سفرنامه یزد - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه یزد: از دلِ یزد

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

دوسه ماهی می‌شد که کتاب فرار فروهر از اسماعیل فصیح را تمام کرده بودم. برای خودش عجیب سفرنامه‌ای بود در طول تاریخ.

از همان موقع هوس سفر به یزد به جانم افتاد. به احمد گفتم و او هم استقبال کرد، چون همکار یزدی‌اش چندین بار ما را به یزد دعوت کرده بود. همکارش اهل روستایی نزدیک یزد به اسم خویدک بود. آنجا خانه هم داشت و پدر و مادرش هنوز در روستا زندگی می‌‌کردند. من پیشنهاد دادم بهتر است تا پاییز صبر کنیم؛ اما احمد اعتقاد دارد اگر جایی را قرار است بشناسی باید با ذاتش ملاقات کنی. نگاهی به تقویم کرد و درست نیمه اَمرداد چند روزی تعطیلی بود. احمد فقط نگران کلئوپاترولش بود که طاقت دمای بالای یزد را نداشته باشد. کلئوپاترول همان ماشین پاترول دو دَر ِمدل ۷۶ ماست که می‌خواستیم نصف ایران را با آن بگردیم اما حالا نداریمش. برای سفر به گردنه‌ حیران احمد داده بود دو ردیف مه‌شکن قوی روی سقفش نصب کنند که ابهتی عجیبی به کلئو داده بود.

بالاخره روز سیزده اَمرداد، احمد کلید را از همکارش گرفت و ما راهی یزد شدیم. البته به احمد گفته بودم من می‌خواهم به همان هتلی بروم که شخصیت اصلی کتاب یعنی جلال ‌آریان رفته است وکلا سرم پر بود از ماجراجویی جلال آریان.

ساعت شش صبح و البته با کمی تاخیر استارت کلئوپاترول خورده شد. بعد از عوارضی بهشت زهرا افتادیم داخل آزادراه قم _تهران، بعد هم قم تا کاشان. کل این مسیر چهارساعته هوا عالی بود و جاده هم عالی‌تر. من هم تمام مدت داخل گوگل مکان‌هایی را که از کتاب به یاد داشتم جست‌وجو می‌کردم. مخصوصا دخمه‌ زرتشتیان یزد راکه سالیان قبل زرتشتیان بنا بر اعتقادشان مرده‌هایشان را آنجام می‌گذاشتند تا خوراک پرندگان شوند و استخوان‌های باقی‌مانده توسط مسئول دخمه داخل دخمه ریخته می‌شد. چندتایی عکس از آنجا پیدا کردم و به احمد هم نشان دادم. همین طور مکان‌های دیگری مثل بازارهای معروف یزد و البته آتشکده زرتشتیان که تابه‌حال آتش آن خاموش نشده بود.

احمد با این قسمت از برنامه‌ سفر مخالف بود، چون او عاشق مکان‌ های بکرو ناشناخته است که هنوز توسط توریست‌ها دستمالی نشده‌اند. بعد از کاشان کم‌کم ‌هوا داشت آزاردهنده می‌شد و کلئوپاترول هم به خاطر تَرَکی که روی بدنه‌ موتورش داشت بدقلقی می‌کرد. تقریبا مجبور شدیم هر پمپ بنزینی که می‌رسیدیم بنزین بزنیم. هوا کاملا داغ شده بود و برای آنکه ماشین جوش نیاورد مجبور بودیم آهسته حرکت کنیم. ساعت ۱۱ تازه به اَردستان رسیدیم و یک‌ساعتی تا نایین داشتیم. احمد پیش‌بینی کرده بود تا ساعت یک به یزد می‌رسیم اما گرما واقعا بیشتر از آن چیزی بود که او پیش‌بینی کرده بود. من هم سعی می‌کردم از گرما کلافه نشوم. ساعت حدود یک به عقدا رسیدیم که یک روستای تقریبا بزرگ از توابع ‌اردکان یزد است که به قول احمد حسابی دست‌ورویش را شسته‌اند. عقدا را می‌شناختم چون می‌دانستم که راه زیارتگاه چَک‌چَک یا همان پرستشگاه بزرگ زرتشتیان از عقدا می‌گذرد. اما به احمد چیزی بروز ندادم، چون چَک‌چَک در دل کوه قرار داشت وکلئوپاترول هم نای سربالایی‌رفتن نداشت. نهار را داخل یک رستوران کنار جاده‌ای خوردیم. رستوران تمیزی بود و البته بسیارخنک.

احمدکمی آب روی کاپوت ماشین گرفت و ما به مسیرمان به‌سمت یزد ادامه دادیم. ناشیانه در اوج گرمای مردادماه به جاده زده بودیم. وقتی به‌انتهای جاده و بیابان‌های اطرافمان چشم می‌دوختم برای اولین‌بار دیدن سراب را تجربه کردم. انگار ماشین‌هایی که تقریبا یک‌ کیلومتر یا کمتر جلوتر از ما بودند، داخل یک چشمه زلال قرار داشتند. این قضیه برایم هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده بود. به‌نظرم می‌رسید هرچه به‌سمت یزد پیش می‌رویم خورشید مستقیم‌تر ما را می‌سوزاند و بیابان‌های اطرافمان ‌هم رنگ‌ورورفته‌تر و زردتر به چشم می‌آیند. به اردکان که رسیدیم احمد پیشنهاد داد به‌جای کمربندی از داخل شهر برویم.

اردکان شهر تروتمیز و آراسته‌ای به‌نظر می‌آمد که اطراف آن پر بود از کارخانه‌های کاشی و سرامیک با اسم‌های مختلف. گمان می‌کردم می‌توانیم مغازه‌های سفالگری را ببینیم و خریدی هم بکنیم؛ اما دریغ از یک مغازه در آن گرمای طاقت‌فرسا!
مسلما هیچ مغازه‌ای باز نبود. از اردکان تا میبد را یک‌ساعته آمدیم. در واقع دشت وکویر واقعی فاصله‌ بین اردکان تا میبد بود که تا چشم کار می‌کرد فقط بیابان دیده می‌شد. ما سه‌روز بیشتر فرصت نداشتیم و من هم همه‌ برنامه‌ریزی‌هایم را برای خود یزد گذاشته بودم. از میبد تا یزد مسیر کوتاه بود و در اطراف جاده درختچه‌های کوتاهی کاشته بودند که بعدا فهمیدم نام این درختچه‌ها طاغ یا تاغ است که در یک قسمت از کلیدر محمود دولت‌آبادی به‌خوبی از این گیاه مقاوم سخن گفته شده است. قبل از ورود به یزد و بعد از اشکذر پارکی به نام پارک اشکی بود که درخت‌های بلند و سایه خوبی داشت و چادرهای مسافرتی زیر سایه‌ها اتراق کرده‌بودند. ما هم آنجا کمی توقف کردیم ‌تا استراحت کنیم. تقرببا ساعت چهارونیم بود که از بلوار جمهوری وارد یزد شدیم. ابتدای بلوار جمهوری امام‌زاده‌ بسیار بزرگی بود به نام امامزاده جعفر که از صحن بزرگش می‌شد حدس زد که در مراسم‌های خاص اینجا شلوغ و پر از جمعیت می‌شود.

هتلی که من می‌خواستم در آن اقامت کنیم در کنار میدان مارکار یزد بود. برای همین از روی نقشه به‌سمت این میدان رفتیم. نام این میدان برایم جالب بود چون شبیه به مارکوپولو بود؛ اما بعد از خواندن اطلاعاتش در اینترنت فهمیدم که هیچ ربطی به آن ندارد. با اینکه شهر یزد در میان کویر قرار دارد اما درختکاری و فضای سبز آن باعث تعجب ما شد. من گمان می‌کردم حالا با شهری پر از خانه‌های خشتی و سقف‌هایی گنبدی‌شکل روبه‌رو می‌شوم؛ اما یزد از نظر معماری شهری بسیار مدرن و تروتمیز به‌حساب می‌آید. ما ابتدا از پل روگذر میدان باهنر به‌سمت میدان معلم و از طریق پل زیرگذر به میدان بسیار بزرگ امام حسین و درنهایت به میدان مارکار رفتیم. نکته‌ جالبی که درمورد میادین شهر یزد بود اینکه زیادی بزرگ بودند و دارای فضای سبزی بسیار چشم‌نواز. البته میدان مارکار که حدودا مربوط به دویست سال پیش است و در قسمت قدیمی شهر قرار دارد، میدان کوچکی است که یک ساعت سیمانی وسط آن قرار دارد. هر قدر به‌دنبال هتل در کوچه‌های اطراف میدان گشتیم چیزی پیدا نکردیم. شاید این هتل تنها زاییده خیال مرحوم اسماعیل فصیح بود.

چندین ساعت رانندگی و گرمای طاقت‌فرسا حسابی احمد را خسته کرده بودو وقتی روی نقشه محل خویدک راپیدا کردیم و فهمیدیم که رانندگی تا آنجا فقط بیست دقیقه طول می‌کشد، دیگر معطل نکردیم و مقصد بعدی را روی نقشه خویدک زدیم.

خَویدک که من بعدا اطلاعات بیشتری از داخل اینترنت درباره‌اش پیدا کردم، روستایی در بیست کیلومتری شهر یزد بود. ما کاملا از شهر بیرون آمدیم و دوباره وارد بیابان شدیم که کاملا نا امیدمان کرد؛ اما از محل دوراهی بافق تا خود خویدک تابلوهای روستا خودنمایی می‌کردند که باعث دل‌گرمی ما می‌شدند. بین شهر یزد و روستای خویدک که در جاده‌ سنتو واقع شده است دو روستای دیگر هم بود. روستاها کاملا به هم نزدیک بودند، ولی در فاصله‌ بین روستاها تا چشم کار می‌کرد بیابان تفتیده و داغ دیده می‌شد. خویدک از دور شبیه به یک سراب که سر از دل خاک درآورده است خودنمایی می‌کرد. وقتی وارد آن شدیم باز هم مثل شهر یزد اصلا شبیه به یک روستای کویری نبود. در ابتدای روستا خانه‌های مدرن وکاملا نوساز بانماهایی از گرانیت یا سنگ مرمر بودند. روستا انگار خالی از سکنه بود و حتی یک پرنده هم پرنمی‌زد.

خوش‌بختانه خانه‌ آقای دشتی آدرس سرراستی داشت. اولین کوچه‌ روبه‌روی پارک، اولین خانه‌‌ سمت راست. یک خانه‌ دوطبقه ‌با نمای آجری با منظره‌ای از یک بیابان بود. طبقه‌ اول در واقع یک زیرزمین بود که هفده پله تا در ورودی می‌خورد و طبقه دوم هم شش پله داشت. پدر و مادر آقای دشتی در طبقه‌ بالا زندگی می‌کردند. هرکدام از دو طبقه درهای ورودی کاملا مجزا داشت.

کلئوپاترول را زیر درخت بزرگ زیتون تلخ کنار کوچه پارک کردیم ‌که سایه‌ خیلی خوبی داشت. احمد بنا بر احترام زنگ طبقه‌ اول را زد تا خبر آمدنمان را اعلام کند. پدر آقای دشتی که مردی سیه چرده و لاغراندام بود و تقریبا شصت‌وچندساله، به استقبالمان‌آمد. او کاملا منتظر ما بود. لهجه‌ یزدی نداشت و تقریبا فارسی را سلیس و روان حرف می‌زد که البته بعدا فهمیدیم آقارضا اصالتا کرمانی هست. به اصرار زیاد ابتدا به خانه‌ پدر و مادر آقای دشتی رفتیم. آنها تنها زندگی می‌کردند. پنج فرزند داشتند که همه‌ آنها بعد از ازدواج از روستارفته بودند و در تهران و یا خود شهر یزد روزگار می‌گذراندند. تنها دختر کوچکشان در خویدک بود. مادر آقای دشتی سکینه نام داشت و با لهجه‌ای به‌شدت شیرین و غلیظ یزدی به ما خوش‌آمدگفت.

آن موقع نمی‌دانستم که همین سکینه خانم مشدی گلین خانم من خواهد شد و قصه‌هایی از همین خویدک برایم تعریف می‌کند که سفر به یزد را درعین کوتاه‌بودنش برایمان به بهترین و ماندگارترین سفرتبدیل می‌کند.

با شربت گوارایی از ما پذیرایی کردند و گفتندکه برای نهار منتظرمان بودند ولی چون به نهار نرسیدیم شام را باید حتما پیششان باشیم. احمد قبول نمی‌کرد اما یکی از خصوصیت‌های مردم یزد این است که آن‌قدر تعارف می‌کنند که باید درنهایت هرچه که از شما خواسته می‌شود را انجام دهید. بعد از گپ‌وگفت کوتاهی با مشایعت آقارضا برای استراحت به طبقه‌ پایین که همان منزل پسرشان بود رفتیم. خانه با اینکه زیرزمینی بود، از جهت روشنایی هیچ تفاوتی با طبقه‌ بالا نداشت. یک خانه‌ ۲۵۰متری بزرگ با دو اتاق خواب و همه‌ وسایل .فقط پذیرایی و حال این خانه به اندازه‌ آپارتمان ما در تهران بود. آقارضا کولر را برای ماروشن کرده بود و خانه از این خنک‌تر و دلپذیرتر نمی‌شد. احمد به هرجای خانه که سرک می‌کشید تعجب می‌کرد که چطور همکارش چنین خانه و مکانی را رها کرده و به تهران راضی شده است.

بعد از یک دوش آب سرد و یک خواب سه چهارساعته، شام را مهمان‌خانواده‌ آقای دشتی بودیم. دختر کوچکشان هم ‌با دو دختر و همسرش آمده ‌بودند. داماد آقای دشتی بسیار خوش‌مشرب بود و هم‌زبان خوبی برای احمد به حساب می‌آمد. بعد از شام به حیاط رفتیم. تخت فلزی دو نفره‌ای زیر داربست پرپشت انگور فرش شده بود. باغچه ‌را تازه ‌آبیاری کرده بودند و بوی نم خاک همراه با بوی توتون چُپُق آقارضا عالی بود. مردها به گفت‌و‌گو بودند و من هم کنار مریم خانم و مادرش گرم صحبت بودم. دختر آقارضا یعنی همین مریم خانم مثل خودم به‌شدت اهل کتاب و کتاب‌خوانی بود و وقتی برایش تعریف کردم که چطور با خواندن کتاب اسماعیل فصیح هوایی شده‌ام، خندید و گفت: «این کتاب آن‌قدرعالی نوشته ‌شده است که حتی من که یزدی‌ام و در یزد بزرگ شده‌ام، دلم هوایش را کرد»

شب‌های کویر را تا نبینیم باور نمی‌کنیم که تا چه حد آرامش‌بخش وعمیق هستند. ما تا ساعت دو نصفه‌شب نشستیم و با اینکه هنوز انرژی و انگیزه داشتیم تا صبح هم بیدار باشیم؛ اما به اصرار خانواده‌ آقای دشتی روی همین تخت بزرگ برایمان تشک و پتو آوردند. با احمد قرار گذاشتیم صبح ‌زود از خواب بلند شویم و به یزدگردی برویم.

تقریبا ساعت ‌۹صبح بود که باگرمای خورشید که روی صورتمان افتاده بود، بیدار شدیم. دست‌ورویمان را شستیم و بی‌سروصدا از در حیاط بیرون زدیم. کلئوپاترول هم انگار حالش خوب بود. اولین مقصدمان را باز از یزد انتخاب کردیم. بازار نزدیک همان میدان مارکار بود. به پیشنهاد احمد ماشین را که با آن مه‌شکن‌های بزرگش توجه اکثر مردم را جلب می‌کرد، کمی پایین‌تر از میدان مارکار قبل از میدان بهشتی که یزدی‌ها به آن میدان مجاهدین می‌گفتند، پارک کردیم. از میدان مجاهدین تا میدان امیر چخماق پیاده فقط شاید ده دقیقه طول می‌کشد. سراسر این خیابان پر است از مغازه‌های شیرینی و پارچه‌فروشی. مخصوصا پارچه‌ ترمه که یکی از پارچه‌های قدیمی یزد است. امیرچخماق دقیقا همانی بود که در عکس‌ها دیده بودم.

اطراف میدان تازه ساخته شده بود و یک سازه‌ چوبی به‌شکل عدد۵ کنار میدان خودنمایی می‌کرد. این سازه‌های چوبی در اکثر حسینیه‌های یزد و جود دارد و به آن نخل می‌گویند. این نخل نمادی از تابوت امام‌ حسین(ع) است که در بعدازظهر عاشورا توسط مردم دور میدان گردانده ‌می‌شود و هیئت عزاداران هم به‌دنبال این نخل‌برداری بر سر و سینه‌شان می‌کوبند. سکینه خانم می‌گفت در قدیم مرسوم بوده است که بر روی عزاداران کاه ریخته می‌شده است که اکنون دیگر این رسم منسوخ شده است. امیرچخماق در واقع یک حسینیه است که بعدها به‌علت قدمت تاریخی‌اش به میدان تبدیل شده است. ما به طبقه‌ دوم رفتیم. منظره‌ روبه‌روی ما خیابان قیام بود. از آنجا می‌توانستیم ورودی بازار را ببینیم. بعد از گرفتن چندین عکس به‌سمت همان دهانه‌ روبه‌روی امیرچخماق راه افتادیم. اما در این بازار فقط چند مغازه‌ حقیرانه وجود داشت که وقتی پرسیدیم فهمیدیم بازار اصلی در خیابان قیام قرار دارد.

این بازار حاجی قنبر است که از رونق افتاده است و باعث تعجب ما بود که چرا چنین بازاری با چنین نمایی نباید رونق داشته باشد. احمد می‌گفت شاید به‌خاطر اینکه سر چهارراه امیرچخماق است و اگر رونق داشته باشد کنترل ترافیک اینجا به‌علت باریکی خیابان هم امکان‌پذیر نباشد. به‌سمت بازار شازده فاضل به راه افتادیم. البته همه‌ این مجموعه به بازار خان شهرت دارد ولی چون در کنار امام‌زاده‌ای به اسم شاهزاده ‌فاضل قرار دارد به این نام هم خوانده می‌شود. بازار خان یک بازار قدیمی با سقفی گنبدی‌شکل است. هنگام صبح بازار را آب و جارو کرده بودند و جمعیت خوبی هم در بازار بود. این بازار چندین قسمت دارد. بازار پارچه‌فروش‌ها، بازار مسگرها و بازار زرگرها یا همان طلافروشی.

باید انصاف به خرج دهم و از بازار زرگرها که پر است از طلاهای بیست عیار چشم‌نواز، حسابی تعریف و تمجید کنم. طلاهای دست‌ساز یزدی‌ها ظرافت طلاهای تهران را ندارد و بیشتر از سبک‌های قدیمی‌تر پیروی می‌کند‌. لابد در یزد این سبک از طلا خواهان بیشتری دارد. گرسنه بودیم و به پیشنهاد کاسبان قدیمی بازار به‌سمت میدان خان در اواسط خیابان قیام راه افتادیم. میدان خان در کنار مسجد جامع ملا اسماعیل قرار داشت. همان مسجد که گنبدکاشی‌کاری فیروزه‌ای دارد و گلدسته‌هایش نماد یزد به حساب می‌آیند. اما برعکس امیرچخماق میدان خان دیگر میدان نبود و تقریبا شبیه به کاروا‌ن‌سراهای قدیمی شده بود. هرکدام از غرفه‌های اطراف میدان تبدیل به یک مغازه شده بود. مغازه‌های مسگری، خواروبارفروشی و البته بخش اعظم مغازه‌ها لوازم مخصوص قالی‌بافی را می‌فروختند. یزدی‌ها قالی‌های زیبایی می‌بافند و این حرفه هنوز هم به‌صورت کارگاهی در یزد مخصوصا در روستاها و شهرستان‌های اطراف درآمد خوبی ایجاد می‌کند. یک مغازه‌ قدیمی هم بود که کارش فقط سرو صبحانه بود. ما عدسی و املت سفارش دادیم و تا می‌توانستیم از آن عدسی مخصوص که بوی عطر گلپر عجیبی می‌داد خوردیم. بعد از این صبحانه سنگین، هیچ کدام‌مان نمی‌توانستیم پیاده برگردیم. بنابراین با تاکسی مسیر رفته را تا پیش ماشین برگشتیم.

مقصد بعدی‌مان را دخمه انتخاب کردیم. دخمه آن‌طرف شهر یزد بود و ما باید کل شهر را طی می‌کردیم که البته بدمان هم نمی‌آمد. برای رسیدن به دخمه ما باید از بافت قدیمی یزد به‌سمت بافت نوساز و مدرن می‌رفتیم. مسلما در قدیم دخمه در خارج از شهر قرار داشته است. دخمه در بالای مکانی تقریبا تپه‌مانند قرار داشت. ساعت نزدیک به یک ظهر شده بود و تحمل گرمای این موقع از یزد، فقط یک دیوانه مانند من می‌خواست. ماشین را کنار سایه‌ یک دیوار خشت وگلی در پایین دخمه پارک کردیم. بعدا فهمیدم که این اتاق‌ها محل زندگی نگهبانان و مسئولان دخمه بوده است. دخمه دقیقا همان شکلی بود که درعکس‌ها دیده بودم نه چیزی اضافه‌تر و نه کمتر. گمان می‌کردم که وقتی از سوراخ وسط دخمه به داخل چاه نگاه کنم می‌توانم آن استخوان‌های پوسیده را ببینم؛ اما آنجا کاملا تروتمیز شده بود و آماده برای تماشای توریست‌ها. خیلی توی ذوقم خورد و احمد هم که حس‌وحال مرا فهمیده بود پیشنهاد داد تا به خانه برگردیم و بعدازظهر دوباره به دیدن یزد بیاییم.

در طول راه برگشت حرفی نمی‌زدم کاملا بی‌حال و بی‌رمق خودم را به دست باد کولر کلئوپاترول سپرده بودم. شاید هم گرمازده شده بودم. بدون ایجاد مزاحمت یک‌راست به طبقه‌ پایین رفتیم. خانه‌ کمی دم کرده بود. از داخل یخچال پارچ شربتی را که دیروز نخورده بودیم را تا ته سرکشیدیم. برای نهار احمد یک چیزهایی خریده بود ولی آقارضا که از صدای ماشین متوجه ‌آمدنمان شده بود برای نهار دوباره ما را دعوت کرد. من هم اصلا حوصله‌ آشپزی نداشتم و بلافاصله قبول کردیم. نهار قیمه‌ریزه‌ یزدی بود که بدون رب پخته می‌شود. طعم غذا عالی و منحصربه‌فرد بود. به بهانه‌ دستورپختش سر صحبت را با سکینه خانم باز کردم و بعد از جاهایی که رفته بودیم با او حرف زدم.

مردم خویدک قبل از اسلام یهودی بودند و هیچ‌وقت زرتشتی نبودند. او گفت که الان قلعه‌ای که در خود خویدک هست، مربوط به زمان یزدگرد است و هنوز هم پا برجاست. بعد قصه‌هایی را از همین قلعه، آسیاب قدیمی و جنگل طاغ اطراف خویدک تعریف کرد که تابه‌حال نشنیده بودم. قصه‌هایی با سبک رئالیسم جادویی مارکز و بعضی‌هایشان به‌سبک ساعدی. راستی خویدک اسم نوشتاری این روستاست و بین مردمان یزد به خِدک یا خِتک معروف است که من هم از این به بعد با همین نام می‌خوانمش.

خدک ‌یک روستای واقعا باستانی بود که ازحیث قدمت چیزی از خود یزد و ابنیه‌ آن کم نداشت. مردمانش در قدیم همه کشاورز و دامدار بودند و به‌علت خربزه‌های شیرین ‌و آبدارش به این نام خوانده شده است. اما پس از گذشت سال‌ها و خشک‌شدن قنات اصلی دیگر کشاوزری به‌سبک قدیم معنای خودش را از دست داده است. جوان‌ها همه مهاجرت کرده‌اند و جمعیت روستا به زور ۵۰۰ نفر می‌شود. بیست سال پیش یک مرتبه کشت گلخانه‌ای در این روستا و روستاهای اطراف رواج می‌گیردکه باعث می‌شود تعداد زیادی ازجوانترها به روستا برگردند. همه‌ زمین ها را زیر کشت گلخانه می‌برند و روستا انگار جانی دوباره می‌گیرد.

شهرک جدید ساخته می‌شود و حسینیه‌ بزرگ و سه طبقه‌ خویدک که ساخت آن چهار پنج میلیارد هزینه برداشته است. همین طور مسجدی بزرگ به‌اندازه مسجد جامع یزد با همان گنبد و گلدسته‌ها آن هم برای روستایی به این کوچکی‌ .اما بعد از اجرای سهمیه‌بندی یارانه‌ها دیگر گلخانه‌داری که به گازوییل وابسته است، سودی نداشت و دوباره همه‌ آنهایی که آمده بودند، مهاجرت می‌کنند و به‌قول سکینه خانم خدک می‌ماند و چهل پنجاه تا زن و شوهرهای پیری که دوجین بچه‌هایشان را سروسامان داده‌اند و چهل پنجاه تا بیوه‌ شصت سال به بالا و چهل پنجاه تا خانواده‌ جوان‌تر که یا تاب دوری نداشتند یا تهران پسشان زده بود و از ته‌مانده‌های گلخانه‌ها روزگار می‌گذراندند. زمین‌های زراعی خدک در دوکیلومتری روستاست که به آنجا هنوز هم باغستان می‌گویند؛ اما از آن همه دار و درخت، بعد از خشک‌شدن قنات‌ و آمدن گلخانه‌ها فقط سقف‌های پلاستیکی به‌جا مانده است.

داستان خویدک همان طوفان برگ مارکز بود. با احمد توافق کردیم به‌جای رفتن به یزد بعدازظهرمان را به خویدک‌گردی اختصاص دهیم. آقارضا گفت که بعدازظهر ما را به قلعه می‌برد اما احمد مخالفت کرد و گفت که مطمئنا در اینجا گم نمی‌شویم. بعد از استراحتی کوتاه به‌سمت قلعه رفتیم. قلعه در قسمت پایین روستا قرار داشت. کاملا دست‌نخورده و بکر. مربوط به دوره‌ ساسانیان که ثبت ملی هم شده بود. مسجد جامع خدک که از اولین مساجد ایران بود هم روبه‌روی قلعه قرار داشت ولی کاملا مخروبه .در کنار قلعه آسیاب وحمام قدیمی بود که همین سال‌های اخیر از دل ریگ‌زار و به‌همت باستان‌شناسان بیرون کشانده شده بود. برای رفتن به آسیاب باید از طریق یک دالان خشت و گلی باریک ده‌متری زیرزمین می‌رفتیم .وقتی به آسیاب رسیدیم حتی سنگ آسیاب شکسته هنوز آنجا بود. انگار که همین الان آسیابان کارش تمام شده باشد و برای استراحت به خانه رفته باشد. دودکش‌های حمام بازسازی شده بودند اما خود حمام هنوز دست نخورده باقی مانده بود. حمام سه حوضچه داشت به‌همراه سه تالار مجزا. خدک در قدیم به سه قسمت بالا ده، پایین ده و میان ده قسمت می‌شده است و این تالارهای جداگانه برای اهالی هرکدام ازاین محله‌ها بوده است که دعوایی صورت نگیرد. بعد از دیدن حمام به‌سمت قلعه رفتیم. قلعه‌ای متمرکز و بزرگ، به بزرگی آنکه هرکدام از اهالی اتاقی مخصوص به خود داشته است و جالب آنکه تا۵۰ سال پیش این قلعه‌ نهصدساله هنوز کارایی داشته و حتی نگهبانی که در این قلعه زندگی می‌کرده است. قلعه دارای چهار برج خشتی بود که دوتای آن تقریبا به واسطه‌ خراب‌شدن پله‌ها غیرقابل دسترسی بودند. برای رسیدن به برج جنوبی از کوچه‌پس‌کوچه‌های قلعه عبور می‌کردیم و من و احمد کاملا در سکوت محو در تماشای این ابنیه تاریخی شده بودیم.

من انگار می‌توانستم صدای پچ‌پچه‌های زنان را در میان این کوچه‌های دست نخورده بشنوم. به زحمت و با چندبار گم‌شدن خودمان رابه بالای برج رساندیم. منظره‌ای که دیدیم چیزی کم نداشت از منظره‌ شهر رم از کلیسای واتیکان تنگ غروب بود. خورشید در سمت راستمان، در انتهای دورنمایی از شهر یزد درحال غروب بود. درسمت چپ بیابان مطلق و بقایایی از آن جنگل طاغ جادویی. روبه‌رویمان کل خویدک خودنمایی می‌کرد. حسینیه‌ بزرگ با سقف گنبدی سبزرنگش و در امتداد آن گنبد فیروزه‌ای‌رنگ مسجد. خانه‌های قدیمی و خشت و گلی بافت قدیمی روستا و چراغ‌هایی که تک‌وتوک روشن می‌شدند.

نسیم خنکی از سمت بیابان به صورتمان می‌خورد و روحمان را به پرواز در می‌آورد. زیباترین منظره‌ای که از یک روستای کویری می‌توانستم داشته باشم. کوچه‌های قلعه با سیم‌کشی روکار برق‌کشی شده بودند. زیر پایمان که کم‌کم روشن می‌شد به ما یادآوری کرد بایدکم‌کم دل از این منظره بکنیم. تصمیم گرفتیم از حسینیه و مسجد هم دیدن کنیم. در کنار قلعه یک اتاقک قدیمی بود که به قدمگاه امام رضا شهرت داشت.گفته می‌شد امام رضا در مسیر رفتن به طوس در این مکان اقامت داشته است که به نظر اصلا بعید نمی‌آمد. این مکان کاملا بازسازی شده بود و درش قفل بود.

سکینه خانم تعریف کرد که پیش از انقلاب گنج‌یاب‌ها به اینجا آمده بودند و انگارگنج عظیمی را از زیر قدمگاه ربوده بودند. حتی در اتاق‌های قلعه هم جای گودال‌های زیادی به چشم می‌خورد که احتمالا کار همین گنج‌یاب‌ها بود؛ اما غافل از اینکه گنج اصلی همین قلعه و قدمگاه و این روستای دوست‌داشتنی بود. حسینیه کاملا نزدیک به قلعه بود و از شانس ما در آن هم باز بود. یک حسینیه‌ سه طبقه با دو آبدارخانه‌ بزرگ در قسمت زنانه و مردانه و البته دو نخل چوبی بزرگ حتی بزرگتر از نخل امیرچخماق. برای روستای به این کوچکی چنین حسینیه‌ایی واقعا جای تعجب داشت، اما مسئول آنجا می‌گفت که در روزهای تاسوعا و عاشورا باز هم جای سوزن انداختن در اینجا نیست. درواقع تنها روزی که همه‌ اهالی در هر کجا که باشند خودشان را به خویدک می‌رساندند. بعد از دیدن حسینیه کاملا دیروقت شده بود و نمی‌توانستیم به مسجد برویم بنابراین به خانه برگشتیم که متوجه شدیم دوباره مریم و همسرش آمده‌اند. به راستی که خانواده‌ای گرم و دوست‌داشتنی بودند. منکه از زیبایی و ابهت قلعه و اماکن اطرافش هنوز در تعجب بودم یک ریز از ارزش این مکان‌ها صحبت می‌کردم. مریم گفت که این خویدک سه چهار تا آب‌انبار، چهارمسجد و حتی خانه‌هایی داردکه برج‌ها و بادگیرهایشان هنوزسالم و قابل استفاده ‌هستند. برایم جای تعجب داشت که چنین روستایی با این حجم از قدمت و آثار چطور این چنین ناشناخته باقی مانده است. باز هم به لطف مریم و شوهرش شب‌نشینی داشتیم و این بار که می‌دانستیم قرار نیست صبح زود بیدارشویم برای بیابان‌گردی عازم شدیم. ساعت سه صبح بود و خویدک هنوز هم بیدار. انگار پیاده‌روی در بیابان‌های اطراف روستا در ساعت سه نصفه‌شب چیز ناهنجاری نیست. ریگ‌های بیابان کاملا خنک بودند. از چیزهای مختلفی صحبت کردیم و هنگام طلوع خورشید به خانه برگشتیم. قرار شد که بعدازظهر با راهنمایی شوهر مریم به باغستان، روستای فهرج و مکانی به اسم شهدا برویم.

دومین روز اقامتمان در خویدک را تاساعت ۱ ظهر خوابیدیم و تقریبا بی‌هوش شده بودیم که با صدای ‌آقارضا از خواب بلند شدیم. آمده بود تا برای نهار به خانه‌ مریم دعوتمان کند. احمد با خواهش و التماس می‌خواست رد کند که باز هم حریف آقارضا نشد. بعد از مختصری صبحانه که شامل پنیر و یکی از هندوانه‌های خدکی بود، راهی خانه‌ آقاکاظم شوهر مریم شدیم. آقارضا و سیکنه خانم هم سوار کلئوپاترول ما شدند. آقارضا که راننده‌ بازنشسته‌ دشت و بیابان بود دستی هم به سروروی موتورش کشید و گفت اگر با ماشین مدارا کنیم هنوز چند سالی از عهده‌ ماجراجویی‌هایمان بر می‌آید. خانه‌ مریم درست در میان ده و نزدیک مسجد بود. اما خانه‌ای نوساز با نمای گرانیتی قهوه‌ای. شوهر مریم گلخانه‌دار بود و از معدود جوانانی بودکه با کشت محصولات گلخانه‌ای مثل خیار و گوجه و تاب‌آوردن انواع مشکلاتش، خانه و زندگی درخوری برای خودش فراهم کند. جالب آنکه ماشین او یک هیوندا النترا مدل۲۰۱۵ بود. البته به‌قول آقارضا مردمان خویدک انسان‌های سخت‌کوشی بودند و اکثرا از وضعیت مالی خوبی برخوردار بودند. بعد از نهار و استراحت، مریم پیشنهاد داد که به بالای پشت‌بام خانه‌شان برویم‌. یک پشت‌بام سرامیک‌شده با تجهیزات باربیکیو و اتاقکی که وسایل خواب در آن بود و یک تخت فلزی باز هم دونفره خیلی بزرگ.

گنبد فیروزه‌ای مسجد آن‌قدر نزدیک بود که انگار می‌توانستیم دست دراز کنیم وآن را لمس کنیم. همه‌ روستا این بار از زاویه‌ای دیگر در زیر چشمانمان بود. در کنار مسجد یک حسینیه‌ دیگر هم قرار داشت که کوچک بود و به اسم حسینیه‌ بالا خوانده می‌شد. این حسینیه دارای قدمتی ششصدساله بود و ثبت ملی هم شده بود. اول از این حسینیه دیدن کردیم. دورتادور حسینیه طاقچه‌هایی با طاق ضربی دیده می‌شد که محل نشستن عزاداران بود. در وسط حسینیه یک بنای خشتی قدیمی به‌شکل شش‌ضلعی قرار داشت به اسم کَلَک که عزاداران در دهه‌ محرم به دور آن درصف‌هایی منظم می‌چرخند و نوحه‌هایی قدیمی را یک صدا می‌خوانند. در زیر این حسینیه آب‌انباری قرار دارد که هنوز هم قابل استفاده است. پله‌های آجری آب‌انبار از لابه‌لای میله‌ها کاملا سالم و نو به‌نظر می‌آمدند و در آب‌انبار برای حفاظت از آن قفل شده بود.

برای دیدن و بررسی همه ابنیه‌ خدک شاید سی روز هم کم بود چه برسد به سه روز. یک آب‌انبار که ازهمه قدیمی‌تر بود در بالاده قرار داشت. یک آب‌انبار دیگر در کنار مسجد پایین‌ده. آب‌انبار پایین‌ده چهار بادگیره بود و در اطراف یک گنبد قرار داشت. بعدا فهمیدیم این گنبد سقف آب‌انبار است و بادگیرها هم برای خنک نگه‌داشتن آب مخزن آب‌انبار. از جاده‌ پشتی خویدک به‌سمت باغستان به راه افتادیم. این جاده از کنار قبرستان می‌گذشت. البته قبرستان ختک قبلا در پشت قلعه بوده است اما بعد مسلمان‌شدن اهالی قبرستان کم‌کم به این‌طرف کشیده شده بود.

باغستان پر بود از محوطه‌هایی دیوارکشی‌شده که در هرکدام چندین سوله‌ پلاستیکی قرار داشت. سکینه خانم می‌گفت باغستان زمانی محل استراحت و دوری از مریضی‌های واگیردار بوده است. هر فرد خدکی برای خود باغی داشته است حتی اگر کوچک بود. به قسمت قدیمی‌تر باغستان که رفتیم می‌توانستیم آثار به‌جامانده‌ از خانه‌های قدیمی را در آنجا ببینیم. آقاکاظم می‌گفت حالا خیلی از جوان‌ترها در تلاشند که دوباره آب را به قنات برگردانند و باغ‌های پدرانشان را دوباره رونق دهند. او امیدوارانه حرف می‌زد و مطمئن بود که چنین چیزی در آینده امکان پیدا خواهد کرد. برای قلعه نقشه‌هایی داشت و می‌گفت که چنین قلعه‌ای می‌تواند تبدیل به هتل بزرگی شود و بارونق صنعت گردشگری خویدک هم جانی دوباره خواهد گرفت.

هوا تاریک شده بود که به شهدا رسیدیم. شهدای فهرج درواقع مقبره شهیدان اوایل اسلام است. زمانی که به ایران آمده بودند و به دست مردم خویدک ‌و فهرج کشته می‌شوند. البته ما دیر آمدیم و در آنجا بسته شده بود. بنابراین به روستای فهرج رفتیم. روستای فهرج هم مانند خویدک یک روستای باستانی اما بسیار شلوغ و فعال‌تر بود. کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا با سنگ‌فرش و دیوارهای کاه‌گلی تازه بازسازی شده بود. مسجد جامع فهرج هم که هم‌دوره مسجدجامع خویدک بود، کاملا بازسازی شده و حتی قابل استفاده بود. تنها چیزی که خویدک را از فهرج یک سر و گردن بالاتر می‌برد همان قلعه‌ بزرگ خویدک بود. درواقع فهرج وخویدک همیشه مثل دو رقیب در کنار هم بودند که به‌قول آقاکاظم این روزها خویدک حسابی عقب افتاده بود. مردمان فهرج هم اکثرا گلخانه‌دار بودند که با به‌هم‌ریختن اوضاع انگار پا پس نکشیده بودند و کم‌کم با آمدن گاز وضعیتشان را تثبیت کردند و روزبه‌روز جمعیتشان بیشتر هم شد.

برای همین هم فهرج نسبت به خویدک از امکانات بیشتری برخوردار است.گشت‌وگذارمان در روستاهای اطراف تا ساعت ۱۱ طول کشید. آقاکاظم پیشنهاد داد که به تپه‌ ریگ که در لهجه‌ یزدی تلِّ ریگ گفته می‌شود، برویم؛ ولی مریم مخالفت کرد و گفت که باید برای شام به خانه برویم و بچه‌ها را تحویل بگیریم. او دو دخترشیرین داشت. وقتی به خانه آمدیم سکینه خانم برایمان آب‌گوشت یزدی گذاشته بود. یکی از رازهای خوش‌مزه‌بودن غذای مادرآقای دشتی این بود که او اصلا از گوشت فریزری استفاده نمی‌کرد. روستای خویدک با این جمعیت کم دو قصابی داشت. چون همه‌ قدیمی‌های خویدک عادت به خوردن گوشت تازه و آن هم به‌صورت آب‌گوشت داشتند. آب‌گوشت یزدی فقط نخود و گوشت و زردچوبه دارد و بسیار هم لذیذ و خوش‌مزه است. مخصوصا آنکه اکثر قدیمی‌ها آن را داخل دیگ سنگی می‌پزند. باز هم شب بیداری شروع شد. آقارضا و سکینه خانم را احمد برد و رساند و بعد از خوابیدن بچه‌ها ما به پشت‌بام رفتیم. مجبور بودیم آرام صحبت کنیم چون اکثر مردم روی پشت‌بام می‌خوابیدند. تا نیمه‌شب تخمه شکستیم و حرف زدیم. احمد و کاظم از رویاپردازی‌هایشان درمورد کار و خویدک و قلعه و باغستان می‌گفتند و کارهایی که باید انجام شود. انگار که من و احمد یکی از اهالی خویدک هستیم. به پیشنهاد آقاکاظم ما روی پشت‌بام خوابیدیم. زیر آسمان پرستاره‌ خویدک. تا به آن وقت این همه ‌ستاره را یک جا ندیده بودم.

یکی دیگر از خوبی‌های شب‌های یزد این بود که اصلا به‌ پشه‌بند نیازی نبود. مریم گفت که اگرصبح گرما اذیتمان کرد می‌توانیم به داخل اتاق پشت‌بام برویم و زیر باد کولر بخوابیم که نیازی نشد. احمد شب به آقاکاظم گفت که برای نهار فردا برای ما تدارک نبیند چون می‌خواهیم به شهر یزد برویم و سوغاتی بخریم ‌و همان جا هم نهار می‌خوریم.

صبح سعی کردیم زودتر بیدار شویم و بعد از صبحانه حدود ساعت۱۱ عازم شهر یزد شدیم. من می‌خواستم حالا که تا اینجا آمده‌ایم حتما آتشکده‌ زرتشتیان و باغ دولت‌آباد را ببینم. برای دیدن از آتشکده باید از خیابان کاشانی می‌رفتیم. ابتدای خیابان کاشانی یک میدان وسیع دیگر به نام شهدای محراب قرار دارد و بعد به پارک هفتم تیر می‌رسیم. این پارک که پر است از درخت‌های چنار بلند قامت و قدیمی، یک فضای سبز بسیار بزرگ به‌نظر می‌آید.

خیابان کاشانی که به مرکز شهر منتهی می‌شود یک خیابان کم‌عرض و بسیار شلوغ است. آتشکده کمی قبل‌تر از میدان مارکار بود. برای ورود به آتشکده باید ورودی پرداخت می‌کردیم. آتشکده یک بنای قدیمی با ستون‌های آجرنماست. یک حوض هم در وسط حیاط آن قرار دارد. این بنا زیاد قدیمی نیست و حدودا مربوط به نود سال پیش است. آتش مخصوص که هرگز خاموش نشده است، در داخل ظرف بزرگی بود و ما می‌توانستیم از پشت شیشه آن را ببینیم‌ من از هیربد (کسی که مسئول آتش است) خواستم تا قسمت‌هایی از اوستا را برایم بخواند. و او قسمت‌هایی مربوط به سخنرانی‌های زرتشت را خواند.

کتاب او کتاب بزرگی بود که به خط و زبان اوستایی نوشته شده بود. بعد از بیرون‌آمدن از آتشکده برای خریدن قطاب و باقلوا برای خانواده‌هایمان به‌سمت همان میدان مجاهدین رفتیم. شیرینی‌های یزدی از همه‌ شیرینی‌های دیگر انگار شیرین‌تر هستند؛ اما اصلا دل آدم را نمی‌زنند. باقلوا چندین نوع است که چون به شکل لوزی هست یزدی‌ها در گویش خود به آن چهارلوز می‌گویند. هرکدام ترکیبی از مغز بادام، پسته یا نارگیل و گل محمدی است.به‌نظرم برای رفتن به شیرینی‌فروشی‌های یزد باید جیب پرپول و قندخون تنظیمی داشته باشید.

بالاخره به‌سمت باغ دولت‌آباد به راه افتادیم. باغ بزرگی که در قسمت نه چندان قدیمی شهر یزد واقع شده است. برای رسیدن به عمارت اصلی باید مسیر طولانی باغ را طی می‌کردیم‌. باغی که مثل باغستان خویدک آن سرسبزی وشادابی سابق را ندارد. حوض روبه‌روی عمارت حوض بسیارطولانی و کم‌عمقی بود که انعکاس بادگیر بلند دولت‌آباد در آن جالب بود و شاید به همین منظور این قدر طویل ساخته شده باشد. پنجره‌های مشبک خود عمارت و تالاری که در آن بادگیر قرار داشت، بسیارجالب بود. در زیر بادگیر که می‌ایستادی می‌توانستی خنکی باد را که به صورتت می‌خورد متوجه شوی.

برای نهار به سفره‌خانه‌ سنتی باغ رفتیم. یک رستوران در قسمت زیرزمین که همه نوع ‌غذایی داشت. حتی غذاهای کشورهای شرقی مثل چین. ما خیلی تشنه و گرمازده بودیم و به پیشنهاد یک پسرجوان ابتدا فالوده‌ یزدی سفارش دادیم. ابتدا که فالوده را آوردند،گمان کردیم اشتباهی شده باشد. شبیه به غذاهای آبکی چینی بود ولی با خوردن اولین قاشق از آن، خنکای این فالوده تا عمق وجودمان نفوذ کرد. این فالوده‌ مخصوص و پرطرفدار از رشته‌های نشاسته و آب و گلاب و چهارتخم درست می‌شود که الحق و الانصاف این گرمای طاقت‌فرسا چنین فالوده‌ای را هم می‌طلبد.

بعد از صرف نهار می‌خواستیم باز هم در اطراف باغ پرسه بزنیم اما شدت گرما این اجازه را نمی‌داد. بنابراین سوار کلئوپاترول به‌سمت خویدک روانه شدیم تا از خانواده‌ آقای دشتی خداحافظی کنیم. این بار به پیشنهاد آقارضا قرارشد تا شب حرکت کنیم که هم به ماشین فشار نیاید و هم به ما.

وقتی به خویدک رسیدیم بی‌سروصدا به طبقه‌ پایین رفتیم سعی کردیم دو سه ساعتی استراحت کنیم. احمد دلش می‌خواست باز هم از قلعه دیدن کند. من هم مشتاق بودم. برای همین دوباره به قلعه رفتیم و سعی کردیم از تک‌تک اتاق‌هایی که سالم بودند، بازدیدکنیم. ما نمی‌دانستیم که قلعه دو دیوار دارد و بین دیوار بیرونی و داخلی خندقی بوده است که پر شده است. قسمتی از دیوار بیرونی که خراب شده بود دوباره بازسازی شده است. در قدیمی قلعه به گفته‌ سکینه خانم یک در چوبی بزرگ با گل‌میخ‌هایی از بالا تا پایین بوده است که هرکدام به بزرگی سر یک آدم بوده‌اند .اما متاسفانه موریانه این در را از بین برده است و میراث فرهنگی این در جدید را چند سال پیش بر سر در قلعه گذاشته است.

کمی بعد از تاریک‌شدن هوا ما به خانه برگشتیم. سکینه خانم برای شام کتلت درست کرده بود. هم مجبورمان کرد بخوریم و هم برای توی راه همراهمان کرد. من و احمد آن موقع خیلی جوان بودیم و هنوز اول راه؛ ولی در این سفر علاوه بر اماکن و ابنیه‌ تاریخی، قصه‌ها و حکایت و درس‌هایی را ازآدم‌هایی آموختیم که جز مهربانی چیز دیگری بلد نبودند.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.