1001 5

فصل ۲ – اپیزود ۱۴ رادیو دور دنیا – نوروز با سپند و کمند امیرسلیمانی

اپیزود ویژه نوروز

 

سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادی هستم و شما صدای منو از قلب شرکت سفرهای علی بابا یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، قراره یه اپیزود متفاوت با حال و هوای نوروزی متفاوتی رو با همدیگه تجربه بکنیم. خب توی این اپیزود بعد از مدت‌ها قراره که یه صدای آشنا واسه همراهان و طرفدارای قدیمی رادیو دور دنیا رو هم داشته باشیم که کنار من تو این اپیزود هست و قراره تجربه سفری جذابی رو با هم داشته باشیم. پانته‌آ امروز تو استودیو رادیو دور دنیاست. پانته‌آ سلام، بعد از مدت‌ها خیلی خوش اومدی به رادیو دور دنیا.

 



 

پانته‌آ: سلام امیرحسین، خیلی خوشحالم که دوباره اینجام، دلم خیلی تنگ شده بود، دیگه گفتم به بهانه عید دیدنی یه سری بهتون بزنم و هم از دلتنگی دربیام، همین که می‌دونم که مهمونای خیلی جذابی دارین که من از کودکی تا به الان باهاشون خیلی خاطره دارم.

امیرحسین: (خنده) از کودکی؟! نه، ما خیلی هم اینجوری که الان معرفی کرد پانته‌آ…

پانته‌آ: (خنده) من سن و سالی ندارم (خنده)

امیرحسین: آره مهمونهای سن و سال‌داری نداریم ولی از این جهت متفاوته که قراره این اپیزود یه ذره حال و هواش فرق بکنه، چون اپیزود ویژه نوروزمون هستش، می‌خوایم گفتگوی متفاوتی رو تجربه بکنیم، به خاطر همین من افتخار دارم که توی استودیو رادیو دور دنیا، میزبان آقای سپند و خانم کمند امیرسلیمانی باشم. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.

کمند امیرسلیمانی: سلام به آقای امیرحسین و پانته‌آ جان عزیزم و همه شنونده‌های خوب و با وفاتون که سال‌هاست با شما هستن. نوروز ۱۴۰۳ رو تبریک میگم، تاریخ رو میگم که به یادگار بمونه، امیدوارم امسال برای همه‌مون سالی پر از خوشحالی و آرامش و سلامتی و کار و پول و خوشحالی و همه چی باشه و هر وقت این پادکستو گوش میدیم، بگیم آو کمند اون سال برای ما این آرزو رو کرد، چه خوب برآورده شد.

امیرحسین: ایشاله سپند.

سپند امیرسلیمانی: سلام علیکم. سال نو مبارک، ۱۴۰۳ و تازه عادت کردیم که نگیم‌ هزار و سیصد و چهارصد و … (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: تازه بعد دو سال عادت شد. من هر آرزویی که هرکسی داره، آرزو می‌کنم بهش برسه و در جواب خانم پانته‌آ هم بگم …

پانته‌آ: (خنده) عذر می‌خوام.

سپند امیرسلیمانی: (خنده) که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی (خنده)

امیرحسین: (خنده) آره شروع طوفانی داشتی…

پانته‌آ: (خنده) شما از سن کم کار کردین، خب منم …

امیرحسین: خیلی هم عالی، خب اگر موافق باشین گفتگو رو اینجوری شروع بکنیم که خب الان نزدیک در واقع تعطیلات نوروزیم و یک بخش مهمی از فرهنگ مردم توی تعطیلات نوروز سفر رفتنه. خاطرات شما، حال و هواتون توی نوروز، از سفر، سفرهایی که با همدیگه داشتین و تجربه‌ای که گذروندین توی نوروز چه جوری بوده؟

کمند امیرسلیمانی: فکر کردم میگین خاطرات شمال، میخواستم بگم محاله یادم بره.(خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده) به خاطرات شمال هم باید برسید.

سپند امیرسلیمانی: الان خاطرات شمال داریم فقط.

کمند امیرسلیمانی: دقیقا.

سپند امیرسلیمانی: ببین اون دوره که ما کوچیک بودیم، حالا به خاطر ماجرای جنگ و فلان و اینا، خیلی نه پروازهای خارجی بود، نه اصلا موقعیت سفر خارجی بود. دوره جنگ بود. من یادمه اگه اشتباه نکنم پسرا از دوازده سالگی ممنوع‌الخروج میشدن اون موقع. دوازده سالگی یا چهارده سالگی.

پانته‌آ: واقعا؟

سپند امیرسلیمانی: آره، از اون موقع اینجوری بود، یعنی همین شمال می‌شد رفت دیگه. بعد خیلی هم حالا جاده‌ها جاده‌های امنی نبود که بخوای سفر جاده‌ای داشته باشی، به همین خاطر من فکر می‌کنم ما اغلب شمال رفتیم.

کمند امیرسلیمانی: بله حالا من یه خاطره‌ای هم البته از سفر به اصفهان دارم در نوروز که بعد از خاطرات مشترکمون، اونم یه اشاره ای بهش می‌کنم.

امیرحسین: اینکه گزینه دیگه‌ای جز شمال پیش رو یه جورایی نبوده فکر می‌کنم خیلی تاثیر زیادی تو همین فرهنگه گذاشته که گزینه اول تو عید هر کی بهش میگی کجا؟ اولین چیزی که به ذهنش می‌رسه میگه که اون دیالوگ معروف یه ذره جوجه تهیه می‌کنم و چیزای دیگه میرم شمال.

کمند امیرسلیمانی: فکر می‌کنم به خصوص برای ساکنین تهران، خب شمال خیلی مسیر کوتاه و خوبیه، به اضافه اینکه رفتن توی طبیعت ناخوداگاه به آدم آرامش میده، چون به هر حال وقتی شما شهرهای دیگه میری، دوست داری بره جاهای دیدنی رو ببینی، معاشرت کنی، راه بری، بیای بری (خنده) ولی شمال آدم احساس می‌کنه اومده استراحت کنه واقعا، شاید به خاطر اینه. من و سپند از بچگی که در پشت ماشین جامون بود، یه بازی خنده‌دار داشتیم، الان فکر که می‌کنم میبینم خیلی خنده‌داره که سپند توضیح میده. همه راه مشغول این بازی بودیم.

سپند امیرسلیمانی: آره دو تا اسیر بودیم

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: که دستامونم آویزو می‌کردیم به این جای دستگیر‌ه‌های سقف هست، به اون، دیالوگ اولش رو یادته، من یادمه دیالوگ اولش.

کمند امیرسلیمانی: نه.

سپند امیرسلیمانی: من به تو می‌گفتم تو زن من رو کشتی، (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده) راست می‌گی. منم می‌گفتم تو شوهر منو کشتی. دو تا قاتل….

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: الان دارم فکر می‌کنم ما که با هم بودیم و به قول تو دو تا قاتل بودیم، بعد اسیر کی بودیم؟ (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: نفر سوم کی بوده؟

امیرحسین: سناریو از کی بود؟

پانته‌آ: اسیر بودین یا زندانی بودین؟

سپند امیرسلیمانی: سناریوها همیشه از کمند بود.

کمند امیرسلیمانی: بعد میدونی که تو سناریوها هم همیشه سپند آخرش یا زخمی میشد یا کشته میشد.

پانته‌آ: آخی.

کمند امیرسلیمانی: نمی‌دونم چرا. بعد یه بار گریه کرد، من نمی‌خوام بمیرم، نمی‌خوام بمیرم.

سپند امیرسلیمانی: آره سن من،  سنم به سناریو نمی‌رسید، من بیشتر مجری بودم.

کمند امیرسلیمانی: بعدم بیشتر اوقات یه خاطره دیگه‌ای که دارم اینه که ما چپ و راستی می‌خوابیدیم دیگه، مثلا شب میشد اینا یکی سرمون رو میذاشت اینور، یکی میذاشتیم اونور. تکیه به هم. بعد یکی تکون می‌خورد، اون یکی رو مینداخت پایین، یعنی چالش خواهر برادری رو همیشه

پانته‌آ: رو بلندگوهای عقب ماشین هم میخوابیدین شما؟ من تا یه سنی جا می‌شدم خیلی دوست داشتم…

سپند امیرسلیمانی: من می‌خوابیدم آره، من می‌خوابیدم.  ما البته یه سری بازی دیگه هم داشتیم مثلا با بابام. یه بازی داشتیم، کوری یا بینا.

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

پانته‌آ: اون چی بوده؟

سپند امیرسلیمانی: مثلا می‌گفت، می‌گفتیم بینا، باید می‌گفتش که مثلا چلوکبابی فلان رو به من بنما. یه تابلویی توی خیابون، جایی که وایستاده بودیم، می‌گشت تو تابلو…

پانته‌آ: آ….

امیرحسین: آهان آهان.

سپند امیرسلیمانی: یه تابلویی پیدا می‌کرد…

پانته‌آ: چه بازی جدیدی بوده.

سپند امیرسلیمانی: آره

پانته‌آ: ما نداشتیم.

سپند امیرسلیمانی: بعد ما می‌گشتیم که اونو مثلا پیدا بکنیم، این بازی …

پانته‌آ: ما تهش با پلاکها  بازی می‌کردیم دیگه. اوج خلاقیت بابام این بود.

کمند امیرسلیمانی: ما مشاعره هم خیلی بازی می‌کردیم توی ماشین که یه شعر می‌خوندیم بعد حرف آخرش رو باید نفر بعدی با اون حرف شروع می‌کرد و اینا. اینم خیلی … ما بیشتر چون بابام کلا خیلی اکت بدنیش کم بود، با ما بیشتر بازی نشسته می‌کرد. واسه همین این بازی مشاعره هم واقعا باعث شد که البته من خیلی نه ولی سپند خیلی شعر حفظه و شعر بلده و حضور ذهن داره که کجا چی بخونه.

امیرحسین: یکی از این چالش‌هایی که خواهر برادرا غالبا تو سفر با همدیگه دارن و با خانواده، اینه که خیلی سر و صدا می‌کنن تو مسیر سفر و پدر و مادر به یه طریقی تلاش می‌کنن سر اینا رو گرم کنن که یه آرامشی تو ماشین حاکم بشه یه جورایی، مثلا ما خودمون اینجوری بودیم که بابام می‌گفتش که آقا بگردید توی ذهنتون به نظرتون مثلا مقصد بعدی چه شهریه، هر کی تعداد مقصد بیشتری پیدا کرد اون مثلا برنده‌ست به انتخاب اون مثلا رستوران رو وایمیستیم.  یا مثلا پانته‌آ داشت تعریف می‌کرد، می‌گفت به ما خوراکی می‌دادن، مشغول خوراکی می‌شدیم. شما از این اتفاقها، از این تجربه‌ها داشتید؟

کمند امیرسلیمانی: ما خیلی بچه‌های خوب و مودبی بودیم. ساکت می‌شدیم….

سپند امیرسلیمانی: آره ما آروم بودیم (خنده) ما آروم بودیم.

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: من یه چیز جالب بهتون بگم. ما یه خانواده‌ای، دوست، یک دوستایی داشتیم خانوادگی که واقعا خدا رحمت کنه خانم و آقا فوت کردن در سن کم و اونا ماشین نداشتن، بعد ما یه هیلمن داشتیم. اونا هم دو تا بچه داشتن و ما هشت نفری سوار هیلمن می‌شدیم رو سر هم و با هم می‌رفتیم مسافرت مدام. اصلا نمی‌دونم چه جوری؟ یعنی پدرا میشستن جلو، مادرا عقب و ما چهار تا بچه هم که خیلی هم کوچیک، تازه شاید من و دوستم نبودیم رو سر و کله هم و انقدر می‌خندیدیم، اصلا نمی‌دونم به چی می‌خندیدیم اینقدر.

سپند امیرسلیمانی: بعد هیلمنه هم، هیلمنه هم مال ما بود دیگه. یه هیلمن داغون اصلا …

پانته‌آ: خسته.

سپند امیرسلیمانی: ببین اون موقع که می‌تونست ماشین خوبی باشه داغون بود (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: بعد یه دفعه که نشسته بودیم بارون گرفت، کف ماشینم پوسیده بود، آب اومد تو، یعنی همه تا مچ پا هم تو آب بودن اصلا.

پانته‌آ: (خنده) خوبه، چند بُعدی دیگه تجربه‌تون.

سپند امیرسلیمانی: آره.

کمند امیرسلیمانی: بعد خیلی جالبه که اون موقع‌ها همه این چیزا به نظرم چقدر خنده‌دار و بامزه بودف ولی الان اگه اتفاق بیفته اعصاب همه خرد میشه.

سپند امیرسلیمانی: مثلا توی جاده یهو کاپوتش می‌پرید بالا، باز می‌شد، کاپوت رو می‌بستی، صندوقش باز می‌شد …

پانته‌آ: هیجان سفر بالا بوده …

کمند امیرسلیمانی: خیلی با نمک بوده.

سپند امیرسلیمانی: بعد دیفرانسیلش هم خراب بود، زوزه می‌کشید، باید بلندبلند حرف میزدیم.

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: یه چیز عجیبی بود ماشینه.

کمند امیرسلیمانی: ما اون سالها خیلی هم، با حالا به خصوص بیشتر برای کار، با قطار و اتوبوس خیلی می‌رفتیم سفر و خیلی اوقات با مینی‌بوس. الان میگم ما چوری با مینی‌بوس …

پانته‌آ: اون مینی‌بوسا که دودش بیشتر می‌اومد داخل تا بره بیرون.

کمند امیرسلیمانی: آره و صدا می‌داد ولی سفر با قطارم خیلی کیف داره به نظرم. من تجربه سفر با قطار رو خارج از ایران زیاد دارم. به خاطر اینکه نمی‌دونم چرا حالا تو ایران خیلی کم پیش اومده، شاید یکی دو بار تا مشهد فقط رفتیم ولی خارج از ایران که اصلا اونجا خیلی چیز عادیه که بین شهرها یا کشورهای نزدیک با قطار سفر کنین واقعا یکی از کارای لذت‌بخش من اینه که عین مدیتیشن می‌مونهف انقدر بیرون رو نگاه می‌کنی، این فضاهای قشنگ، می‌رسیم دریاچه، بعد به قول سپند تمیزه همه چی، انگار که آدم داره مثلا یه فیلم متحرک قشنگ می‌بینه و برای من خیلی جذابه یعنی اگر هر بار برم حتما یکی دو بار قطار سوار می‌شم.

پانته‌آ: جذاب‌ترین مسیر ریلی که تجربه کردین، سفر ریلی که تجربه کردین کجا بوده؟

کمند امیرسلیمانی: از سوییس به آلمان چون …

پانته‌آ: یه کم برامون تصویرسازی می‌کنین؟

کمند امیرسلیمانی: آره، چون من خود سوییس نرفتم هیچ وقت، ولی از ایتالیا می‌خواستیم بریم آلمان، بهترین راه قطاری که پیش اومد ما مرز ایتالیا با سوئیس بودیم، اومدیم از مرز رد شدیم سوار قطار شدیم و فقط من سوئیس رو از قطار تماشا کردم و انقدر زیبا بود، انقدر زیبا بود، البته اروپا همش یه شکله در واقع ولی به نظرم اون مسیر برام خیلی جالب بود، چون که برام ناشناخته بود و اینکه خود شهر رو نتونستم ببینم ولی فقط یه دورنمایی ازش دارم.

امیرحسین: بهترین سفری که تو عید داشتید، تو نوروز بوده…

کمند امیرسلیمانی: بهترین نمی‌تونم بگم بود ولی هیجان‌انگیزترینش بود. ببینید ما تا قبل از اینکه فضای مجازی داشته باشیم، امکان اطلاع‌رسانی که وجود نداشت یعنی مردم نمی‌دونستن بازیگرا، فوتبالیستا، چی کار می‌کنند. زندگیشون چه جوریه، ما یک سریالی بازی می‌کردیم، سال نوروز ۶۳ فکر می‌کنم از تلویزیون پخش می‌شد، به اسم مخمصه، بعد بابا نقش اصلیش رو بازی می‌کرد. ماجرای این بود که بابا از یک محله خیلی داغونی، پول جمع می‌کنه که لوله‌کشی آب انجام بده، میره با پوله ماشین میخره و خیلی خیلی دیده شد این سریال، ما به همراه دو تا دیگه از بازیگرای اون سریال رفتیم اصفهان. واقعا بابا رو داشتن مینداختن از سی و سه پل پایین …

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: یعنی یه جوری ازدحام شد که پلیس و اینا اومد…

امیرحسین: استقبال زیاد…

کمند امیرسلیمانی: اصلا یه چیز عجیب غریب، واسه همین الانم که یه وقتایی ما مثلا من با دوستام میرم بیرون میگن که ما خیلی خوشمون میاد، تو زیاد معذب نیستی، می‌ریم بیرون بازار، چه می‌دونم، تو خیابون.

پانته‌آ: دیگه عادت کردید…

کمند امیرسلیمانی: میگم آخه من یه چیزایی دیدم که اصلا دیگه اینا هیچه در مقابلش و یهو چهار تا بازیگر اون سریال، حالا من که کوچیک بودم، یه چیز عجیب غریبی بود از استقبال مردم و محبتشون. خیلی اون سفر برام موندگار شد خاطراتش.

امیرحسین: شما چی سپند جان؟

سپند امیرسلیمانی: ببین راستش اینه که من اصولا خیلی کارای هیجانی نمی‌کنم، خب، یعنی مثلا اصولا همسفرهام ترجیح میدم آدمایی باشن که ترجیحا از خونه نرن بیرون، اما بشینیم همونجا تلویزیون رو نگاه کنیم

امیرحسین: معاشرت کنیم.

پانته‌آ: استراحت…

سپند امیرسلیمانی: بعد من خیلی سفر زمینی دوست ندارم، یعنی همون کمند که میگه من شمال رو هم میتونستم با هواپیما می‌رفتم، خب، به همین خاطر من اصلا اصولا سفرام سفرهای هیجان‌انگیزی نیست. خب، من اگه بهت بگم مثلا در یک سفر خارج از کشور رفتم چهارده روز که بخوابم باور میکنی؟

امیرحسین: چرا؟

پانته‌آ: با اون برنامه شلوغی که شما دارین البته حق دارین.

امیرحسین: آخه این از کجا میاد، چون فکر کنم خیلی تفاوته با شما.

کمند امیرسلیمانی: الان می‌خوام همینو توضیح بدم، من حالا بزنم به تخته چشممون نزنن شنونده‌هاتون، من و سپند جزء خواهر برادرایی هستیم که خیلی با هم خوبیم، یعنی ساعتها با هم حرف داریم، ولی هیچیمون شبیه هم نیست، باورتون نمی‌شه یعنی من هیچ تمایلی به سفر شمال به خصوص با سپند ندارم برای اینکه سپند دوست داره شبا بیدار بمونه، فرداش تا ظهر بگیره بخوابه، دیر بره ناهار بخوره. حالا من دوست دارم شب بخوابم، شش صبح پاشم برم طلوع خورشید رو لب دریا نگاه کنم (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: یعنی من مثلا وقتی میرم پیاده‌روی، دریا، برمی‌گردم، سپند چند ساعت بعد بیدار می‌شه تازه. بعد، من یک می‌خوام ناهار بخورم، سپند تازه پا شده صبحونه بخوره.

سپند امیرسلیمانی: بعد اینم نمی‌فهمم مثلا میرن مسافرت، همه میرن مرکز خرید، خب همین تجریش بریم دیگه، بریم مرکز خرید بریم تجریش.

پانته‌آ: این قابل درکه.

سپند امیرسلیمانی: آره دیگه، بریم چیکار کنیم، خب بخوابیم، قشنگ سفر برین. من به نظرم فلسفه سفر اینه که استراحت کنی. خب حالا یک وقتی یه جاهایی میری که نمی‌تونی از دیدنیهاش بگذری، مثل مثلا حالا تو جاهایی که من خودم تجربه کردم مثلا شاید مثل روسیه، خب، ولی خب همین دیگه…

پانته‌آ: یه ویلای عمه رو دویست بار دیدیم دیگه، نه (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره دیگه، شمال مثلا، ببین شمال چهار تا از این کتان متان داره دیگه، همه هر سال میخوان برن کتان.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آقا کتان دیگه، چه کتانی دیگه.

کمند امیرسلیمانی: آقا من یه چیز جالب یادم افتاد

سپند امیرسلیمانی: چه کتانی عزیزم؟ (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: من بهترین سفر عیدم یادم افتاد. ما سال گذشته برای اجرای یک تئاتر رفتیم آنتالیا، رفتیم ترکیه و من یک همسفر دارم، یک دوست دارم که فرشته روی زمینه و همه جای جهان باهاش بهم خوش میگذره که خانم الیکا عبدالرزاقیه.

پانته‌آ: به‌به.

امیرحسین: ما از همین جا سلام می‌کنیم بهشون.

کمند امیرسلیمانی: انقدر این دختر پایه‌ست، ما پارسال اجرا داشتیم و خب تایم سفرمونم خوب بود دوازده روز بود، بعد الیکا به خاطر من صبح زود بیدار میشد، به خاطر یه عده شب دیر می‌خوابید…

پانته‌آ: آخی…

کمند امیرسلیمانی: یعنی خیلی کم می‌خوابید. بعد من بهش می‌گفتم ما نباید وقت رو از دست بدیم..

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: بیدار می‌شدیم، مثلا هشت و نیم صبحونه می‌خوردیم، می‌رفتیم پیاده‌روی، می‌رفتیم دو ساعت، تازه یازده دوازده بقیه بچه‌ها بیدار میشدن می‌گفتن کجایین؟ بیاین با هم بریم پیاده‌روی. دوباره ما با اونا می‌رفتیم ورزش می‌کردیم، اصلا خیلی بهمون خوش گذشت.

سپند امیرسلیمانی: یه آمار عجیب از خودم بدم بهتون؟

امیرحسین: آره آره حتما.

سپند امیرسلیمانی: در تمام مسافرتهای داخلی و خارجی، من سفر خیلی زیاد رفتم، مخصوصا داخلی. من ایران رو همه جاشو گشتم، من تا حالا هتل صبحونه نخوردم. (خنده)

امیرحسین: چون که نمی‌رسی به تایم….

پانته‌آ: خواب بودین؟

سپند امیرسلیمانی: خوابم. خب.

پانته‌آ: واقعا چرا انقدر هتلها زود صبحونه می‌دن. من نمی‌فهمم.

سپند امیرسلیمانی: ببین من دروغ بهت نگم، مثلا شاید دو سه بار صبحونه خوردم، اونم در شرایطی بوده که یا از فرودگاه اون ساعت رسیدم،

امیرحسین: مستقیم رفتی …

سپند امیرسلیمانی: یا باید بیدار می‌شدم می‌رفتم فرودگاه.

کمند امیرسلیمانی: این برادره آخه… (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: هیچ وقت تا حالا صبحونه هتل نخوردم.

امیرحسین: پس یعنی اگه من درست متوجه شده باشم وقتی شما دو نفر با هم سفر میرید اصلا مسیرها جدا از با همه.

پانته‌آ: بعد چه شکلی می‌شه با همدیگه سفر می‌رین؟

امیرحسین: چجوری می‌شه؟ یعنی….

کمند امیرسلیمانی: دوتایی هیچ وقت با هم مسافرت نمیریم خب.

امیرحسین: آفرین، ساده‌ترین راهه.

پانته‌آ: از ویلای عمه به بعد دیگه سفر نرفتین.

کمند امیرسلیمانی: نه ویلای عمه‌م خانوادگی بود ولی واقعا من و سپند دوتایی با هم اصلا نمیشه بریم سفر. (خنده)

پانته‌آ: آره نمیشه.

کمند امیرسلیمانی: به هیچ کدوممون خوش نمی‌گذره.

پانته‌آ: نمی‌بینین هم رو فکر کنم.

سپند امیرسلیمانی: من با ایلیا بیشتر چیزم.

کمند امیرسلیمانی: با پسر من.

سپند امیرسلیمانی: با پسر کمند.

پانته‌آ: بیشتر شبیه‌این.

سپند امیرسلیمانی: آلمانه، رفته بودم پیشش، قشنگ خوابمون اندازه هم بود..

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: بلند می‌شدیم می‌رفتیم بیرون می‌گشتیم برای خودمون

پانته‌آ: آخی، ایلیا هم به شما نبرده اصلاً.

کمند امیرسلیمانی: ایلیا اصلا پسر سپند میشد. مگه میشه، ببین، کوچیک بود، حالا نمی‌دونم به درد بحثمون می‌خوره یا نه، سپند مثلا موهاشو میزد پایین، تو پیشونیش، من موهای ایلیا رو شونه می‌کردم بالا، میزد پایین، میگم چرا اینجوری می‌کنی؟ میگفت میخوام مثل دایی جان بشم.

پانته‌آ: آ… (خنده)

کمند امیرسلیمانی: بعد سپند موهاشو میزد بالا …. بعد رفتیم یه برنامه تلویزیونی، کوچیک بود ایلیا هم با من اومد، گفتن اگه بخوای به کل خانواده مامان‌بزرگ بابابزرگ اینا نمره از بیست بدی به چه ترتیب نمره میدی؟ گفت: داییم بیست.

امیرحسین: آفرین.

کمند امیرسلیمانی: اولین نفر. واسه همین ….

امیرحسین: خب پس موفق بودین.

پانته‌آ: شما یار خودتون رو پیدا کردین.

سپند امیرسلیمانی: تو چجوری سفر می‌کنی؟

امیرحسین: من، من جدی خیلی توی این موضوع که معتقدم سفر برای استراحته با شما خیلی هم‌نظرم یعنی این مدلی نیستم که چون غالبا هم تو جمع‌هایی که حالا با هم سفر می‌ریم میگن که خب الان ساعت مثلا یک بخوابیم دیگه ساعت چهار صبح پاشیم لب دریا یا چیز، حتما بریم طلوع رو ببینیم، من اینجوری نیستم. من معتقدم استراحته باید به اندازه‌ای باشه که تو دیگه نیاز نداشته باشی بهش، بعد حالا بتونی فکر کنی به اینکه خب گزینه‌های بعدی چیه. ترجیحم این نیستش که وقتی میرم تو سفر انقدر خودمو بکشم بیرون که دیگه مثلا بیام خونه همونجوری بخوابم و دیگه اصلا نفهمم چه اتفاقی افتاده. غالبا اینطوریه که از خواب اگه پاشم یه جا دو جا رو گلچین می‌کنم میرم اون دو جا رو می‌بینم، همون دو جا، برمی‌گردم.

سپند امیرسلیمانی: شما چی؟

پانته‌آ: من دقیقا بر عکس شما. من دقیقا حتی وجود اینکه کارمند بودم چهارشنبه صبحها با کوله‌پشتی می‌رفتم سرکار شب تا صبح تو راه بودم، صبحش داشتم میدویدم همه جا رو ببینم، بگردم، بیشتر این استفاده رو بکنم، صبح زود شنبه تازه می‌رسیدم با کوله سرکار، یعنی بعدش نیاز به یه مرخصی داشتم تازه خستگی سفر از بدنم در بره. (خنده)

سپند امیرسلیمانی: بحث همینه. ببین تو الان طلوع خورشید رو دیدی تو دریا؟

امیرحسین: نه واقعا.

پانته‌آ: من دیدیم.

سپند امیرسلیمانی: شما دیدین؟ چند بار؟

پانته‌آ: زیاد.

سپند امیرسلیمانی: خب من یه بار دیدم، با شما که زیاد دیدین چه فرقی می‌کنه (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: هر بار یه جور دیگه طلوع کرده؟

کمند امیرسلیمانی: آخه مساله دیدنش نیست.

امیرحسین: غروبش خیلی شبیه طلوعشه

پانته‌آ: اصلاً

سپند امیرسلیمانی: همون رو، همون رو اینوری کن، سرت رو به جای اینکه ببری پایین بیار بالا.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: بعدا پادکست رو جدا کنیم زنونه مردونه‌اش کنیم. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: آره، پانته‌آ جون.

سپند امیرسلیمانی: ببین شما غروب رو ببین خانم. به جای اینکه سرت رو ببری پایین بیار بالا.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: ببین بحث دیدن اون لحظه‌ای نیست که خورشید داره طلوع می‌کنه. من به پانته‌آ جون دارم می‌گم. بحثش اون اون حال عالیه که آدم از اون لحظه داره می‌بره.

پانته‌آ: اون لحظه‌ست که متفاوتش می‌کنه.

کمند امیرسلیمانی: خب اینا نمی‌دونن چیه. ولشون کن.

پانته‌آ: خب عکساش هست. مهم اینه که از نزدیک ببینیم.

کمند امیرسلیمانی: می‌گم اینا رو ولشون کن نمی‌دونن ….

سپند امیرسلیمانی: ببین من حالا واقعاً اوصولا سفر برام متفاوته. یعنی من الان میتونی بهم بگی که بیا یه ساندویچ بگیریم، بشینیم تو جوب بخوریم، میگم اوکی، بگو بعدم همونجا دراز بکشیم تو باغچه بخوابیم، میگم اوکی.

پانته‌آ: سخت نگیریم.

سپند امیرسلیمانی: ولی میگم سفر که میخوای بری درست باید بری، یعنی سوار هواپیما شی، بری هتل، هتل خوب، برای همینم هست که کم مسافرت می‌کنم، چون پول این چیزی که میگم رو ندارم (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: قبلا با بیزینس هم میرفت تازه.

سپند امیرسلیمانی: قبلا با بیزینس می‌رفتم تازه. اون موقع دو میلیون تفاوت شد الان هفتاد میلیون یهو تفاوتشه.

امیرحسین: الان دیگه نمیشه اصلا.

سپند امیرسلیمانی: خب، سفر به نظرم این مدلیه، من هیچ وقت تو زندگیم مثلا کمپ رو نفهمیدم.

امیرحسین: آفرین (خنده)

کمند امیرسلیمانی: منم از سفر کویر و اینا نیستم.

پانته‌آ: خب من تک افتادم. (خنده)

امیرحسین: تو کویر رو دوست داری پانته‌آ؟

پانته‌آ: من کلا سفرای سخت زیاد میرم ولی سنم داره بیشتر حس کنم بیشتر دلم استراحت و اینا می‌خواد (خنده)

سپند امیرسلیمانی: یعنی ببین گلاب به روی جمع و همه شنونده‌ها، می‌گن کمپ من می‌گم توالت.

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: (خنده)  اره همون اول.

پانته‌آ: ما می‌گیم خرگوش بگیریم. رمزش خرگوش گرفتنه‌ها.

سپند امیرسلیمانی: همون موقع میگم که آقا…

امیرحسین: نیازهای ابتدایی…

سپند امیرسلیمانی: به تته پته می‌افتم. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: اصلا من تا به حال نرفتم و نخواهم رفت. اصلا فکر اینکه تو چادر بخوابم، من میگم، من روح قبلیم یک آدم خیلی تن‌پرور و خوشحال بوده، یعنی دوست دارم در یک جای حالا در طول روز هر چقدرم سختی بکشم، شب دوست دارم یک جای امن و نرم و خوب بخوابم و خواب خوبی داشته باشم. اینو موافقم.

پانته‌آ: حالا من یه سفر بوشهر رفتیم. رفتم هرچی التماس کردم تو چادر بخوابیم، هیشکی نخوابید، همه گفتن نه، سقف بالا سرمون باشه، جامون راحت باشه.

امیرحسین: همون فستیوال کوچه‌ای که اخیرا بود.

پانته‌آ: آره. کوچه که رفته بودم.

امیرحسین: می‌خوای یه ذره هم راجع به اون توضیح بدی؟ به نظر من…

پانته‌آ: یه فستیوال موسیقیه که خب تو ایران خیلی چیز جالب و جدیدیه به نسبت که توی بوشهره، هر سال نزدیک همین عید و اینا که میشه برگزار میشه و موسیقی حالا جنوبیه و شهرهای دیگه.

کمند امیرسلیمانی: به به.

پانته‌آ: فکر کنید چهار شب فقط داری شادی تجربه می‌کنی، آدمایی …

سپند امیرسلیمانی: حالا یه چیزی بهتون بگم؟ برای کسایی که حالا مثلا میرن جنوب مسافرت، حتما برید جاهایی که حالا لب ساحل یا جاهای مختلف ساز میزنن، برید ببینید، من معتقدم، شاید اشتباه کنم ولی با توجه به حالا چیزهایی که دیدم و گشتم و اینا، در طول تاریخ، جنوب ایران اغلب مورد حمله بوده، همیشه به غیر از یک مقطعی هر حمله‌ای به ایران شده از سمت جنوب بوده. من واقعا معتقدم نشاط مردم جنوب همچنان از موسیقیشون بوده.

پانته‌آ: بی‌نظیره.

سپند امیرسلیمانی: یعنی اون موسیقیه که مردم رو …

کمند امیرسلیمانی: سرزنده نگه داشته.

امیرحسین: سرپا نگه می‌داره.

سپند امیرسلیمانی: نگه می‌داره. میدونی و انقدر این همه چی توش هست، شما بستکی گوش میدی می‌بینی عشق توشه، حماسه توشه، همه چی توشه.

پانته‌آ: اینو ولی باید تجربه کنین اگه شما اینو دوست دارین. واقعا فستیوال متفاوت و شیرینی بود.

کمند امیرسلیمانی: آ… من حتما پیگیری می‌کنم، خواهش میکنم به من خبر بدید سال آینده.

پانته‌آ: بله حتما. یکی از اجرهایی که ما رفتیم، گروه سیریا اجرا داشت، یه گروه بوشهری‌ان اگه اشتباه نکنم، بعد توی عمارت قدیمی، خیلی قدیمی بودیم همزمان که سیریا شروع کرد اجرا کردن، بارون شروع کرد باریدن.

سپند امیرسلیمانی: به به.

کمند امیرسلیمانی: به به. یه حالی شدم..

پانته‌آ: اصلا نگم صدای سنج و دمام با خوندن سیریا و اصلا صدای بارون. اصلا انگار همه مسخ شده بودن.

سپند امیرسلیمانی: شعرم یادتون رفته بود.

پانته‌آ: شعر آره. من فکر می‌کنم توی همون موقعیت این شعر رو اصلا سرودن.

سپند امیرسلیمانی: آره. ببین من واقعا حس می‌کنم هر بخشی از ایران رو بری می‌تونی یک چیز عجیب غریبی توش پیدا بکنی. من واقعا شگفت‌انگیزترین سفری که داشتم در زندگیم سفر به روسیه بوده و حالا سوای اینکه یه عالم جاهای زیبا و جذاب و قشنگ داره، شگفت‌انگیز‌ترین بخش این سفر شگفت‌انگیز این بوده که اینا در طول تاریخ هیچ چیزی رو از بین نبردن، یعنی شما همچنان تمام نشانه‌های کمونیست رو در اون کشور می‌بینی صحیح و سالم، موزه جنگشون هم، آقا یه کلیسایی دارن که اسمشو نمی‌دونم یه سردمداری از اونجا رد می‌شده، یکی می‌خواسته ترورش بکنه، یک سربازی خودش رو میندازه روی اون، اونو نجات میده، اونجا رو قبرشو درست کردن، براش کلیسا ساختن و لباس تن سربازه توی چیزه، تو ویترینه.

کمند امیرسلیمانی: بعد مردم میرن گل میزارن، گل میخرن میزارن.

سپند امیرسلیمانی:  آرهف با سوراخی که روی چیز هست و رد خونش. خب، ما اینجا در شمال ایران، در ارس، اون سه تا سرباز رو داریم که اون اتفاق افتاده ولی هیچ کس ازش خبر نداره

پانته‌آ: اصلاً اونجا هم که می‌ری خیلی توضیح واضح نیست.

سپند امیرسلیمانی: آره و شما میری اونجا میبینی یه دو تا سنگ مزاره و می‌دونی اونجا شما وقتی می‌بینی این اتفاقها داره می‌افته ببین یکی از شخصیت‌های شاید منفور تاریخ ایوان مخوفه دیگه ولی شما تمام رد پاهاشو همچنان صحیح و سالم در روسیه می‌بینی.

پانته‌آ: تاریخ و قصه‌هاشون رو حفظ کردن.

سپند امیرسلیمانی: آره، اصلا ببین یه چیزی هست تو میدون سرخ مسکو که خیلی هم عکسش معروف کلیسا که ساخته، ایوان مخوف به معماره گفته که بازم از این می‌تونی برام بسازی؟ گفته آره. گفته کورش کنید که نره برای کس دیگه بسازه.

پانته‌آ: معمارای قدیم خوب جرات داشتن.

امیرحسین: آره یه چیز عجیبیه.

سپند امیرسلیمانی: آره و این این چیزاییه که به نظرم توی ایران خیلی ما کم دارم خیلی کم داریم.

پانته‌آ: آره دیگه، این قصه هاست که ادمو می‌کشونه به جاهای مختلف دیگه، میری که قصه جدید رو بشنوی و تجربه کنی.

سپند امیرسلیمانی: بله بله.

کمند امیرسلیمانی: من یه خاطره بگم؟

پانته‌آ: حتما.

کمند امیرسلیمانی: من یه سفر رفته بودم ایتالیا، خب برام خیلی جالب بود به هر حال، با یک دوستی که بارها ایتالیا رفته بود، من خب ولی دلمم میخواست به هر حال یه خریدی هم بکنم، هر روز صبح که پا می‌شدیم می‌گفت امروز میخوام ببرمت یه کلیسا نمی‌دونی چیه. می‌رفتیم خب همه کلیساها شبیه هم بودن دیگه. دیدم سفر داره تموم میشه.

پانته‌آ: (خنده) سفر مذهبی روحانی بوده.

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی:  گفتم دیگه حالا امروز بریم یه ذره مغازه و اینا دیگه، گفت یه کلیسا هست… گفتم بابا همه کلیساها عین همن، خیابونا که سنگ‌فرشه، کلیساهام مجسمه‌‌ست دیگه، نمیخواد دیگه منو ببری کلیسا. ولی خب میگم …

پانته‌آ: وقتی به کتانای سر زدین (خنده)

سپند امیرسلیمانی: (خنده)

امیرحسین: راجع به این بحث سفر تاریخی شد، خاطراتی که گفتید، سفر تاریخی براتون، یه سریا هستن سفر تاریخی دوست ندارن، شهرهای تاریخی جذابه برای شما رفتنش یا ترجیحتون اینه که ابتدا مثلا سفرهایی که طبیعت داره مثل شمال و بعدا سفرهای تاریخی مثل مثلا اصفهان و شیراز و اینا چجوریه؟

کمند امیرسلیمانی: ببین بستگی به زمان سفر داره. برای من هر دوش اهمیت داره. یه وقت هست که صرفا میخوام حال و هوام عوض شه، آب و هوام عوض شه، استراحت کنم، خب طبیعت رو ترجیح میدم ولی یه وقتایی دوست دارم برم جاهای جدید رو ببینم. ما همیشه الان همه جاهای کشورای دیگه رو جای دیدنیش رو میشناسیم ولی در اطراف من هیچ کس شاید تا حالا معبد چغازنبیل رو نرفته باشه که یک چیز فوق العاده‌ست.

پانته‌آ: خصوصا دم غروب برسی تجربه‌اش بینظیره.

کمند امیرسلیمانی: اصلاش عالیه و من خیلی از سفرهای تاریخیم رو مدیون کارم هستم. چون برای کار رفتیم به یک شهری، توی زمان‌هایی که آزاد بودیم رفتیم جاهای دیدنی رو دیدیم. خیلی جاهای دیدنی قشنگی رو ما تو ایران خوشبختانه دیدیم.

سپند امیرسلیمانی: ببین من چون اصولا تاریخ مبحث مورد علاقه‌امه، خب من اصلا دوست دارم برسم فکر کنم تصویرسازی کنم سیصد سال پیش اینجا مثلا چه اتفاقی می‌افتاده و اصلا اصولا کتاب مورد علاقه‌ام کتاب‌های تاریخیه، به همین خاطر اونو دوست دارم همیشه تو جاهای تاریخی حال بهتری دارم. ببین الان ما یه کاری داریم، یه سریالی داریم می‌سازیم که یه لوکیشنی داره که تاریخی هم نیست …

کمند امیرسلیمانی: همین الان همین اومد توی ذهن من دقیقا.

سپند امیرسلیمانی: آره ولی خونه خانم فروزانه

پانته‌آ: اِ چه باحال.

سپند امیرسلیمانی: خب، و اون چند تا از فیلماش رو اونجا بازی کرده، لباسهای کارایی که کرده اونجا هست، میدونی….

پانته‌آ: چه حس عجیبی داره.

کمند امیرسلیمانی: خیلی،‌ آفرین.

امیرحسین: خیلی هیجان‌انگیزه.

کمند امیرسلیمانی: ببین یعنی پله‌ها رو نگاه میکنی احساس میکنی

پانته‌آ: صداشونو می‌شنوی.

کمند امیرسلیمانی: اصلاً خیلی عجیبه حسش.

سپند امیرسلیمانی: آره، یعنی اون روز مثلاً یکی میگفتش که یه اتاقی درست کردم گفت اینجا دم – حالا اینو ممکنه در بیاری ممکنه – گفت اینجا دم دستشوییه، گفتم این دستشویی میدونی کیا رفتن توش؟ (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: واقعا مهمه، نصف فکرای مهم اونجا به ذهن آدم می‌رسه، تصمیمای مهمی اونجا گرفته شده.

سپند امیرسلیمانی: اره یعنی ببین میدونید برای من این مدلیه، یعنی مثلا حتی اگه جای غریبه برم. مثلا میدونی موزه جنگ روسیه رو هم که رفتم باز داشتم یه سری تصویرسازی برای خودم می‌کردم…

پانته‌آ: منم همینطورم.

سپند امیرسلیمانی: و ببین طبیعت جذابه، خیلی جذابه ولی من به نظرم تو تا وقتی اون گذشته رو ندونی، قدر طبیعت امروز رو نمی‌دونی. تو باید اون پروسه‌ای که طی شده این طبیعت به اینجا رسیده رو بدونی که اونوقت بدونی که نباید اشغال بریزی زیر رو اون درخته. متاسفانه توی سمت سپانوس، توی ماکو دیگه، اگه اشتباه نکنم. آره.

پانته‌آ: توی همون جاده ارس و …

سپند امیرسلیمانی: آره ارس، آره، تو میری می‌بینی اونجا چهار نفر دارن بازدید میکنن

پانته‌آ: خیلی زیباست

سپند امیرسلیمانی: ولی بازار پره.

پانته‌آ: واقعا کلیسای پر جزئیاتیه.

کمند امیرسلیمانی: بازار بدبختمون کرده.

پانته‌آ: شما کلیسا دوست دارید اونجا سر بزنید. (خنده)

سپند امیرسلیمانی: میگید بریم مثلا فلان جا، شاید به غیر از اصفهان و شیراز، بقیه شهرها اماکن تاریخی و دیدنیشون خیلی مظلومن.

پانته‌آ: آره.

سپند امیرسلیمانی: یعنی انقدر ما داریم فکر می‌کنیم بریم فلان چیز رو بخریم، بریم فلان چیز رو بخریم، اوه اینجا یک … بعد آخه اصلا ببین یه ماجرا، مگه نمی‌ریم سفر استراحت بکنیم که، یه ذره حالمون بهتر شه، اینکه مثلا روز چهارم سفر می‌فهمیم فروشگاه دو، از فروشگاه شماره یک یه چیزی رو ۱۷۰۰ تومن ارزون‌تر می‌فروشن رو دیگه آقا ول کنید.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) پس چرا این همه راه بری که تازه اونجا خرید کنی؟

سپند امیرسلیمانی: آره دیگه برو حالا همون اولی رو بخر دیگه، خریدی بعد تازه چهار روز بعد میری بگردی ببین کجا ارزونتر میده.

پانته‌آ: جزء دستاوردها حساب میشه.

سپند امیرسلیمانی: آره.

کمند امیرسلیمانی: فرودگاه همیشه خیلی جالبه موقع برگشت. همه دارن ساکها رو میکشن، میان میگن شما بارتون چقدره، اینو بگیریم دستمون، اصلا یعنی ذهنیت فقط رو این قضیه و اضافه بار و اینا داره می‌چرخه.

پانته‌آ: حالا از سفر ریلیتون گفتین، توی سفرای هوایی زیباترین فرودگاه که تجربه‌ش کردین کجا بوده؟ حالا داخلی یا خارجیش فرقی نمی‌کنه؟ اصلا چیزی یادتون میاد؟

کمند امیرسلیمانی: آره، دوبی.

سپند امیرسلیمانی: دوبی.

پانته‌آ: یکم برام تصویرش رو می‌کشین؟

کمند امیرسلیمانی: کاغذ، قلم بیار بکشم برات. (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: ببین کلاً دوبی خیلی لوکسه، خیلی تمیزه، خیلی خوش بواِ، خیلی از نور زیاد استفاده شده، آدم وقتی وارد میشه براش …. بعد یه عظمتی داره دیگه. یه جوری یه جور با حالیه. به نظرم که شما از علی بابا، من خواهش می‌کنم یه بلیت به شما بده…

پانته‌آ: به خدا اگه بدن (خنده)

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: برید سفر، دوبی و فرودگاه ببینین و برگردین، نمیخواد واردش بشین. (خنده)

پانته‌آ: با مسئولین آشناشون کنید لطفا. (خنده)

امیرحسین: آره، حتما. خاطره‌ای از بین این همه خاطره که داشتید، حالا یه بخشی هم تعریف کردین، خنده داره چیزی به ذهنتون میاد؟ یه چیزی که خیلی یونیک تو ذهنتتون مونده باشه. حالا چه انفرادی چه تجربه‌ای با همدیگه؟

سپند امیرسلیمانی: رفتیم تایلند، بعد گفتم آقا اون خیابون معروفه کی تعطیله.

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: آهان از اون طرف داستان نگاه کردید.

سپند امیرسلیمانی: که من بگم که من بگم اونجا رو دیدم دیگه اونجا رو دیدم. بعد این فامیل ما هم گفت اونجا مثلا شش بعد از ظهر باز می‌شه و اینا. گفتم مثلا ده صبح، گفت ده صبح که اصلا آدم اونجا رد نمی‌شه کلا، اینا، گفتم پس بریم، گفت آخه تعطیله، مثلا کرکره پایینه. گفتم اوکیه آقا، من می‌خوام رد شم از اینجا.

پانته‌آ: می‌خوام رد شم.

سپند امیرسلیمانی: دیگه ببینم چیزه و اینا، گفت بریم، رفتیم و خلاصه همینجوری دیدیم هیچکی هم نبود واقعا، مثلا چهار پنج نفر از اون ته داشتن می‌اومدن، یهو یکیشون گفت آقا امیرسلیمانی سلام. (خنده)

پانته‌آ: ای وای (خنده)

سپند امیرسلیمانی: گفتم داداش من معذوریت داشتم ده صبح اومدم اینجا، تو ده صبح چی‌ کار می‌کنی اینجا؟ (خنده)

امیرحسین: (خنده) اومده بود چی آخه ده صبح اینجا.

سپند امیرسلیمانی: خلاصه آره، هیجان‌انگیزترین

پانته‌آ: بعد ایرانی‌ام بوده.

سپند امیرسلیمانی: آره دیگه، هیجان‌انگیزترینش اینه که به نظرم جاهایی که نباید بشناست میشناسنت.(خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره گفتش که چیزه، یهو دیدم سلام علیک

پانته‌آ: احتمالش شاید خیلی پایین باشه این اتفاق ولی شانس شما…

امیرحسین: آخه ده صبح که …

پانته‌آ: خوابن حالا. (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره.

کمند امیرسلیمانی: منم یه خاطره از سفر دارم، می‌خواستم برگردیم شب، بعد ظهر باید می‌اومدیم ایران، من یهو یادم افتاد که یکی از دوستامون بچه‌دار شده و فروشگاه لباس بچه یه حراج خیلی خوب داشت، گفتم خوبه برم صبح یه لباس از اینجا بخرم و بیام. در نتیجه با همون لباس خونه و خیلی ژولیده یعنی واقعا همون شکلی از خونه اومدم، چون ده صبح باز میشد، رفتم با ماشین، مثلا خودم رانندگی می‌کردم، ماشین دوستمو گرفتم، یعنی اینجوری بود که مثلا کرکره رفت بالا، من وارد این مغازه شدم و مرکز خرید اصلا پرنده پر نمی‌زد. یهو یک خانواده‌ای وارد شدن، خیلی ایرانی و اینا، به من نگاه می‌کردن، بعد من اصلا در بدترین شکل بود قیافه‌م. بعد پسر خانواده هی بهم نگاه کردن و اینا، پسر خانواده یه پسر دوازده، سیزده ساله‌ای بود، اومد به من گفت ببخشید شما خانم امیرسلیمانی هستین، من چی جوابشو دادم گفتم:‌ NO.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: با صدای تو دماغی. بعد گفت: ساری ساری ساری. رفت.

پانته‌آ: خوبه خودتون خنده‌تون نگرفت. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: ببین، اصلا یه لحظه بچه فکر نکرد این از کجا فهمید من چی گفتم.

پانته‌آ: همون (خنده)

کمند امیرسلیمانی: و با اون صدای تو دماغی گفتم NO، این اصلا داستان خنده‌داریه که ما همیشه تعریفش می‌کنیم.

سپند امیرسلیمانی: یکی از چیزای هیجان‌انگیز سفرم اینه که تو ایران تو جایی که رفتی سه ماه بعد میری اونجا می‌بینی قیمت‌ها چقدر تغییر کرده.

امیرحسین: یهو تفاوت سنگین.

سپند امیرسلیمانی: آره آره. ببین واقعا الان سفر …. من پارسال بود عید، سه روز بیکار بودم، با دو تا از دوستام رفتیم اون شمال، اصلا یه رقم عجیبی هزینه شد. تازه ما مثلا غذا توی خونه درست می‌کردیم یعنی اینجوری نبود که بریم رستوران و متاسفانه حجم سفرهای چادری داره زیاد میشه، می‌دونی، من به شدت معتقدم که در تمام مسائل مختلف یک کشور، مردم اون کشور حق استفاده از حق حداقل امکانات رو دارن

پانته‌آ: درسته.

سپند امیرسلیمانی: یعنی من به نظرم در یک کشوری هیچ کسی نباید منتظر دارو بمونه یا نتونه دارو بخره برای گرون بودنش، هر شهروندی و هر عضو هر کشوری، عضو هر کشوری چه کلمه مسخره‌ای (خنده)

پانته‌آ: (خنده) ولی معنایی درسته.

کمند امیرسلیمانی: هر شهروندی.

امیرحسین: همون شهرونده درسته.

سپند امیرسلیمانی: آره اصلا اینطوری بگم، هر ایرانی حق داره که همه جای کشورش رو در آرامش کامل ببینه، با حداقل هزینه، اینکه شما سوار ماشینت بشی بری یه جایی اونجا چادر بزنی اونجا چادر بزنی اینکه جذاب باشه، حال کنی …

پانته‌آ: اون کمپ انتخابی فرق داره با اینکه مجبور باشی دیگه.

سپند امیرسلیمانی: آره خب، من میگم حتی مجبوریشم شاید بعضیا حال بکنن باهاش، ولی نمی‌شه که همیشه زندگی آدم این اتفاق بیفته. خب ما یک کشوری داریم که دیدنیه، جذابه، اگه این امکانات رو فراهم نمی‌کنیم که گردشگرای خارجی بیان، لااقل برای خودمون چیز کنیم. من یک جایی رو دیدم، بین… اگر اشتباه نکنم تو اردبیل بود، حالا الان یادم نیست دقیقا چی، یک جاییه به اسم شهر یَری، خب، فکر کنم بین حالا دقیقا بعد از اردبیله به سمت یه شهر دیگه‌ای. تاریخ اون شهر مال شش هزار سال قبل از میلاد مسیحه.

پانته‌آ: ما حتی اسمشم نشنیدیم

کمند امیرسلیمانی: سفر بعدی باید…

پانته‌آ: آره، از دستم در رفته

امیرحسین: من اینو نشنیدم اصلاً

سپند امیرسلیمانی: و تمدن، تمدنه، خب و یه معبدش از زیر زمین اومده بیرون، پر سنگ‌های… مجسمه‌های سنگی.

پانته‌آ: سفر بعدیم معلوم شد کجاست.

سپند امیرسلیمانی: اگر اشتباه نکنم بین اردبیل و مشکین‌شهر باید باشه، خب، که یه بخش عمده‌ایش زیر خاک مونده. خب، این بخش که در آوردن یه معبده، نشون میده که ببخشید شش، چهار هزار سال قبل از میلاد مسیح

کمند امیرسلیمانی: حالا به خاطر دو هزار سال با ما چونه نزن.

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره، نشون میده اون موقع، اون موقع ایرانی‌ها چیز بودن، یکتاپرست بودن و مجسمه‌های مرد و زن داره که مشخصه، مردا موهاشون یه جا قطع میشه، زنها موهاشون وصل میشه به دستاشون. هیچکدوم لب ندارن و فقط اون کسی که موبدشون بوده، حالا یا رهبرشون بوده اینا، اون لب داره که از قضا زنه.

پانته‌آ: چه جالب….

سپند امیرسلیمانی: ببین ارزش، ارزش بانوان توی این کشور ببین از کی… حالا جدیش میشه اینکه ببین خانوما چقدر ارج و قرب داشتن، شوخیش میشه که از شش هزار سال قبل فقط خانوما می‌تونستن حرف بزنن. (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده) نه خب ما الان پیشرفت کردیم، اون موقع آقایون دهان هم نداشتن برای حرف زدن. الان حداقل می‌تونن بگن چشم آخرش.(خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) آره.

سپند امیرسلیمانی: آره من خیلی از این چیزا دیدم، خیلی دیدم، من یه دو سال سفرنامه می‌ساختم برای تلویزیون

پانته‌آ: خیلی جالب بود.

سپند امیرسلیمانی: و از این چیزا خیلی زیاد دیدم که اصلا هیچ وقت بهش پرداخت نمیشه، باور می‌کنی اینجایی که من دارم میگم، آقای نگهبان اونجا با هزینه خودش میله زده بود تو زمین، از این نخای شیرینی‌فروشی گرفته بود دور این پیچیده بود که محافظت کن ازش.

پانته‌آ: چه مسئولیت‌پذیر..

سپند امیرسلیمانی: خب و من تعدادهای زیاد…(خنده)

امیرحسین: تعدادهای زیاد

سپند امیرسلیمانی: آره، از شمال جنوب هرجا بری می‌بینی یه سری چیز مخروبه افتاده، قلعه کامران میرزا داغون، اون یکی …

پانته‌آ: درست می‌شه ایشاالله.

امیرحسین: خب خیلی هم عالی. یه نکته‌ای داشتی پانته‌آ.

پانته‌آ: نه در امتداد این بحث …

کمند امیرسلیمانی: با هم دعوا نکنید.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: نه ما می‌تونیم خواهر بردار باشیم (خنده) نه میخواستم بگم که اولین سفری که آدم بدون خانواده میره خیلی تجربه جدید و جذابیه. این مرزی داشته برای شما یا نه؟ حالا چون کارم می‌کردین احتمالا …

کمند امیرسلیمانی: من شاید خاص باشه صحبتم. من اولین سفر بدون خانواده‌ام در دوازده سالگی….

پانته‌آ: یک کم زود شروع نکردین.

کمند امیرسلیمانی: برای فیلم سینمایی ترنج بود که بابا اینا منو بردن گذاشتن اونجا و برگشتن. من با یه گروه البته نه ترسیدم، نه …

امیرحسین: کدوم شهر؟

کمند امیرسلیمانی: روستای ابیانه. آره و من خیلی بیخودی زیاد مستقل بار اومدم.

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: شاید یه وقتایی واقعا خوشحال نیستم، یه وقتایی میگم کاش اینقدر مستقل نبودم کمک می‌گرفتم از بقیه، و دلیلشم همینه، برعکسشم بود، هشت سالم بود، اجرای تئاتر داشتم، اون سفر شمال به ویلای عمه، هر شهریور باید اجرا میشد و بابا اینا منو گذاشتن تهران، خونه مادربزرگم و خودشون رفتن، منو نبردن. (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: برعکسشم بوده ولی من اولین سفر یعنی تجربه تنها بودنم …

سپند: تو چون راستش رو بخوای چون بچه واقعی خانواده نبودی (خنده)

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: الان …

پانته‌آ: اینو معمولا بچه بزرگا به کوچیکه می‌گن. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: بزرگا همیشه مظلوم واقعا میشن. (خنده)

پانته‌آ: واقعا (خنده)

امیرحسین: شما چی؟ شما این مرز سفر خانوادگی و مستقل بوده چیزی؟

سپند امیرسلیمانی: آره دیگه ولی مرزها رو چون ندیدم دیگه اصلا به نظرم راجع بهش صحبت نکنی.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) خیلی تجربه منحصربفردی بوده مثل اینکه.

سپند امیرسلیمانی: نه ببین چون اولین سفر هم دوباره شمال بود، خیلی اتفاق عجیب غریبی برام نیفتاد که…

پانته‌آ: همون ویلای عمه با دوستا بوده؟

سپند امیرسلیمانی: نه مثلا حالا با دختر عمم اینا بزرگ شده بودیم و با پسر عمه، دختر عمه و اینا خودمون مثلا…

پانته‌آ: اونم باز خانوادگی حساب می‌شه

سپند امیرسلیمانی: من اولین سفر مستقلم رو فکر کنم رفتم دوبی، رفتم دوبی و یه اتفاق بامزه افتاد، ویزام رو اشتباه گرفته بودن، ویزام روز قبل از وارد شدنم، تموم شده بود…

پانته‌آ: نه، بعد چی شد؟ (خنده)

سپند امیرسلیمانی: چهارده ساعت تو فرودگاه بودم تا ویزای جدید اومد رفتم …

پانته‌آ: (خنده) طعم استقلال رو خیلی خوب چشیدین.

سپند امیرسلیمانی: یاد عین فیلم ترمینال هست که تام هنگ، …

پانته‌آ: آره.

سپند امیرسلیمانی: داستان واقعیه و اینا، ولی چیزش این بود که خب من زبانم در حد فاجعه‌ست دیگه، تنها چیزی که خیلی بلدم یِستِردیه … خب و هیچ اصلا یِستِردی خیلی هم اصلا کاربردی…

کمند امیرسلیمانی: کاربرد نداره.

پانته‌آ: کاربرد نداره ولی تو سفر داشته دیگه. یستر دی باطل شده بوده. هی باید اشاره می‌شده.

امیرحسین: زمان تو فرودگاه خیلی کاربردی نداره.

سپند امیرسلیمانی: آره، نه، نه، بعد چیزه، حالا واقعا سفر می‌رم بعد از دو سه روز می‌تونم زندگیم رو بگذرونم. به قول خودش مثل مهران غفوریان نیستم که هیچ کاری نتونم بکنم. ولی زبانم خوب نیست. یعنی باید یه سری چیزا رو به هم وصل کنم. توی همون سفره که رفتم، رفتم یه چیزی خریدم، بعد دیدی یه چیزی بهش آویزونه که بوق بزنه که ندزدن و اینا… اینو به ما داد و ما اومدیم بیرون، اومدیم تو هتل دیدیم هیمبیله بهش آویزونه، بوقم نزده بود.

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: فرداش رفتم با یه زبون دست و پا شکسته‌ای گفتم که من اینو خریدم و …

پانته‌آ: یستردی بود خریده بودم (خنده)

سپند امیرسلیمانی: قبضشم دارم، یارو گفت کی؟ منم خوشحال هی می‌گفتم یستردی (خنده) بعد یارو می‌گفت اوکی، می‌گفتم نه نه، یستردی. (خنده) هی می‌گفت اوکی اوکی (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: یعنی تا موقعی هم که عوض کرد من هی می‌گفتم یستردی. بالاخره یه جا …

پانته‌آ: خیلی کاربردی بوده…

سپند امیرسلیمانی: آره، بالاخره یستردی یه جا بهم کمک کرد. سفر مستقلم… ولی خب چون همیشه می‌خوابم خیلی استقلالی توش حس نمی‌شه (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: من یک سفر چین رفتم، رفتیم یک نمایشگاه لوازم بیوتی و زیبایی و اینا بود، بعد خب چینیا اصلا انگلیسی بلد نیستن، بعد رفتیم یک غرفه‌ای که دوستم اونجا کار داشت، دو تا پسر جوون بودن که مامانشونم اونجا بود. من رفتم توی غرفه و با مامانش نیم ساعت حرف زدیم با هم. نمی‌دونم چجوری، (خنده) یعنی بعد نیم ساعت اون فهمید که من چند سالمه، چند تا بچه دارم، بچه‌م چیه، شغلم چیه. منم همه ماجراهای اونا رو فهمیدم. نمی‌دونم چجوری…

امیرحسین: خیلی اتفاقی…

کمند امیرسلیمانی: نه اصلا بدون این زبان داشته باشیم

پانته‌آ: زبان مشترک نداشتن

کمند امیرسلیمانی: با اشاره، با زبان بدن با هم صحبت کردیم.

پانته‌آ: دیدین وقتی توی این موقعیت قرار می‌گیری، آدم می‌فهمه چقدر می‌تونه خلاق باشه توی صحبت کردن.

کمند امیرسلیمانی: آره، خیلی برام جالب بود.

سپند امیرسلیمانی: باز حالا صحبت…

کمند امیرسلیمانی: اومدیم بیرون گفتم به دوستم این خانمه اینجوری گفت. گفت تو از کجا فهمیدی اینار رو. گفتم باهاش حرف زدم.

سپند امیرسلیمانی: صحبت مهران رو کردیم، مهران یه چیز بامزه میگه، میگه ما می‌ریم خارج فکر می‌کنیم اگه بلندتر بگیم اون زبان ما رو می‌فهمه. (خنده)

پانته‌آ: آره و شمرده‌تر…(خنده)

سپند امیرسلیمانی: مِستِر … من … می‌خوام برم…. (خنده)

پانته‌آ: (خنده) هاوا، هاوا چطوره؟ (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره می‌گفت چیزه…

امیرحسین: البته فکر کنم تو وسط صحبت جواب این سواله یه جورایی داده شد اما کدوما خوش‌سفرترید؟

کمند امیرسلیمانی: هر دو.

امیرحسین: هر دو خوش‌سفرترید؟

کمند امیرسلیمانی: یه فرقی با هم داریم. سپند خیلی خوش‌سفره، همه رو می‌خندونه، سرگرم می‌کنه. من خیلی پایه‌ام. یعنی هر کی هرجا بگه بریم، میرم باهاش. بهم هم خوش میگذره.

سپند امیرسلیمانی: من تازه غذا هم درست می‌کنم. من تو سفر خیلی غذا درست می‌کنم.

امیرحسین: خوبه آشپزیت هم.

پانته‌آ: برنامه‌های بخور و بخواب با آقای سپند، برنامه‌های اونچری …(خنده)

سپند امیرسلیمانی: آفرین. (خنده)

امیرحسین: (خنده) بیرون خونه هر چی بود…

پانته‌آ: با شما می‌ریم بیرون بعد میام استراحت می‌کنیم خونه…

کمند امیرسلیمانی:  شاید براتون جالب باشه، من خب سیگار نمی‌کشم. توی هتل هم اکثرا نمیشه تو اتاق سیگار کشید، با همه دوستام هر بار می‌خوان سیگار بکشن میرم توی بالکن یا توی محوطه باز پیششون وایمیستم که …

امیرحسین: همراهیش می‌کنین.

پانته‌آ: بهترین کارو می‌کنینا. من یه مدت این کارو نمی‌کردم. می‌گفتم من که سیگاری نیستم، دود اذیتم می‌کنه. اکثر مهمونایی که آدما دعوت می‌شن تو اون جمع سیگاری هستن. اصلا از هیچی خبردار نمی‌شدم توی شرکت چه خبره. چون نمی‌رفتم با بچه‌ها سیگار بکشم.

کمند امیرسلیمانی: (خنده) آره.

امیرحسین: آخه یه بخشی از اتفاقات مهم توی اون زمانه. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: قسمت سیگار کشیدن.

پانته‌آ: آفرین. استراتژی شمام استراتژی درستیه.

کمند امیرسلیمانی: آره ولی پایان همین سفر روسیه که سپند میگه، چند تا از همکارا بودن توی اون تور، روز اول بهم گفتن که کمند نمیشه نری خرید، بیای با… اصلا من نگفتم می‌خوام برم خرید، خودشون خیلی خودجوش، گفتن بیا این سفر با هم باشیم، خرید نرو، گفتم باشه نمیرم، بعد اونا می‌رفتن مثلا کارایی که دوست داشتن رو می‌کردن، من می‌شستم مردم رو نگاه می‌کردم. بعد ما یه قانون خانوادگی جالبی داریم قانون نه، یعنی یه اخلاق خانوادگی جالبی داریم، برای هر اتفاق بد، ناخوشایند یا غیر منتظره یک توجیه خوبی برای خودمون می‌تراشیم که برامون لذت‌بخش بشه اتفاقه. با خودم گفتم که مثلا من اومدم اینجا برای نقشم دنبال شخصیت‌های جالب بگردم، به مردم نگاه کنم، باورتون نمی‌شه من یه بعد از ظهر رفتم یه دوری زدم تو مغازه‌ها بقیه‌ش همش با اینا نشستم توی کافه‌ها قهوه خوردیم، مردم رو تماشا کردم. مثلا می‌گیم که بریم سفر، دو ساعت از خوبیای سفره می‌گیم و همه چی و اینا، می‌ریم سرچ می‌کنیم می‌بینیم بلیت نیست اون تایم، بعد می‌گیم چه خوب شد نمی‌ریم می‌تونیم این تایمی که اینجا هستیم این کارو کنیم اون کارو کنیم.

پانته‌آ: (خنده) ای ول.

کمند امیرسلیمانی: خیلی خوش‌سفریم ما خلاصه خانوادگی.

سپند امیرسلیمانی: مگر اینکه کسی تو اتاق کنار من بخوابه.

کمند امیرسلیمانی: آخ آخ

امیرحسین: چطور؟

پانته‌آ: خروپف؟

سپند امیرسلیمانی: آفرین.

کمند امیرسلیمانی: لوکوموتیو

پانته‌آ: پس نوازنده‌این.

سپند امیرسلیمانی: ببین من بهترین تعریف از خورخورم علی اوجی میکنه…

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: میگه سپند که میخوابه انگار گراز حمله کردن.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: گرازم نه‌ها گرازا.

امیرحسین: انقدر!؟

سپند امیرسلیمانی: انقدر. یه سفر داشتم می‌رفتم همون تایلند که گفتم. بیزینس گرفته بودم مثلا گرفتم دو شب بریم نُه صبح برسیم که قشنگ بخوابم. خوابیدم بیدار که شدم دیدم همه بی‌خواب تو بیزینس میگفتن پول داده بودیم که راحت پرواز کنیم….

امیرحسین: چیزی هم نمی‌تونستن بگن…

سپند امیرسلیمانی: نتونستیم چشم روی هم بزاریم

کمند امیرسلیمانی: سپند یه دوره میگرن بدی داشت، بعد تا می‌رفت بیمارستان که سرم بزنه، میبردنش وی‌آی‌پی، خیلی هم ذوق می‌کرد که میره وی‌آی‌پی و هیشکی نیست اینا، بعدا گفتن انقدر خروپف می‌کنی بیمارا التماس می‌کنن….(خنده)

سپند امیرسلیمانی: اورژانس رو به هم می‌ریزی.

امیرحسین: منم این مشکل رو دارم.

پانته‌آ: خوبه، به نفعتون شده اونجا پس.

امیرحسین: مشکل بهش می‌گن دیگه.

سپند امیرسلیمانی: نه.

پانته‌آ: ویژگیه.

سپند امیرسلیمانی: نه، مرد باس خرخر کنه و بداخلاق باشه. ما خوش‌اخلاقیم، دیگه لااقل خرخرش رو باید داشته باشیم.

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: منم این مشکل رو دارم متاسفانه. خیلی بد شده. جدیدا زیادم شده.

پانته‌آ: جالب شد.

سپند امیرسلیمانی: ببین مشکل نیست. ما که خوابیم.

امیرحسین: (خنده) آره ولی اینش قشنگه که هیچ تاثیری روی خودمون نمی‌زاره.

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

پانته‌آ: خودتون از صداش بیدار نمی‌شین؟

سپند امیرسلیمانی: چرا جدیدا خودمم از صداش بیدار می‌شم.

امیرحسین: (خنده) چه حالت عجیبیه خود آدم بیدار شه از صداش.

پانته‌آ: آره من بیدار می‌شم اگر…

سپند امیرسلیمانی: انگار خودت خودتو قلقلک می‌دی بخندی.

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: یه جوریه، نه؟

پانته‌آ: عجیبه. توی ایران حالا یه خارج از ایران مقصدی بوده که خیلی دلتون بخواد بهش سفر کنین ولی حالا هنوز جور نشده؟

کمند امیرسلیمانی: من قشم نرفتم، خیلی ناراحتم.

پانته‌آ: واقعا؟‌

کمند امیرسلیمانی: اصلاً خیلی عجیبه که این همه سال نرفتم. تو ایران قشم خیلی دوست دارم برم. توی خارج از ایرانم شاید مثلا یه کشور افریقایی. شاید، حالا خیلی هم جدی نیست برام.

سپند امیرسلیمانی: حالا نه من ایران رو تقریبا فکر کنم همه جا رو رفتم، فکر می‌کنم همه جا رفتم دیدم، جاهایی هست که دوباره دوست داشته باشم ببینم…

پانته‌آ: کجا مثلا

سپند امیرسلیمانی: مثلا من احساس می‌کنم من شیراز رو شاید ده بار رفتم ولی هیچ وقت برام تموم نمیشه. خب، جنوب رو دوست دارم. من واقعا همه جای ایران رو دوست دارم.

پانته‌آ: همش آخه متفاوته با همدیگه.

سپند امیرسلیمانی: خارجم شاید آره همونجوری که کمند میگه یا یه کشور افریقایی یا این اسکاندیناوی هم دوست دارم

پانته‌آ: اونام خیلی متفاوته فرهنگشون.

امیرحسین: شمال اروپا.

سپند امیرسلیمانی: فنلاند و نروژ و …

کمند امیرسلیمانی: شفق قطبی رو دلم میخواد

پانته‌آ: نرفتین شما روسیه…

سپند امیرسلیمانی: دیدیم که…

کمند امیرسلیمانی: نه، یه تایم چند روزه‌ای که آسمون همش رنگی‌رنگی می‌شه…

سپند امیرسلیمانی: ولی من شبهای سفید رو توی مسکو دیدم.

کمند امیرسلیمانی: آره شبهای سفید رو دیدیم.

پانته‌آ: شبهای سفیدشو دیدین. رنگیش رو ندیدین هنوز.

کمند امیرسلیمانی: ولی دلم می‌خواد شفق قطبی رو ببینم.

سپند امیرسلیمانی: آره. قرار بود امسال با یکی از دوستامون بریم سیبری. شفق قطبی ببینیم.

پانته‌آ: خیلی تجربه عجیب غریبیه. یعنی تهش فکر می‌کنم شبیه‌ترین چیزی که آدم به اون دیده کارتونای دیزنی بوده دیگه.

کمند امیرسلیمانی: دقیقا

پانته‌آ: خیلی عجیبه واقعا

کمند امیرسلیمانی: یکی از اتفاقای خیلی جالب من در سفر، در شانگهای، رفتن به دیزنی‌لند بوده، واقعا یکی از آرزوهامون بود.

پانته‌آ: جای خیلی متفاوت بود دیزنی‌لندشون با بقیه جاها یا نه شبیه همون…؟

کمند امیرسلیمانی: من که جاهای دیگه نرفتم.

پانته‌آ: می‌خوام ببینم اون طیست شرقی هم بهش اضافه کرده بودن یا نه؟ خیلی فرقی نداشت؟

کمند امیرسلیمانی: نه، ولی واقعا اونجا احساس می‌کردم پنج سالمه. یعنی انقدر اصلا نمی‌دونم، احساس می‌کردم تو یه دنیای دیگه‌ام و واقعا یکی از بهترین اتفاقهای سفر…

سپند امیرسلیمانی: این مثلا یکی از چیزای متفاوت منه دیگه. من رفتم فرانسه خونه یکی از دوستام، گفتش که یه هفته من مرخصی می‌گیرم، بریم یه جایی، می‌تونیم بریم یه جایی که دیزنی‌لند هست و شهر بازی و فلان و اینا یا من یه ویلایی دارم جنوب فرانسه، توی دهکده…

پانته‌آ: (خنده) خونه عمه دوستمون.

سپند امیرسلیمانی: شاید الان، شاید الان چهار نفر توش باشن، تو اون چیزه، روستائه، کدوم رو بریم؟ لب دریا با اون چهار نفر یا بریم

امیرحسین: یا دیزنی‌لند؟

گفتم‌: خب لب دریاییه دیگه، مثلا، که البته جذابم شد، یعنی رفتیم جنوب، بعد همون جام جهانی گذشته بود، از اونجا یه ساعت با ماشین رفتیم، اسپانیا، بارسلون و بازی ایران اسپانیای جام جهانی رو …

پانته‌آ: به‌به…

امیرحسین: به‌به…

پانته‌آ: شما به جای دیزنی‌لند اونو رفتین.

سپند امیرسلیمانی: آره و تو کاتالانم بود، یه ذره ما می‌تونستیم از ایران طرفداری کنیم، چون اونام خیلی خودشون طرفدار تیم اسپانیا نیستن دیگه، چسبید. من به نظرم سفر یه جذابیتی که داره اینه که تو هر چی باشی، اون چیزی رو که دوست داری تو خودش داره، این بالاخره از یه جایی در میاد دیگه اون ماجرا، مثلا حالا کمند بحث سیگارو گفت، من یه موقع سیگاری بودم، تو سفرا جاهای سیگاری بهم می‌چسبید، از یه جایی سیگار رو ترک کردم، جاهای غیر سیگاری بهم می‌چسبه.

امیرحسین: هر نوع سلیقه‌ای رو پوشش می‌ده.

سپند امیرسلیمانی: آره دیگه، پوشش میده.

امیرحسین: با آدم بدسفر چیکار باید کرد؟ تجربه‌ش رو داشتین؟

کمند امیرسلیمانی: وای….

پانته‌آ: مثل اینکه شما یه خاطره بُلد اومد تو ذهنتون.

کمند امیرسلیمانی: ما زمان بمبارون، یک یه جای کوچیکی داشتیم خارج از تهران و تو اون سفر یک سری آدم که هیچ وقت در طول سال نمی‌دیدیمشون اومدن اونجا به طوری که انقدر جمعیت بود خونه‌مون که توی آشپزخونه‌ام رختخواب می‌انداختیم. بعد ماجرا این بود که یکی بلند میشد می‌گفت شش صبح، می‌گفت بچه من الان باید صبحونه بخوره، یکی دیگه می‌اومد می‌گفت من پسرم ورزشکاره تخم‌مرغ ندارین؟ تخم‌مرغ بیارین. بعد ما خیلی سنمون زیاد نبود ولی مامانم واقعا اذیت شد تو اون سفر. بعد یکی میخواد زود غذا بخوره، یکی دیر بخوره، یکی از فامیلامون از خارج اومده بود ایران، اون اتاق تکی می‌خواست، کلا یه خونه که دو تا اتاق خواب داشت، اصلا خیلی فاجعه …

پانته‌آ: جمع عجیبی بودین.

کمند امیرسلیمانی: خیلی فاجعه بود.

سپند امیرسلیمانی: تازه مثلاً اونجا در حالی که اون پناهگاه بود اون موقع…

امیرحسین: آره دیگه.

پانته‌آ: همون.

سپند امیرسلیمانی: برای سفر نبود، آره.

کمند امیرسلیمانی: بعد همه احساس کرده بودن اومده بودن مهمونی و طفلی مامان من، از صبح تا شب فقط داشت می‌شست، می‌پخت و اصلا خیلی یعنی بعدش یادمه اومدیم مامانم رفت بیمارستان، یه مشکلی براش پیش اومد …

پانته‌آ: بنده خدا…

کمند امیرسلیمانی: نمی‌دونم کلیه‌ش سرما خورد چی شد که رفت بیمارستان بستری شد.

پانته‌آ: بچه که بودین خب حالا اون موقع که شما انقدر آتوریتی نداشتین بگین من صبح بیدار نمی‌شم و اینا، پدر شمام از اون آدمایی بود که بگه پنج صبح بدواین به تاریکی نخورین؟ (خنده)

سپند امیرسلیمانی: اون چون خودش صبح زود بیدار نمی‌شد…

پانته‌آ: آهان (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده) این خانواده…. سپند می‌گه تو بچه این خانواده نیستی، من، باور کنین بچه خانواده نیستم (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: من تنها کسی‌ام که صبح زود بیدار میشم، خونه من، نه صبح ناهار آماده‌‌ست، بقیه روز به زندگی میرسم، میرم باشگاه ورزش می‌کنم، میام خونه پیاده‌روی می‌کنم، عود روشن می‌کنم اینا، شبم ساعت ده یازده می‌گیرم می‌خوابم. پریشبا مامانم زنگ زد گفت، چون ما همه توی یه ساختمون زندگی می‌کنیم، ساعت هفت و نیم بود، گفتش که سپند هشت و نیم میاد پایین با هم شام بخوریم، تو هم بیا، گفتم من شام خوردم، الان تو تخت دراز کشیدم. اصلا نمی‌خوره هیچیمون به هم.

پانته‌آ: شما فقط فرق دارین.

سپند امیرسلیمانی: نه واقعا ما خیلی شبیه هم نیستیم، ببین یعنی مثلا میگما، حالا این باز ربطی به سفر نداره، ولی تو شوخی‌های خودمون همیشه میگم یکی از دغدغه‌های بزرگ من در زندگی اینه که موقعی که با کمند کار دارم، بتونم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. همیشه در حال مکالمه است. (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: همیشه در حال مکالمه‌ست.

کمند امیرسلیمانی: برای اینکه همش در حال فعالیتم، تو ماشین تنها وقتیه که می‌تونم با آدما صحبت کنم. بعد معاشرتی هم هستم.

سپند امیرسلیمانی: بعد مثلاً پول موبایل من میاد یازده هزار تومن که ده هزار تومنش بسته است.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: بسته اینترنته، خب من از اینایی‌ام که سر سی ثانیه پای تلفن میگم خب دیگه چه خبر؟ خوشحال شدم … بعد مثلا کی بود، چند وقت … یه دفعه بود کمند بهم زنگ زد، من اومدم بردارم قطع شد، گرفتمش گفت در حال مکالمه است. گفتم چطوری تونستی (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده) کی فرصت کردی اصلا؟ (خنده)

سپند امیرسلیمانی: چطوری تونستی (خنده) آره ولی نه ما تو سفر همون ویلای عمه‌م که می‌رفتیم کل خانواده دیر بیدار میشدن…

پانته‌آ: فقط شما زود…

کمند امیرسلیمانی: من هم از بچگی زود بیدار میشم. من اصلا به یاد ندارم شب تا دیر وقت درس خونده باشم. از یه تایمی اصلا مغزم می‌خوابه، نمی‌تونم …

سپند امیرسلیمانی: ببین من مثلا سر سریال میرم شش ماه، روز اول که مثلا پنج صبح بیدار میشم، همون اول به خودم میگم سپند خونسرد باش، خیلی … ۱۷۹ روز دیگه مونده

امیرحسین: آرامش خودتو حفظ کن.

پانته‌آ: اینم می‌گذره. (خنده)

سپند امیرسلیمانی: خیلی یه چیز عجیب غریبی نیست، راحت … من فقط تنها چیزی که براش تو زندگیم صبح زود بیدار شدم به غیر از موقعی که مجبور بودم برم مدرسه بود این بود که می‌رفتم حلیم می‌خریدم یعنی برای شکمم. آره

امیرحسین: این کارایی هم که پس صبح آفیش می‌کنن، شما خیلی فکر کنم باهاش ارتباط خوبی نمی‌تونید داشته باشید.

کمند امیرسلیمانی: یه چیزی، بزار یه چیز خنده‌دار تعریف کنم، من طبقه بالام، سپند پایین، کمدای اتاق خواب ما ریلیه، وقتی که در سکوت مطلق اینو بکشیم، می‌فهمیم. بعد من چهار و نیم صبح بیدار شدم، اصلا نمی‌دونم چرا، سپندم پنج و نیم باید بیدار میشد، ساعت شد پنج و نیم، دیدم صدای ریل در اومد، براش زدم روز بخیر برادر عزیزم، خسته نباشی برادر زحمتکش، صدای در کمد را شنیدم…

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: سپندم برام زد صبح بخیر خواهر فضولم …

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: تو چجوری هر روز صبح زود بیدار میشی من دیوونه شدم

امیرحسین: ساعت ۴ صبح.

سپند امیرسلیمانی: ببین، بعد الان مثلا چند ماه قبل هم من سرکار بودم، همین کمند مثلا من می‌رفتم سرویس کار می‌اومد دنبالم، سوار می‌شدم، مثلا ساعت یه ربع به شش، کمند بهم زنگ میزد با هم حرف می‌زدیم توی راه، بعد یه روز زنگ زد، دو روز زنگ زد، روز سوم گفتم چی میخوای؟ من می‌خوابم تو ماشین. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: گفت آخه ذوق دارم، از بس با تو این موقع صبح حرف نزدم (خنده) گفتم نه من خوابم بزار بخوابم…

پانته‌آ: مامان منم همینطوره. من صبحا اصلاً اخلاق ندارم بیدار که میشم، انقدر که بداخلاقم.

سپند امیرسلیمانی: نه نه من خوش‌اخلاقم.

پانته‌آ: نه من می‌گم اصلا با من حرف نزنین. بعد مامان من دقیقا صبحا انرژی داره حرف می‌زنه …

کمند امیرسلیمانی: انرژی زمین بالاست، شما تجربه نکردین …

پانته‌آ: پس ما روی زمین نیستیم…

سپند امیرسلیمانی: ببین من دو سال سربازی عادت نکردم به صبح زود بیدار شدن…

امیرحسین: خیلی فکر کنم به روحیه آدم بستگی داره …

پانته‌آ: این همه سال مدرسه هم رفتیم منو عادت نداد

سپند امیرسلیمانی: من اصلا بد اخلاق نیستم وقتی بیدار میشم، خب، ولی زندگی رو از این ور نگاه می‌کنم دیگه.

کمند امیرسلیمانی: به همین خاطر تو سفر، من همیشه وقت زیاد دارم مثلا همه میگن تو سه چهار روز چجوری این همه گشتی…

پانته‌آ: تو سفر منم زود بیدار می‌شم.

کمند امیرسلیمانی: مثلا هفت میرم صبحونه می‌خورم، هرجا، اولین جایی که نه باز شه یا ده باز شه، من میرم اونجا دیگه، دیگه تا شب، واسه همین وقت زیاد دارم همیشه…

پانته‌آ: بعد سر همین جاده که مامان باباها می‌گفتن زود بیدار شو به ترافیک نخوریم، میگم همه مامان باباها این فکر رو می‌کنن، چرا فکر می‌کنین اون ساعت خلوته، همه پنج صبح بیدار شدن، تو خیابونن…

امیرحسین: آره این اصلا یه قاعده‌ست که آقا اگه این ساعت بیدار شیم، ترافیک کمه یعنی فقط به ذهن خودمون می‌رسه که باید اون ساعت بیدار شیم…

پانته‌آ: همه اون ساعت…

سپند امیرسلیمانی: آره، آره نه ولی ما اونم سر فرصت سفر می‌رفتیم…  البته ببین دوره بچگی ما انقدر شلوغ نبود واقعا…

امیرحسین: بله.

سپند امیرسلیمانی: یعنی جاده‌ها اینجوری، با این که جاده‌ها استاندارد نبود، امروز خیلی اوضاع بهتره.

پانته‌آ: تعداد آدمای کمتری می‌رفتن سفر.

کمند امیرسلیمانی: دیگه ما هم با هیلمن نمی‌ریم. (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره اون موقع ماشینم کمتری توی جاده … با اینکه خطرش بیشتر بود، به خاطر حالا آب و هوا الان گرمتر شده، اون موقع مه بود توی جاده اینا ولی نه، ما خیلی، من هنوزم همینجورم، خیلی سر فرصت سفر می‌کنم.

پانته‌آ: حالا سفر تنهایی یا دسته‌جمعی؟ کدوم بهتره؟

کمند امیرسلیمانی: ببین خب طبیعتا دسته‌جمعی بیشتر خوش میگذره ولی من آدم تنها سفر کردن هستم. یعنی یهو سوار ماشین میشم شش ساعت هفت ساعت رانندگی می‌کنم، میرم، احساس می‌کنم چون میگم به دلیل همون مستقل بودنم که گفتم، از اینکه برنامه‌م دست خودمه خیلی لذت می‌برم.

پانته‌آ: من اینو کاملا می‌فهمم

کمند امیرسلیمانی: و هر ساعتی که دلم بخواد، هرکاری دلم بخواد می‌کنم از جمله همون صبح خیلی زود لب دریا رفتن. خیلی سفر تنهایی رو دوست دارم، حتی وقتی هم دسته‌جمعی می‌ریم، حالا می‌ریم واسه خرید و اینا، من از همون اول میگم بچه‌ها من رفتم، سه ساعت دیگه دم همین در می‌بینمتون.

پانته‌آ: آفرین من اینو می‌فهمم.

کمند امیرسلیمانی: چون می‌خوام از وقتم بیشترین استفاده رو بکنم، برای همین بعضیا خیلی سختشونه تنهایی ولی من کلا اصلا با تنها بودن خیلی سازگارم.

پانته‌آ: شما چی؟

سپند امیرسلیمانی: منم خیلی سفر تنهایی رفتم. من واقعا فکر کنم همه سفرای خارجیم رو که تنها رفتم، داخلیمم مثلا یه دفعه بلند میشم میرم شمال، تنها برای خودم، مثلا پنج روز اونجا هستم، میام و البته با کمند سفر که میری گاهی اوقات سفر علمی هم میشه‌ها (خنده)

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) یعنی چی؟

سپند امیرسلیمانی: ببین کمند یه ویژگی که داره، میره بیرون یه چیزی یاد می‌گیره، همون رو با اصرار و به صورت رایگان در اختیارت میذاره.

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: خب یعنی مثلا یهو میره باشگاه میاد، اگه یه ذره شل بدی، می‌بینی که داری دویست کیلو وزنه می‌زنی همراه باهاش…

پانته‌آ: (خنده) تاثیرگذارین.

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: یه بار مارو می‌خواست ببره طلوع آفتابو ببینیم دیدم راجع به آقای قمپز داره حرف می‌زنه. چی بود اسمش؟

پانته‌آ: قمپز؟

کمند امیرسلیمانی: کی؟

سپند امیرسلیمانی: پادشاه دریا و نمی‌دونم…

کمند امیرسلیمانی: پوزیدون؟…

امیرحسین: آقای قمپز (خنده)

پانته‌آ: قمپز و پوزیدون خیلی فرق داره (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آره بعد دیدم می‌گه…

کمند امیرسلیمانی: آقا این بده؟!

سپند امیرسلیمانی: بعد دیدم می‌گه آقا برم با پوزیدون حرف بزنم، گفتم آقا بزار ما بریم سیرمون رو بخوریم بخوابیم.

کمند امیرسلیمانی: اجازه بدین من اینو بگم برای شنونده‌هاتون. ما در اساطیر یونان خدایانی که در کوه المپ بودن، یکی از خدایان اسمش از پوزیدون یا پسایدن حالا به لهجه … که خدای دریاهاست و شخصیتش مثل دریاست. بعضی اوقات طوفانی و موج داره، بعضی اوقات آرومه، خیلی از آدمها، چون شخصیت و اخلاق‌های ما خیلیاش برگرفته از ایناست، ضعفی که پوزیدون داره اینه که قدرت نه گفتن نداره و هر کی هر چی ازش می‌خواسته انجام می‌داده. در نتیجه شما هر وقت می‌رین لب دریا، هر اونچه رو که می‌خواین به پوزیدون بگین که پوزیدون براتون انجام بده. این بده؟! اطلاعات به این خوبی.

پانته‌آ: خیلی خس شیرینه.

کمند امیرسلیمانی: خیلی خوبه دیگه.

امیرحسین: ولی خب سیر و خواب یه داستان دیگه‌‌ای (خنده)

سپند امیرسلیمانی: آفرین

کمند امیرسلیمانی: (خنده) هیچی، می‌گم تا دعوا نشده بحث رو تموم کنیم.

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: ولی و من یه چیز دیگه رو هم دوست دارم و این جز دورنمامه برای زندگیم، اینه که یک موقعی دیگه رها کنم و برم توی یک مزرعه‌طور و با گوسفند و گاو و نمی‌دونم سگ و اینا…

امیرحسین: دور از زندگی شهری.

سپند امیرسلیمانی: آره یه زندگی آرومی داشته باشم و در نهایت اینکه الان آخراشه؟

امیرحسین: الان دیگه تقریبا آره رسیدیم به آخرای …

سپند امیرسلیمانی: در نهایت اینکه من میگم وقتی در طول تاریخ، از یک چیزی زیاد صحبت میشه، حتما اون مقوله مقوله مهمی بوده.

پانته‌آ: که موندگار شده دیگه.

سپند امیرسلیمانی: آره ببین سفر نقش بسیار مهمی در ادبیات، ادبیات ما داره، یعنی این سفر در طول قرنها راجع بهش حرف زده شده و به عنوان یک حالا یک دوری قدرتمند شاید ازش نام برده شده. خیلی موقع‌ها، سفر از لذت‌هاش گفته شده، یه وقتایی هم از این از سختی‌هاش گفته شده و اغلب نشونه فراق بوده، نشونه دوری بوده ولی این نشون میده که در هر صورت این ماجرا، ماجرای مهمیه، خیلی اوقات، من یه چیزی بامزه بهتون بگم، من تو اون ایرانگردی که می‌ساختم فکر کردم چرا اینقدر ما در تمام شهرها حمام داریم و اینقدر حموم‌های اساسی! سردینه، گرمینه، نمیدونم چی چیو اینا. بعد فهمیدم که حمام مهمترین جای قرار در سفرها بوده.

پانته‌آ: دورهمی‌ها…

سپند امیرسلیمانی: یعنی تو مثلا من در تهران بودم، تو در اصفهان بودی، با هم قرار میذاشتیم حمام فلان جا در مثلا بیست شهریور. هم غباره تن رو مثلا می‌شستیم و هم با هم کلی حرف …. تو شعر جدیدی اگه گفته بودی برای من می‌خوندی، خیلی مقوله مهمیه. من واقعا به نظرم هر طوری هست، حالا میگم کاش سفر، چادر، چادری نباشه ولی باید باید انجام بشه حتی اگه تو ماشین بخوابی. یه جاهایی رو باید دید. واقعا یه جاهایی رو باید دید. حالا اصلا من بحثم خارج از کشور نیست. ببین من واقعا فکر می‌کنم اگه تخت‌جمشید رو نبینه کسی و از دنیا بره یه چیز خیلی مهم رو ندیده. خب، باید دید، باید یه سری چیزا رو دید و به سفر به قسمتهای خوبش باید فکر کنیم. سفر کردم که از یادم بری دیدم نمی‌شه‌ هم حالا خیلی می‌تونیم هم راه دیگه‌ای برای فراموشی انتخاب بکنیم.

پانته‌آ: (خنده) من می‌خواستم بگم که موزیکی که توی جاده، توی سفراتون گوش می‌دین و خیلی بهتون انرژی می‌ده و می‌بردتون حالا تو اون حال و هوا چیه؟

سپند امیرسلیمانی: اونو بعدا بهتون می‌گم. (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: اون آدمایی که کامیون داشتن، یه موزیکای خاص (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: گوش می‌دادن. ولی من خودم موزیکایی که انرژی داشته باشه یا تمپوی خوبی داشته باشه که انگار موزیک پس‌زمینه این تصویراست، بیشتر دوست دارم. کلا هم من موزیکای غمگین و آروم گوش نمی‌دم. اصلاً چرا ما باید موزیک غمگین گوش بدیم؟!

سپند امیرسلیمانی: آ.. من خیلی موزیک آروم گوش می‌کنم

امیرحسین: منم خیلی گوش می‌کنم.

پانته‌آ: (خنده) کلا اصلاً شبیه هم نیستین اصلا

کمند امیرسلیمانی: اصلا. اینو الان فهمیدم. اصلا چرا باید گوش بدیم. این همه آهنگای شاد هست، آدم شاد می‌شه دیگه. ول کن. من اصلاً به غم و غصه فکر نمی‌کنم.

پانته‌آ: اونم تو جاده.

سپند امیرسلیمانی: فاضل نظری یه شعری داره، داشتم بهش فکر می‌کردم، گشتم الان پیداش کردم، دو بیت اولش رو خیلی دوست دارم، می‌گه سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد، اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد، من و تو پنجره‌های قطار در سفریم، سفر مرا به تو نزدیک‌تر نخواهد کرد.

امیرحسین: به‌به، خیلی هم عالی. خیلی هم عالی. دستتون درد نکنه. فکر می‌کنم دیگه به آخرای گفتگو رسیدیم. مرسی از حضورتون. پانته‌آ اگه شما نکته‌ای حرفی چیزی دارین بشنویم.

پانته‌آ: مرسی، خیلی لذت بردم.

سپند امیرسلیمانی: یه چیزی فقط خانم پانته‌آ اولش گفتن (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: به عنوان یه چیز بامزه بگم و تمومش کنیم. چند وقت پیش یکی از دوستامون اومد خونه‌مون مریض بود. گفتیم …

کمند امیرسلیمانی: آخ آخ آخ.

سپند امیرسلیمانی: گفتیم یه کسی اومد آمپول بزنه بهش. یه خانمی اومد آمپول بزنه و اینا، خانمه فکر کنم سه ماه از مامانم کوچیکتر بود…

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: به کمند گفت من از بچگی با کارای شما …. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

پانته‌آ: (خنده) خب شما کودک کار بودین، زود شروع کردین به کار.

کمند امیرسلیمانی: من که می‌دونی، من همیشه می‌گم، من بچه بودم کودک کار بودم، الان جزء زنان بدسرپرستم. (خنده)

امیرحسین: (خنده)

کمند امیرسلیمانی: کلا.

سپند امیرسلیمانی: آره، نه ولی واقعا اون کلمه، واقعا کلمه جذابیه. یعنی واقعا یه کسی این حرف رو به من می‌زنه، من احساس می‌کنم که سالها یه راهی رو احتمالا درست رفتم.

امیرحسین: و یه خاطره‌ای سالها ساخته شده توی ذهن یه جمعی از مردم، بخش زیادی از مردم…

پانته‌آ: آره.

سپند امیرسلیمانی: آره، آره. برای دوستانی هم که نمی‌بینن خانم پانته‌آ ماشاالله سن و سال‌دارن. (خنده)

پانته‌آ: (خنده) موهاشم موهاشم سفید شده.

کمند امیرسلیمانی: (خنده) و شاخ شاخ. هر چی هم کرم می‌زنه درست نمی‌شه.

پانته‌آ: وای.

کمند امیرسلیمانی: باید اینو می‌گفتم. نمی‌شد.

امیرحسین: (خنده)

پانته‌آ: انتفامو گرفتنا.

کمند امیرسلیمانی: ببین اینو یادت باشه، امروز در ذهنت هرگز با خانواده ما

پانته‌آ: امیرسلیمانی در نیافت.

کمند امیرسلیمانی: در نیافت.

امیرحسین: خوب شد من از اول وارد این اتفاق نشدم.

پانته‌آ: آره. (خنده)

کمند امیرسلیمانی: به ما هم خیلی خوش گذشت باهاتون.

پانته‌آ: مرسی.

کمند امیرسلیمانی: ما رو بردین تو خاطراتمون، خیلی نمی‌دونم دیگه، خیلی جالب بود به هر حال.

امیرحسین: مرسی از حضورتون. به نظر من یکی از جذاب‌ترین گفتگوهای رادیو دور دنیا شد. من شخصا که خیلی لذت بردم و امیدوارم و مطمئنم که مخاطبها و شنونده‌ها هم لذت خواهند برد. پانته‌آ اگه نکته یا صحبتی داری به عنوان …

کمند امیرسلیمانی: پانته‌آ دیگه رفت تو افق محو شد (خنده)

پانته‌آ: (خنده) من دیگه خانوم می‌خوام بشینم چیزی نگم.

کمند امیرسلیمانی: نه یه چیزی هم بگو.

پانته‌آ: نه می‌خواستم بگم که خیلی حس عید دیدنی داشت بعد از مدتها، من سالهاست که خیلی کمتر دارم عید دیدنیا شرکت می‌کنم متاسفانه. حالا یا سفر بودم یا سرم شلوغ بوده ولی الان اون لذت رو دوباره تجربه کردم. خوشحالم بعد از سالهای بچگیم الان دوباره شما رو دیدم از نزدیک (خنده)

کمند امیرسلیمانی: (خنده)

سپند امیرسلیمانی: (خنده)

پانته‌آ: آره، امیدوارم بازم ببینیمتون و همیشه انقدر خندون باشین.

کمند امیرسلیمانی: دخترم، ان شاءالله موفق باشی تو زندگیت. (خنده)

سپند امیرسلیمانی: باباجان … (خنده)

پانته‌آ: (خنده)

امیرحسین: مرسی، مرسی از حضورتون. سال نو هم پیشاپیش مبارک.

پانته‌آ: سال نوتون هم مبارک.

کمند امیرسلیمانی: از شما.

امیرحسین: و ایشالله سال خیلی خوبی رو داشته باشین. ممنون، تا یه گفتگوی دیگه خدانگهدار.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.