه‌التفاوتش زیاد نیست اما جاده آسفالت به خاطر یه بارندگی‌های خیلی کمی، یهو گودالی درست می‌شه، توش آب جمع می‌شه و یهو یه چرخ ماشین توش می‌افته یا باد میاد رملا رو میاره، رملای کویری، بیابون قره‌قوم ترکمنستان رو میاره تو این جاده و تو یهو تو رملا، وسط جاده آسفالت گیر می‌کنی. اونجا فهمیدم نه، جاده‌های ترکمنستان از ماتریکس خارج شده

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: (خنده) خب و اصلا دیگه تصوری نداشتم، واقعا تصوری نداشتم و دیدم بله، چقدر تفاوت است بین جاده‌های فنلاند، جاده‌های سوئیس، جاده‌های فرانسه با جاده‌های مثلاً آسیای میانه…

امیرحسین: مرتضی یه ذره هم از فرامرز بگو، به نظر من اینو انگار تبدیلش کردی به یه شخصیت. حالا نمی‌خوام بگم شخصیت به اون معناها ولی یه کاراکتری دادی بهش. چون توی سوشال خودت، آدمایی که می‌شناسنت، اونها هم انگار فرامرز براشون جا افتاده. تو و فرامرز تنها با هم سفر می‌رین یا یه کس دیگه‌ای هم هستش؟ از چالش‌های اینکه بالاخره تو باید این ماشین رو قراره توی یه بخش زیادی از کشورها ببری، یه سری چالش داره، این مسائل و مشکلات اداری هم که ازش بگذریم، اصلاً یه سری چالش داره، یه ذره از این بگو، از این شکل گرفتن شخصیت فرامرز یه جورایی.

مرتضی: ببین، امیرحسین، من اصلا سعی‌ام این نبود که مردم رو تشویق بکنم که حالا مثلا انگیزشی کار بکنم، بگم آره شما حتما می‌تونید سفر برید، من اومدم قصه خودم رو تعریف کردم و گفتم بچه‌ها این قصه منه، من با یه ماشینی که البته که بگم خب من مثلا لاستیک‌هاش رو دیگه عوض کردم، صندلیش رو عوض کردم، چون اگه صندلی ماشین ایرانی عوض نشه، شما دیگه کمری هم برات نمی‌مونه. من اومدم صندلی یک ماشین خارجی رو رفتم مثلا اون قسمت غرب کشور، اونجا رفتم یه صندلی، یه جفت صندلی جلو رو کلاً عوض کردم و چون سلامت خودتم خیلی مهمه دیگه، یعنی اگر با ماشین می‌گم با این صندلی‌هایی که حالا این ماشین‌های تولید داخل دارن بخوای بری، حقیقتا سلامت جسمی هم نداری. پس برای سفرهای طولانی شما باید یه سری تغییرات رو بدی، باید یه سری لوازم یدک با خودت برداری، اما تو نهایتا باید مسائل رو از مبدأ عوض بکنی یعنی بگی که آقا این شرایطیه که من دارم، پس باید بری توی دل ماجراها. برش داشتم و با هم سه تا سفر خیلی سنگین رفتیم. یه سفر هشتاد و یک روزه به دور اروپا که هیجده تا کشور اونجا با هم دیدیم. یه سفر، سفر دوم، سال بعدش، به روسیه بود. من از خراسان، اسمش از خراسان تا سن‌پترزبورگ، از خراسان رفتم مسکو، مسکو به سن‌پیتر و تقریبا یک بخش زیادی از روسیه رو طی کردم و اومدم وارد قزاقستان و آسیای میانه، پنج تا کشور آسیای میانه شدم و برگشتم به ایران، اینکه تقریبا صد روز و سفر آخری که همین تابستون گذشته بود، از خراسان تا اسکاندیناوی، من رفتم به یکی از شمالی‌ترین مناطق دنیا به نام نوردکاپ، شمالی‌ترین نقطه‌ای که می‌شه گفت یکی از شمالی‌ترین نقاطی که در دنیا وجود داره و اینجا یه پدیده خیلی جالبی رو دیدم به نام مید نایت سان، خورشید نیمه شب، شاید باورتون نشه، اونجا یکی از… دلم اونجا احساس کردم که من دیگه چیزی نمی‌خوام، رفتم اونجا، شنیده بودم خورشید غروب نمی‌کنه‌ها ولی من باید این پدیده رو می‌دیدم. ساعت یک‌ونیم شب بود و تابش شدید آفتاب واقعا چشم منو داشت می‌زد و من دیگه باید عینک آفتابی داشتم اونجا، ساعت یک‌ونیم شب بود آروم آروم داشت غروب می‌کرد اما غروب نمی‌کرد. وایستاد یه جا، در پایین‌ترین نقطه ممکن. من در لبه دنیا بودم، اقیانوس اطلس جلوی من بود، یک پرتگاه سیصد متری، یک فضای مرموز و وهم‌آلود. خورشید رفت پایین اما گم نشد، محو نشد، مثلا ساعت یک‌و‌نیم، آره یک‌ونیم شب بود، ساعت دو و نیم اومد بالا و شد طلوع یعنی شما تو غروب و طلوع خورشید رو …

امیرحسین: توی یک ساعت…

مرتضی: در فاصله یک ساعت و شما خیره شدی به این داستان، و شما خیره شدی و داری می‌بینی که دیگه اونجا خورشید محو نمی‌شه، خورشید غروب نمی‌کنه، اون اسمش غروبه، اون پایین‌ترین نقطه که وایمیسته اسمش غروبه، به خاطر اینکه کره زمین ۵/۲۳ درجه کجه و اون نقطه، خب، زمین هر روز یه دور به دور خودش می‌چرخه، هر شش ماه یه دور به دور خورشید. اون قسمت از کره زمین که اسمش مدار شمالگانه به همراه قطب شمال، همیشه رو به خورشیده اما زمستون قضیه برعکس می‌شه، شما شش ماه شب رو داری، و دیگه روز نمی‌شه. چرا، چون رفته اون ور، حالا قطب جنوبه که سمت خورشیده، این دلیل علمی که این پدیده خورشیدی امشب اتفاق می‌افته. رفتم شمال نروژ، نروژ رو طی کردم و اون سفر رو رسوندم به جنوبی‌ترین قسمت‌های اروپا. دیگه یعنی رفتم به سمت الاندلس، همون جنوب اسپانیا و جنوب پرتغال و دوباره از اونجا برگشتم. این سفر شد تقریبا ۱۱۵ روز. یار و همراه همیشه من فرامرز بود.

امیرحسین: تنها هم بودی؟

مرتضی: همیشه تنها. ببین تنهایی، خب خیلی مهمه دیگه، من تو تنهایی‌ها باعث می‌شد، این تنهایی‌ها باعث می‌شد که مردم بیان سمت من و من برم سمتشون. تو محکوم به اینی که ارتباط برقرار بکنی، سفره و ارتباطاتش. من می‌تونستم با خودم مثلا آدما رو بردارم، دوستام رو ببرم، همراهام رو ببرم، منتها سهم من از سفر کمتر می‌شد، یعنی چی، یعنی اونجا من دیگه شاید ده درصد اون سفر رو لمس می‌کردم، دیگه یه کسی رو داشتم که باهاش حرف بزنم و اون، شاید اون همراه باعث می‌شد من دیگه نتونم با آدمای جدید آشنا بشم، قسمت دومشم اینه که آدمای دیگه هم سمت تو نمی‌اومدن، وقتی می‌دیدن تنهایی و اون پلاک‌ آی آر رو می‌دیدن، ببین متعجب‌ترین حالت یک اروپایی رو تو می‌دیدی که …

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: ببین آر یو فروم آیرلند؟ از ایرلندی؟ نه ایران نمی‌تونه باشه قاعدتاً، این پس‌زمینه ذهنش بود. نه این ایرلنده، خب اگر ایرلنده پس چرا فرمان ماشین اینوره؟ چون ایرلند فرمان باید اونور باشه. و یه جا پلیس ما رو گرفت بابت این ماجرا. گفت بیا ببینم تو مدارکت رو بده چک بکنم، خیلی جدی اومدن، من رو بردن کنار ماشین، مدارک رو دادم، گفتم مشکلی پیش اومده، گفتن نه، تو اهل کجایی؟ گفتم من ایرانم، گفت آهان ما فکر کردیم ایرلنده، بعد ایرلندی‌ها نیاز به یه مجوزی دارند، ما خواستیم این رو با تو چک بکنیم، بعد تعجب کردیم اگه ایرلنده چرا فرمون سمت چپه، سمت راست نیست، و حتی محکوم هم شدن که به این ماجرا که چی شده داستان (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: و همه اروپایی‌‌ها یه جایی صف کشید بودن که با ماشین من، با فرامرز خان عکس بگیرن، که نه این چطور اومده تا اینجا و چطور تونستی این کار رو بکنی و عجیب‌تر از همه آقا این چه پژوئیه؟ ما ۴۰۵ داریم بعد ۴۰۶ شده، این وسط این چیکار داره می‌کنه؟ (خنده)

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: چرا پارس؟ و من براشون توضیح می‌دادم که بله این رو قبلا فرانسه اختصاصی برای ما زده شده پرشیا، بعد که حالا کارخونه‌ش تعطیل شده ما خیلی محکم پاش وایستادیم، پیگیر بودیم و این رو تبدیل کردیم به پارس و این یه چیزی بین ۴۰۵ و ۴۰۶. نزدیک‌ترین حالت پرشیا، همون ۴۰۶ که فرانسویا می‌شناسن. بعد گفتن خدایا این چیه دقیقا و هرجایی هم می‌رفتن دورش جمع می‌شدن و عکس می‌گرفتن، تعجب می‌کردن و اونجا اسم ایران رو می‌شنیدن و باهام صحبت می‌کردن که چه جالب که یک نفری اومده و و از من اجازه می‌گرفتن که می‌شه ما فقط از پلاک ماشینت عکس بگیریم. خب همچین چیزی رو ندیده بودن، خیلی براشون جالب بود دیگه و این تنها سفر کردن این اتفاقات رو رقم می‌زنه. مهمه که ما در سفرهامون تنها باشیم، خب، اگر بتونیم این قضیه رو بتونیم مدیریت بکنیما، اونجاست که دوباره سفر یک چیزای جدیدی رو بهتون نشون می‌ده و زندگی یه چیزای جدیدی رو بهتون نشون می‌ده و من یک سمت فرامرز نقشه دنیا رو چسبوندم، یه سمت دیگه‌ش یه جمله‌ای نوشتم که اون رو تا الان به هیچکس نشون ندادم و این جمله منه و این ایدئولوژی منه، می‌گم Life begins at the end of your comfort zone. زندگی در انتهای نقطه امن شما شروع می‌شه. به محض اینکه شما به انتهای نقطه امن رسیدی، اونجا آغاز زندگیه و اونجا آغاز سفره و سفر با تفریح فرق می‌کنه. سفر یعنی ماجراجویی، سفر یعنی کاوش، سفر یعنی ارضای حس کنجکاوی، همیشه تا بوده هم، همین بوده، از قرن‌ها قبل، وقتی آدما سفر می‌کردن و با تمام سختیاش کنار می‌اومدن، برای این بوده که کنجکاو بودن آدما و این حس، خیلی حسه قشنگیه.

 

بخشی از سخنرانی «تی.دی جیکس»

 

امیرحسین: مرتضی می‌دونم که تو گردشگری هم خوندی و به نظرم چیزی که تا الان از گفتگو باهات متوجه شدم، تاثیرگذار بوده و تو یه مدل متفاوتی به سفر نگاه می‌کنی و داشتیم یه ذره قبل ضبط با همدیگه گپ می‌زدیم، اون مدل متفاوت از سفر رو تلاش می‌کنی به بقیه بگی و روایت بکنی. یه ذره راجع به این صحبت کن، راجع به اینکه به نظر خودت تو چه جوری به سفر نگاه می‌کنی و چه جوری تلاش کردی این سفر رو به آدم‌های اطرافت، حالا اونهایی که مخاطبتن، چه تو سوشال مدیا، چه به صورت نزدیک، براشون روایت کنی و بهشون بگی.

مرتضی: ببین من هیچ وقت امیرحسین تلاش نکردم که حتما یه چیزی رو به مخاطب خودم تحمیل بکنم. خب من همیشه گفتم، گفتم آقا این منم، اینم سبک سفر منه، آره من گردشگری خوندم، فوق‌لیسانس و قبلشم خب ادبیات فرانسه خوندم. حالا جالبه من ده سال راهنمای فرهنگی تورهای فرانسوی بودم در ایران و می‌دیدم که فرانسویا چقدر نگاه دقیقی و چقدر نگاه تیزبینانه‌ای دارن به سفر یعنی می‌اومدن می‌دیدم که با اینکه مثلا هفتاد سالشه، می‌اومد و من هرچی می‌گفتم اینا یادداشت می‌کردن و خیلی هم کنجکاو بودن و جالب‌تر اینکه، یک نکته توی پرانتز من بگم که ایران ما رو، سفرنامه‌نویسان و سیاحان فرانسوی در دوره صفوی به دنیا معرفی کردن. اینا اومدن کشور ما و یک تصویر جدیدی از شرق رو به دنیای غرب معرفی کردن و اینها، نمایندگان اینها بعد از چهار قرن، پنج قرن، نماینده‌های جدیدی از فرهنگ غربی بودن که من میزبانشون بودم. حقیقتا یک افتخار بزرگی بود که من راهنمای تور فرانسوی‌ها باشم چون اینا واقعا آدم‌های باسوادی بودن، بسیار موشکافانه با قضیه برخورد می‌کردن و این دوباره من رو بیشتر عاشق ایران کرد. خب یعنی قبل از هر آنچه که بین من و فرامرز اتفاق افتاد، ما در ایران کلی با هم سفر رفتیم، من فکر می‌کنم جهانگردی با ایرانگردی شروع می‌شه، شما محکوم به این هستید که کشورت رو بشناسی…

پانته‌آ: خیلی موافقم.

مرتضی: چطور می‌شه ایده‌ای از کشور خودت نداشته باشی و از دنیای خارج از ایران لذت ببری. تو باید یک مقایسه‌ای توی ذهنت شکل بگیره، بگی اِ چقدر این تفاوت‌ها قشنگه، من می‌دیدم وقتی سوئیسی‌ها توی کویر ایران بودیم، باورت می‌شه، این‌ها از کوه‌های قهوه‌ای عکس می‌گرفتن. کوه، همین کوهی که ما داریم، این کوه‌ها رنگشون رنگ خاکه دیگه، خب اینا اونجا این رو نداشتن. خب ببین چقدر به شما، چقدر جهان‌بینی می‌ده یک فرانسوی، یک سوئیسی، یک غربی میاد از تو خواهش می‌کنه، یه جایی وایسی که چون این کوه‌ها یه کمی سر به فلک کشیده‌ان، یه کمی نوک‌تیزن بیان از اینا عکاسی بکنه. تفاوت‌ها قشنگه یعنی شما وقتی این رو ببینی اونم ببینی، اینجاست که سفر به تو لذت می‌ده. اون ده سالی که من راهنمای تور فرانسوی‌ها بودم، باعث شد که دوباره یه نگاه دقیق‌تری به سفر داشته باشم و بیام مطالعه بکنم قبل از سفرم و سفر می‌دونین از کی شروع می‌شه، سفر از وقتی شروع می‌شه که شما تصمیم به سفر می‌گیری. اون شوق سفر یه دنیای دیگه‌ای رو به تو می‌ده. سه بخش داریم قبل از سفر خود سفر و بعد از سفر یک یه سری مطالعاتی و یکی یه سری تحقیقات رو ما قبل سفر انجام می‌دیم و این باعث می‌شه که ما توی سفر متفاوت عمل بکنیم یعنی قشنگ بریم قسمت‌های مختلف یک کشور رو ببینیم و از همه مهم‌تر، ما باید بدونیم که آقا ما باید مطالعه بکنیم و بدونیم که در یک گفتگو با یک مثلا فرد اهل کشور اسلوونی، ما چه موضوعی رو باهاش در میون بگذاریم و اگر ایشون از ایرانت می‌پرسه من باید بدونم من چه چیزهایی برای ارائه دارم. ببین تو نماینده یک کشوری، تو نماینده یک فرهنگی و تو می‌تونی به تنهایی یک سفیر فرهنگ خیلی خوب باشی برای کشورت و بتونی مسائل رو تحلیل بکنی. پس تو نیاز به مطالعه داری، من با مطالعه‌هایی که قبل از سفر معمولا دارم و خیلی هم روش وقت می‌ذارم وارد یک سفری می‌شم و می‌رم با آدم‌های مختلف صحبت می‌کنم و اون اتفاقات قشنگ تو همون گفتگوها شکل می‌گیره، اما می‌گم به شرطی که ما آمادگی سفر رو داشته باشیم و سعی کردم به مخاطبم مسائل رو بدون سانسور بهش نشون بدم و بهش نشون بدم و بگم آقا قضاوت با خودته دیگه و بگم که آقا این اروپایی که شما می‌بینی، این اروپایی که الان دارم الان داری می‌بینی از دوربین من، ببین چقدر متفاوت از اروپایی که حالا هر رسانه‌ای به تو نشون داده، یا هر سوشال‌مدیایی به تو نشون داده وقتی خود خود اون کشور رو بدون هیچ گاردی به مخاطب نشون می‌دی، مخاطب عاشق اون واقعیته، اصلا خود یک ایرانی ذاتا عاشق سفره، به خاطر محدودیت‌هایی که داریم. ما عاشق سفریم، ما عاشق فرهنگ‌های مختلفیم. باور کن اگر این ماجراجویی‌ها رو یک نفر دیگه از یک کشور دیگه انجام بده انقدر برای بقیه جذاب نیست، چون ما محدودتریم، چون ما به خاطر شرایط اقتصادی نمی‌‌تونیم سفر بکنیم ما تشنه دانشیم، ما تشنه فرهنگ‌های مختلفیم، فرهنگ‌های مختلفی که شاید اون رسانه‌ها با ایدئولوژی که دوست دارن به ما نشون می‌دن اما یک نفر رفته و بدون روتوش داره واقعیت رو نشون می‌ده، مردم شریف ایران عاشق این وجه سفرن.

امیرحسین: دمت گرم…

پانته‌آ: خب مرتضی تا الان با این شور و هیجان و ذوقی که توی صدات و نگاهت که ما داریم می‌بینیم و برامون تعریف می‌کنی، قطعا این رویای سفر جاده‌ای با ماشین معمولی رو داری تو دل خیلی‌ها می‌کاری و اصلا فکر کن که اوکی من الان، به عنوان آدمی که دارم به حرفات گوش می‌دم، تصمیم گرفتم که این کارو منم انجام بدم، این رویام رو واقعی کنم، برم زندگی کنم، از کجا باید شروع کنم؟ ماشینم رو باید چیکار بکنم؟ مجوزاش چیه؟ اصلا چجوری باید این کارو انجام بدم؟

مرتضی: پانته‌آ قبل از اینکه ما به جواب این سوال برسیم، باید بگم که اول شما باید کلاً یک لباس‌های آهنی علاو بر کفش آهنی، لباس‌های آهنی هم بپوشی و قبل از پا کردن کفش‌های آهنی، دوباره شما باید به این درک از سفر زمینی با چالش‌های فراوان به عنوان یک ایرانی، با این پاسپورت برسید. یعنی چی، یعنی شما اول باید، من توصیه نمی‌کنم که حتما اولین سفرهاتون سفر زمینی باشه، نه این سفری که من رفتم ماحصل ده سال تجربه از سفرهای کوچکی بوده که در داخل ایران رفتم و سفر کوچکی که در خارج از ایران رفتم. خب یعنی خیلیا فکر می‌کنن که آقا چه باحال، مرتضی کوثری سوئیچ رو برداشته حالا اسمشم گذاشته فرامرز ماشین رو دیگه رفته، دمش گرم، ما هم برداریم. نه، ممکنه شما یک سفری به پایان خط برسی ولی اتفاقی رو رقم نمی‌زنی، یا اصلا ممکنه بعد از چهار روز رانندگی به چنان خستگی برسی و دلت چنان بگیره که بگی آقا چه اشتباهی من کردم اومدم این سفر رو. پس اگر می‌خواید به مفاهیم جدید سفر برسید، باید خاک سفر رو بخورید، خاک سفر با تجربه به دست میاد، خاک سفر، با سفر رفتن به دست میاد. سفری مملو از آگاهی، یعنی ما هر سفری که می‌ریم نسبت به سفر قبلی باید آدم بهتری باشیم، یک ریتمی رو نداشته باشیم. باید ملودی‌های زیبایی به این سفر بدیم، باید خوب بنوازیم، پس قبل از هر چیزی، اگر بخوایم، می‌گم اگر می‌خوایم تفریحی بریم که اون که هیچی، اون که جوج زدن تو پارک و اینا رو ما اصلا در موردش اصلاً صحبت نمی‌کنیم. ما داریم در مورد ماجراجویی صحبت می‌کنیم، اگر می‌خوایم این کارو بکنیم، حتما باید با سفرهای کوتاه شروع بکنیم. نمی‌شه یهو یک گام بزررگ برداشت و اگر مرتضی کوثری به عنوان مثال الان این سفر رو رفته که ۱۱۰ روز طول کشیده، می‌گم حداقل من ده سال پشتش برنامه بوده، آره شما ممکنه توی چهار سال هم بهش برسی، شما ممکنه توی پونزده سال بهش برسی، اصلا مهم نیست، مهم اینه که خودت به اون چیزایی که از سفر می‌خوای برسی. حالا همه اینا رو که اوکی کردی و با تمام سختی که در ایران داری کار می‌کنی و تونستی، نمی‌دونم، کلی پول رو جمع بکنی که بتونی دلار بخری، خب، این اولین مشکله دیگه، واقعا خب حقیقتا پول همه چیزه، حالا درسته با پول کم هم می‌شه رفت ولی باید به حداقلی رسید. شما کلی باید هزینه بکنی که حالا این دلار رو خریداری بکنی، بعدش که تازه این این کارو کردی، یهو میای می‌ری اولین مرحله‌ش اینه که شما ماشینت رو در واقع اصطلاحا کاپیتاژ می‌کنی، یعنی چی، یعنی یک پلاک موقت بین‌المللی می‌گیری که هر وقت رفتی خارج، این پلاک رو جایگزین پلاک حالا ایرانی خودت بکنی. این کارم تقریبا نهایتا نصف روز طول می‌کشه. یک گواهینامه ترجمه هم نیاز داری. ببینین وقتی می‌گیم گواهینامه بین‌المللی، پانته‌آ، معنیش این نیست که شما بری یه آزمون بدی، شما باید فقط بری یه دفتری که حالا مخصوص این کاره، خیلی از دفترهای گردشگری این کارو می‌کنن، با گوگل کردن خیلی راحت به دست میاد. شما می‌تونی این رو انجام بدی، گواهینامه خودت رو بدی ترجمه‌ش بکنن و به تو بدن، دوباره اینم کلاً یه ربع طول می‌کشه اما می‌گم آمادگی روحی سفر، این یه چیزیه که نیاز به زمان داره، اما آمادگیه، همین آمادگی‌های ظاهری ….

امیرحسین: پروسه‌های اداریش.

مرتضی: پروسه‌های اداریش خیلی کار نداره، به هر حال ظاهراً اون کار اداریش اصلا کاری نداره. اگر شما آمادگی خوبی برای سفر داری و تجربه خوبی دارید و کسی هستید که زیاد سفر می‌رید، سفر زمینی با ماشین مناسب شما هست اما لطفا به یاد داشته باشید که چالش عضو جدایی‌ناپذیر سفرهای زمینیه. اگر آدمش نیستین، من اون کسی نیستم که شما رو به هر طریقی امیدوار کنم که شما به این سفر برید، نه. شما باید ببینید که چند مَرده حلاجید، اگر واقعا اهل سفرید، اگر فقط عاشق سفر بودن رو در نوشتن اون جمله توی پروفایلتون خلاصه می‌کنی، چون ماها قاعدتا عاشق کار کردن در معدن نیستیم، خب معلومه که همه عاشق سفریم، اگر می‌تونی عاشق سفر بودن رو واقعا معنا بکنی و چالش‌ها رو مدیریت بکنی، سفر زمینی بهترین گزینه برای شماست، دریچه جدیدی از زندگی به روی شماست.

امیرحسین: توی این سفره، تو این سفر‌های زمینیه، جایی هم بوده که پشیمون شی؟ بگی آقا ولش کن خسته شدم.

مرتضی: دلت خیلی می‌گیره، دلت خیلی می‌گیره، خیلی سخته ولی تو به عنوان یک ایرانی با تمام مشکلاتی که توی این نقطه جغرافیایی داری، اما باز ادامه می‌دی، می‌دونی اون‌ ور، اون ور خبری نیست، خب، اون ور اصلا خبری نیست با این وضعیت اقتصادی که ما داریم و اینها، تو تمام تلاشت رو کردی که این کارو بکنی و من فکر می‌کنم مایی که در این جغرافیا، با این همه مشکلات اقتصادی داریم سر و کله می‌زنیم، اتفاقا پر ریسک‌ترین خطرها رو ما باید انجام بدیم. منِ ایرانی باید برم اون اتفاق رو رقم بزنم، منِ ایرانی باید برم ریسک بکنم، چون من دیدم همه اینارو. من اون موقعی که دنبال اون دزده در ونیز می‌دوییدم، گفتم تو، تو می‌خوای از من یه چیزی… بابا من، من یه ایرانی‌ام….

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: من باخت نمی‌دم.

امیرحسین: (خنده)

مرتضی: من باخت نمی‌دم. رفتم و گرفتمش. غروره ببین…

امیرحسین: به کاه‌دون زده بود.

مرتضی: امیرحسین، امیرحسین توان بدنم کم آورده بود، غرور من رو به سمت هل می‌داد، نفس، قاعدتا آقا اصلا منطقی نیست شما دنبال یه کسی بری با دوچرخه. بعد اصلاً شاید یه نفر با تو یه کاری…  شاید اصلا مسلحه اما تو دیگه …

امیرحسین: اصلاً فکر نمی‌کنی به این چیزا…

مرتضی: فکر نمی‌کنی چون تو یک ایرانی هستی، خب، چون تو مشکلات زیادی داشتی، پس، پس نباید ناامید بشی، خب، وقتی من اون رو تجربه کردم، پس مسلما پشیمون هم می‌شم، اما ادامه می‌دم، یه جایی هم راه‌های طولانی مثلا فنلاند، یه جوری بود که فقط راه طولانی بود، خیلی چیزی هم نداشت، فقط جنگل بود، فنلاند کشور تختیه، تپه هم به زور داره، یه جایی اتفاقاً یک موزیک ملایم با خیره شدن به جاده به تو حس زندگی می‌ده و تو تصمیماتت رو دوباره در سفر می‌گیری. قشنگه.

امیرحسین: خیلی قشنگه.

متن رمز در ادامه‌ست، رمز در ادامه دادنه

پانته‌آ: اول از همه می‌خوام بگم که حالا مرتضی دویید دنبال دزده، شما ندویین، سلامتیتون، جونتون مهم‌تر از غرور ایرانی‌تونه. گوش ندین این حرف‌ها رو (خنده) ولی مرتضی می‌خواستم برام بگی که قشنگ‌ترین جاده‌ای که توش رانندگی کردی کجا بوده؟

مرتضی: پانته‌آ، نروژ انگار که توی کره زمین نیست. خب من سوئیس رو قبلا دیده بودم، چند سال پیش کو‌ه‌های آلپ واقعا زیبا بود، هیجان‌انگیز بود. سوئیس زیباستا، سوئیس خیلی قشنگه، حتی ما می‌گیم قشنگ‌ترین کوهستان‌ها آلپه دیگه اما به شرط اینکه شما نروژ رو نبینی. نروژ من ۲۳ روز با فرامرز اونجا رانندگی می‌کردم. نروژ هر روز به تو یک چیز جدید نشون می‌ده. البته من می‌گم نروژ، منظورم مثلا اسلو نیست، منظورم شهریت نیست، منظورم نقطه بالاییه، یعنی توی همون مدار شمالگان. هر روز که پا می‌شدم و هر روز که رانندگی می‌کردم، باورت نمی‌شه، خب یه جایی مثلا تو یه همراهی داری، نگاه می‌کنی به بغل دستیت، می‌گی اَ می‌بینی چقدر قشنگیه، اونجا تو تنهایی، از تنهاییم امیرحسین من یه جاهایی نعره می‌زدم. اَ چرا انقدر این قشنگه، بعد هر روزم همین بود، تکراری هم نمی‌شد.

امیرحسین: آره

مرتضی: و یک صحنه‌هایی رو از طبیعت نروژ من می‌دیدم، می‌گفتم خدایا مگه داریم، اصلا اینجا کره زمین نیست، اصلا اینجا یک سیاره دیگه‌ست و حیرت‌انگیز بود، اون نقطه از دنیا، واقعا حیرت‌انگیز بود. من یک ماه، اصلاً پانته‌آ من یک ماه اصلا شب نداشتم اونجا، یعنی شب نمی‌شد، من کمپ می‌زدم، به خاطر همون خورشید نیمه شب که گفتم دیگه، شب می‌شد اما خب برای من شب نمی‌شد. مردم تو اون منطقه پرده‌های خونه‌شون رو می‌کشن که تاریک بشه اما من چادر من که خب یه چادر بود و پرده‌ای نبود و من هر چی‌ام هر کارم می‌کردم آخرشم تاریک نمی‌شد. یعنی مثلا اینجوری بود که خوابم بهم ریخته بود و من اونجا خوابم رو با ساعت تنظیم می‌کردم دیگه. خب، یعنی می‌گفتم خب الان درسته که آفتاب شدید می‌زنه، ساعت دوازده شبه ولی الان باید بخوابی مرتضی. خب، الان عزیزم سعی کن بخوابی و تو باید اینجوری بدنت رو قانع می‌کردی که بخواب الان وقتشه که بخوابی و اونجا یه چشم‌بند داشتم، اون چشم‌بنده به داد من می‌رسید. همیشه روز بود و خب این خودش یه چالش جدیدی بود دیگه. اما نروژ همیشه برای من یک مقصد خاص باقی موند و من فکر نمی‌کنم جایی باشه که اینقدر تو رو سورپرایز بکنه. اگر یک روزی، من کسی نیستم که خیلی برگردم، دوست دارم همینطوری برای من قشنگ بمونه ولی اگه چهار یا ده سال دیگه دوباره یه سری زدم به اون منطقه و دوباره این نقطه حیرت‌انگیز از کره زمین رو دیدم.

امیرحسین: امیدوارم. مرتضی بیا یه ذره یه سفری هم بکنیم، چون می‌دونم توی سفر مفصل هم به روسیه داشتی، سیبری داشتی، شفق قطبی، یه ذره می‌خوام راجع به این سفره برامون توضیح بدی. یه ذره لحظاتش رو برامون تصویرسازی کنی. ما هم باهات این سفره رو الان تو استودیوئیما ولی چون انقدر خوب تعریف می‌کنی، انقدر خوب تصویرسازی می‌کنی، ما هم این سفره رو باهات بیایم.

مرتضی: ببین اصلا امیرحسین جان بی‌ربط نیست این ماجرا. یعنی من دیگه تو اوج یعنی این داستان روسیه، با این داستانه که من تعریف کردم، دقیقا اتفاقا من می‌خواستم همین رو بحث بعدی اشاره بکنم، از یه جایی من اومدم گفتم مرتضی، دیگه داری خیلی دیگه داری تنهایی لذت می‌بری، بیا یه سری آدم‌ها رو با خودت همراه کن، خیلی تعداد محدود مثلا هشت نفر، ده نفر رو با خودت همراه کن، تحت عنوان سفر گروهی و سفر برنامه‌ریزی شده، برو به یک مقصدی و یک مقصدی رو یا اون مقصدی که حالا قطعا قبلا دیدی، از یه جایی وقتی تو … لذت رو می‌دونی که یه حد و حدودی هم دارن دیگه، خب، از یه جایی احساس می‌کنی که داره شاید تکراری می‌شه، اینجا بود که من گفتم نه، هنوز درب‌های جدیدی از حظ بردن وجود داره، اومدم چند نفر محدود رو با خودم همراه کردم و بردم به نقاطی که خودم دیدم قبلا و وقتی می‌دیدم که بچه‌ها مثلا از دیدن شفق قطبی لذت دارن می‌برن، من این گوشه، من از لذت بردن اونا کیف می‌کردم و این برای من قشنگ بود یا اون لحظاتی که ما در سیبری بودیم، می‌دیدم که بچه‌ها دارن اشک می‌ریزن از اینکه روی یخ‌های دریاچه‌ای قدم می‌زنن، دریاچه یخ‌زده قدم می‌زنن که ۸۰ سانتش یخ بسته، ۱۶۴۰ احتمالاً تقریبا ۱۶۴۰ متر عمق داره، ما در دریاچه بایکال بودیم، در منطقه سیبری، در روسیه و اینجا با ماشین روی یخ‌های درچه بایکال راه می‌رفتیم. دریاچه بایکال بزرگترین منبع آب شیرین دنیا، جایی که می‌گم فقط از ۱۰ الی ۸۰ سانتش یخ می‌بنده و عمیق‌ترین نقطه‌ش هزار و ششصد و خرده‌ای متره یعنی یک دره حداقل ۵/۱ کیلومتری زیر پای شماست و روسیه رو من به عنوان یک کشور نمی‌بینم. روسیه شاید اندازه پونزده تا مقصد ارزش دیدن داره. ما از یک کشور صحبت نمی‌کنیم، ما از یه کشوری صحبت می‌کنیم که هفده میلیون کیلومتر مربع مساحت داره، بیش از ده برابر کشور ما. کشوری که بیش از هشت میلیون کیلومتر مربعش جنگله، نصف این کشور جنگله و اگر ما ایران رو، فقط یک ایده‌ای بدم از مساحت این کشور، اگر ایران یک میلیون و ششصد و چهل دو هزار کیلومتر مربعه، روسیه فقط هشت میلیون کیلومتر مربعش جنگله. نصف روسیه جنگله و بیست درصد جنگل‌های دنیا در این کشوره. روسیه پر از شگفتیه. روسیه، ما در شمال مدار شمال و اصلا بی‌ربط به نروژ و فنلاند و اینا نیست دیگه. ما در مدار شمالگان، دو تا پدیده قشنگ رو باهاش مواجه‌ایم. یادته بهت گفتم شب نمی‌شه، خب شمال روسیه هم همین منطقه است. ما وقتی می‌ریم شمال روسیه کلا ۱۵۰ کیلومتر، ۲۰۰ کیلومتر با نروژ فاصله داریم. دقیقا یک قسمته، و این همون کج بودن زمین، ۵/۲۳ درجه کج بودنه، ادامه بحث خورشید نیمه شب، وقتی اینجا در تابستون روز داریم و شب‌های سفید رو داریم، خب، شب‌های سفید شب‌هاییه که روشنه دیگه…

امیرحسین: روشنه.

مرتضی: در سن‌پترزبورگ هم این قضیه معروفه، کسایی که خیلی نمی‌خوان تا اون بالای دنیا برن، در سن‌پترزبورگ هم شب‌های سفید رو می‌بینن. پس مدار شمالگان دو تا هدیه به شما می‌ده، در تابستان‌ها شب‌های سفید و در زمستان‌ها شفق قطبی. هر دوش یه جور خاصی زیباست. می‌دونی، روسیه بیش از صد گروه قومی داره و این کشور واقعا یه کشوریه که من به عنوان مثال اگر، نمی‌دونم الان تقریبا هشت یا نه بار روسیه سفر کردم، ترجیح می‌دم بار دهم هم به روسیه برم اما کمتر میلمه که مثلا بار مثلا سوم یا چهارم به اروپا برم. می‌دونی، اینجا هنوز هویت داره برای ارائه دادن.

امیرحسین: لحظه‌ای هست توی این سفره که خیلی برات درخشان بوده؟ خیلی توی ذهنت بوده و موندگار شده برات؟ بخوای بگی بهم.

مرتضی: من حیوونا رو خیلی دوست دارم. من عاشق حیوونام. اون لحظه‌ای که شما سگ‌های هاسکی رو نوازش می‌کنی، اون لحظه‌ای که شما به گوزن‌های قطبی غذا می‌دی، اون لحظه‌ای که یهو یک جایی، یک فضای مرموزی که پر از برفه، اونجا توقف داری و یک روباه، یک روباه زیبا به تو نزدیک می‌شه و از دست‌های شما غذا می‌گیره، من این لحظه‌ها رو با هیچی عوض نمی‌کنم. می‌دونی، اون سگ‌های هاسکی رو که در فضای مربوط به خودش می‌بینیش، یعنی تو برفا می‌بینی، بعد داری می‌‌بینی این داره خودش رو غلط می‌ده، عاشق سرماست، میاد تو رو بغل می‌کنه. می‌دونی سگ‌های هاسکی از سیبری اومدن، اونجا اهلی شدن اصالتا، از اونجا سر برآوردن. وقتی شما اینا رو لمس می‌کنی در همون فضای مربوط به خودش، سگ‌های هاسکی خیلی باوقارن، این نوازش به من حس قشنگی می‌ده و من دیدم که چطور بچه‌هایی که می‌برمشون این فضاها رو، می‌بینم چطور اشک می‌ریزن و دیدم که چطور دارن می‌گن اینجا، اینجا، این روز بهترین روز زندگی من بوده و من مثلا دیدم یکی از بچه‌ها که مسافر من بود، قهرمان اسکیت نمایشی ایران، اولین بار اومد روی یخ‌های بایکال، شروع کرد به اسکیت کردن، دیدم چطور داشت همینطوری شر شر اشک می‌ریخت. این لحظات نابه و این دیدن لذت بقیه برای من واقعا زیباست.

پانته‌آ: خب مرتضی از قشنگی‌ها و هیجان‌ها و اینا صحبت کردیم، ولی از ترسناک‌ترین سفرت برامون نگفتی، قطعا یه سفر ترسناک باید داشته باشی تو رزومه‌ت.

مرتضی: ببین پانته‌آ، من حالا شاید باورت نشه، من عاشق تک‌تک لحظات سفرم بودم، اما این دلیل نمی‌شه که یه جاهایی شما دلهره نداشته باشی، ترس نداشته باشی. خب من نصف شب‌های زیادی رو، نیمه شب‌های زیادی رو رانندگی کردم و اونجاها خب خیلی بد بود یا مثلا وقتی با گروه هم داشتیم در یخ‌های دریاچه بایکال قدم می‌زدیم، یه جاهایی هم با ماشین می‌رفتیم روی یخ‌ها و من یه جایی صدای ترک‌ها رو شنیدم، ترک‌های این یخ‌های دریاچه رو شنیدم و یه لحظه تصور کردم خدایا آیا ما یک جایی کسی دستش به ما خواهد رسید که ما در یک دره‌ای که پر از آبه و یک و نیم کیلومتر عمق داره سقوط کنیم؟ آیا کسی دستش به ما می‌رسه؟ آیا کسی یادی از ما خواهد کرد؟ جالب‌تر اینکه من با بچه‌ها و دوستای روسی که اهل سیبری‌ان صحبت می‌کردم و معمولا با هم صحبت می‌کنیم، گفتن آره مرتضی امسال هم تا الان دو تا ماشین غرق شده…

امیرحسین: اوه اوه.

مرتضی: بعد اینجوری بودم که وای واقعا می‌گی؟ چقدر بد! چقدر بد… گفت ایتز اِ ترادیشنال نیوز و این انگار  یه اخبار خیلی طبیعی از اتفاقات اونجاست و اینجا همیشه اون ترسه سراغت میاد، مخصوصا این بار من دیگه صدای اون ترک‌ها رو شنیدم و خیلی وحشتناک بود واقعا.

امیرحسین: مرتضی یه سوال، بچه‌پولداری؟ این واقعا برام سواله، یعنی تو این همه سفر رفتی، اینا هزینه‌های عجیب غریبی داره هر کدوم اینا. چه جوریه؟

مرتضی: این سوال یک بار حداقل از ذهن هر مخاطبی عبور کرده. مرسی که این سوال رو پرسیدی، اینجا بستر خوبیه که من بهش پاسخ بدم. ببین من سفرام رو خب با هزینه کم انجام می‌دم، حقیقتا، توی هاستل می‌خوابم و هزینه چندانی ندارم. غذام رو خودم معمولا درست می‌کنم. شاید اگر یک ناهار گرون‌تری بخورم شامم نون و ماست باشه که دیگه خیلی وقتا این شده، یه وقتایی یه دونه میوه بوده فقط. اما امیرحسین خیلی مهمه که ما توی سفرها اولویتمون رو مشخص بکنیم. ببین یه جایی به من می‌گن آقا تو چقدر پولداری، در صورتی که یه آدم معمولا میانسالی که مثلا تو یه شهری داره قدم می‌زنه، دو سه تا خونه داره‌ها، ولی اصلا نمی‌خوره بهش که پولدار باشه، یعنی اصلا اون مورد توجه نیست، چون تو داری سفر می‌کنی و چون تو تصمیم گرفتی به جای داشتن خانه آنچنانی یا یک خانه معمولی، اجاره‌نشین باشی یا به جای داشتن یک ماشین مدل بالا، پونزده‌ تا سفر بری، پنج تا سفر بری، تو توی چشم هستی. من امیرحسین لباس کمتر می‌خرم، شده کمتر غذا می‌خورم. من رو توی مراکز خرید ببین چی بشه که دیگه مثلا من یه همچین جایی بخوام برم. خب، اولویت‌های من فرق می‌کنه، یعنی شاید از دور پولدار آدم به نظر برسه، ولی الزاما هر کسی که سفر می‌ره پولدار نیست، عاقله. می‌دونه که پولش رو توی چه مسیری خرج بکنه. در صورتی که همون کسی که ممکنه سوال بپرسه، همون جا ازش بپرسی که آیا حاضره جاتو با تو عوض بکنه، جاشو با تو عوض بکنه، آیا حاضر اون خونه رو نداشته باشه، هرگز قبول نمی‌کنه. تو انتخاب داری. برای من اینکه الان مثلا بعد از دو سال و نیم، الان دیگه قراره پاسپورتم رو عوض بکنم، خب، نه صرفا بحث مهر پاسپورت، سرمایه من سفرهاییه که می‌رمه. حالا چطوری به دست میاد این هزینه؟ اولا که گفتم تو باید توقعت رو بیاری پایین‌تر، کم‌خرج‌تر سفر بکنی. من یه جایی سفر می‌رم، بعد تصمیم می‌گیرم به اون نقطه سفر گروهی برگزار بکنم. ده نفر میان سفر، اون باعث می‌شه من هزینه سفر بعدیم رو داشته باشم. دوباره می‌رم هزینه سفر بعدی رو که حالا تنهاییه انجام می‌دم، اون سفر رو انجام می‌دم، دوباره به اون نقطه برنامه‌ریزی می‌کنم برای سفر گروهی، یعنی این پول در چرخه سفر می‌چرخه. یه جایی می‌رم یه تشک بادی برای خودم می‌گیرم که دیگه مثلا یه جایی می‌خوام کمپ کنم، دیگه مثلا سرما نخورم. این پوله توی سفر می‌چرخه و این خیلی اتفاقا خیلی لذت‌بخشه که آدما میان با تو و تجربه‌های خوبی دارن و تو هم خیلی خوشحالی که این کار رو انتخاب کردی. البته که بگذریم که چقدر این کار، کار سختیه، چقدر مسئولیت داره، اما در نهایت انتخاب منه.

پانته‌آ: مرتضی اگر ازت بخوام که برامون بگی که فراموش‌نشدنی‌ترین سفرت کجا بوده، به کدوم مقصد اشاره می‌کنی؟

مرتضی: پانته‌آ خیلی سخته بشه به این سوال جواب داد، اما یه نگاهی به ده سال اخیر که می‌کنم، یه سفری من رفتم، سفری به دور ایران بود. جالبه اون موقع هنوز فرامرز، فرامرز نشده بود. من یه سفر ۲۲ روزه تنهایی رفتم و حالا از خراسان تهران، تهران به اصفهان، اصفهان به بوشهر، اصفهان شیراز، شیراز بوشهر. حالا این نقطه‌ش خیلی برای من جالب بود، از بوشهر تا چابهار من این خطه جنوب رو، این خط ساحلی رو که در حاشیه خلیج‌فارس بود و بعدشم می‌رفت به دریای عمان، حقیقتا بهترین و بامعرفت‌ترین آدمای زندگی رو من اینجا دیدم در طول سفر. پانته‌آ، آدمایی که پول زیادی نداشتن، بلوچ‌هایی که واقعا وضع آنچنانی نداشتن، اما از تو با تمام آنچه که داشتن پذیرایی می‌کردن و اون سفر برای من پر از معرفت بود، اون سفر برای من انقدر قشنگ بود که من آخرش، آخر که رفتم کلا مثلا اون جاهایی که دوست داشتم تو دنیا دیدم، باورت می‌شه، من یکی از هدف‌های مهمم اینه که دوباره یک ایران‌گردی عمیق‌تر انجام بدم. اون شرافتی که من در مردم خودمون با این حجم از مشکلات می‌بینم رو به خدا جای دیگه ندیدم. اون گرمی که من می‌بینم و هر سفری رفتم با تمام وجود دوست داشتم برگردم. یه جاهایی از من می‌پرسن مرتضی چرا نمی‌مونی؟ من می‌گم اینجا خونه من نیست، من کجا بمونم؟ می‌گه این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست، این خانه چه زیباست ولی خانه من نیست. من عاشق ایرانم، من قلبم می‌تپه برای این کشور، من قلبم برای منحصر به فردترین کشور دنیا می‌تپه، کشوری که پر از اقوامه، کشوری که پر از تنوعه، کشوری که پر از معرفت و گرمی و مهمون‌نوازیه و من هر جا که برم فقط کافیه در دوردست‌ترین نقطه دنیا یک ترانه‌ای از ایران بشنوم، یک شعری از ایران بشنوم و حقیقتا منی که آدم سرسختیم، اشک بریزم. می‌دونی یهو ممکنه بزنی زیر گریه و منی که روحم شرقیه، جایگاه منم شرقه، من باید برگردم به خونه خودم. هر جا برم در نهایت خانه نهایی من ایرانه و خیلی هم نمی‌تونم، هر چقدر هم زیبا باشه، هر چقدر قشنگ باشه، اما در نهایت من زندگی بامعنی رو دوست دارم و این معنی رو من در خونه خودم پیدا می‌کنم.

امیرحسین: شده تو این سفرای خارجی ازت بخواد که راجع به ایران براش حرف بزنی؟

مرتضی: همیشه شده، همیشه یک کنجکاوی نسبت به ایران، این نقطه، وجود داره. خیلی کار تو سخته. می‌دونی، چون رسانه تصمیم‌گیرنده است الان. تو نهایتا بتونی شاید سه درصد ماجرا رو عوض بکنی، اما رسانه چیز دیگه‌ای می‌گه و شاید ببین اون گرد و غبار سیاست، روح بزرگ ایرانیا رو پنهان کرده و من دوست دارم و آرزومه یک روزی مردم دنیا این فرصت رو و این افتخار رو داشته باشن تا بیان و این نقطه رو ببینن و بیان ببینن که ایران فقط یک کشور نیست. از هر… ببین خیلی جالبه، اونقدری که ما از هر استان، به یک استان دیگه رفتن در ایران تفاوت می‌بینیم، در اروپا حقیقتا نمی‌بینیم. نه من قراره از این حرفا پولی به دست بیارم، نه نفعی دارم، اون چیزی که با قلبم حس کردم، در چند سال اخیر دارم می‌گم. اون تنوعی که ما در کشورمون، از این استان به اون استان، شما ببین انگار که داری به پونزده تا کشور سفر می‌کنی. یهو از مثلا گیلک‌ها وارد آذری‌ها می‌شی، از اونجا از آذربایجان یهو به استان‌های کرد زبان ما می‌شی، از اونجا یهو اعراب رو می‌بینی، عرب‌زبان‌ها رو می‌بینی، از اونور جنوبی‌ها رو می‌بینی، دوباره می‌ری اونور بلوچ‌ها رو می‌بینی، میای بالا خراسانی‌ها. اصلا یه چیز عجیبیه این کشور و این منطقه جغرافیایی واقعا باید قدر دونست، هنوز هم اوج هویته و من فکر می‌کنم اروپایی‌ها تا زمانی که به ایران و به شرق سفر نکنن، به خدا انگار سفر نکردن. انگار که ول معطلن. آخه از اروپا رفتن مثلا از آلمان به هلند، هلند به بلژیک، بلژیک به فرانسه، فرانسه به سوئیس، می‌دونی تو در نهایت به خاطر برداشت شدن مرزها تو اون نقطه، واقعا تفاوت نمی‌بینی. بله همه چی شیکه، همه چی خوبه، رفاه در بالاترین سطحه، امنیت خیلی خوبه، اما شما باید ببینی که چی می‌خوای، در نهایت دنبال معنی هستی و دنبال هویت هستی و اینجاست که من می‌گم اگر شما هم می‌خواید هویت ببینید، بیایید به کشور ما. و ‌ای کاش بشه پرده‌های ذهنیشون رو راحت برداشت ولی حقیقتا کار راحتی نیست.

شعر من اینجا ریشه در خاکم با صدای «فریدون مشیری»

 

امیرحسین: چقدر عجیب، مرسی ازت مرتضی.

مرتضی: دم شما گرم.

امیرحسین: خیلی، من خیلی یاد گرفتم. قبل از هر چیزی، قبل اینکه خیلی کیف کردم، خیلی یاد گرفتم ازت و کم‌کم هم داریم به آخرای گفتگو نزدیک می‌شیم، من معمولا این سوال رو از مهمونا می‌پرسم، اونم اینه که دستاورد همه این سفرها برات توی این سال‌ها چی بوده؟ اگر بخوای بگی من از دل همه این سفرها این رو یاد گرفتم و باهام همیشه همراهه، اون دستاورده، اون تجربه که مخصوص خودتم هست، مال خودته، اون چیه؟

مرتضی: خیلی سوال سخت و عمیقیه و ببین دستاوردی که هست من در طول تمام سفرها، فهمیدم که ما، ما مردم، خب ما مردم، دشمن هم نیستیم، ما قلبا هم رو دوست داریم و اگر ما توی جاده‌هامون روزانه ۵۰ نفر دارن کشته می‌شن، این تقصیر ما نیست. کسانی که بودجه کشور دستشونه باید بیان اول فرهنگ‌سازی بکنن، بعد بیان مجازات براش تعیین بکنن و اگر مثلا می‌گم، می‌بینن یه جایی مردم آشغال می‌ریزن، بازم باید اونجا اون بودجه از آموزش پرورش شروع بشه و فرهنگ‌سازی بشه و بعد به ارگان‌های مربوطه برسه. بیشترین چیزی که من از سفرها به دست آوردم، این بود که فهمیدم چقدر ما گناه داریم و چقدر ما مقصر نیستیم و چقدر از ماست که بر ماست نیست، می‌دونی، چقدر مهمه که… فرهنگ می‌دونید تشکیل شده از چیه، یک، آموزش، دو، مجازات، جریمه. شما باید اول در رابطه با یک موضوعی فرهنگ‌سازی بکنید و بعد بیایید براش یک سری جریمه‌هایی در نظر بگیرید. اگر شما فرهنگ‌سازی نکنید، جریمه کردن فقط فقط مشکلات رو بیشتر می‌کنه، این دو تا در کنار هم فرهنگ می‌شه و این باعث رفاه می‌شه و این باعث کمتر در واقع اتفاقات مثلا جاده‌ای کمتری می‌شه. و ‌ای کاش ما این رو بدونیم که آقا، تقصیر مردم نیست، ما بی‌گناهیم، ما بی‌تقصیریم توی این فضایی که الان به وجود اومده. اگر یک نکته بخوام بگم فقط اینه که می‌گم آقا ما گناهی نداریم، ما تقصیری نداریم.

امیرحسین: دمت هم گرم. مرسی ازت. پانته‌آ مرسی از تو، مرسی از حضورت. اگر تو هم نکته‌ای داری می‌شنویم.

پانته‌آ: نه، جز اینکه خیلی لذت بردم و به قول امیرحسین خیلی یاد گرفتیم از صحبت‌هایی که برامون کردی و اینکه امیدوارم که زندگی پرسفرتری هم داشته باشی و جاهایی که تو لیستت مونده رو بتونی بهشون سر بزنی.

امیرحسین: خیلی هم خوب. بازم ممنون مرتضی، دمت گرم، خیلی اپیزود خوبی بود و این شما و اینم کلام آخر دیگه، می‌شنویم.

مرتضی: مرسی از شما و مرسی که گوش کردید به حرف‌های من. کلام آخر اینکه امیدوارم فضا جوری برای مردمون پیش بره که بتونن سفر بکنن، خب این اوضاع اقتصادی یه جور باشه… چون می‌دونی چرا، می‌گم من آرزوی سفر می‌کنم، چون زندگی توی سفر جریان داره، خب و توی سفر ما آدم‌های صبورتری می‌شیم، آدمای بهتری می‌شیم، جهان‌بینی ما گسترده‌تر می‌شه و اینجوری ما می‌تونیم زندگی بهتری رو برای خودمون بسازیم. ‌ای کاش شرایط طوری پیش بره که ما بتونیم سفر بکنیم و جهان رو ببینیم و هیچ لذتی بالاتر از دیدن جهان و جهانگردی و دیدن فرهنگ‌های مختلف نیست. دم شما گرم.

امیرحسین: دم شما گرم. ما هم امیدواریم. مرسی ازت. یکی از تجربه‌های خیلی خوب شد، امیدوارم که شنونده‌هامونم همونقدری که ما لذت بردیم، از این اپیزود لذت ببرن و همراه این خاطرات و اتفاقات و تجربه‌های بکری که تو در رابطه با سفر داشتی همراه بشن و کیف بکنن دیگه. مرسی از شما، مرسی از همه و تا یه اپیزود دیگه خدانگهدار.

پانته‌آ: خداحافظ.

 

موسیقی پایانی

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.