1001

فصل ۲ – فصل ۲ – اپیزود ۱۵ رادیو دور دنیا – شوق بی‌انتهای سفر با لاله اسکندری

امیرحسین: سلام به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادی‌ام و شما صدای منو از قلب شرکت سفرهای علی‌بابا یعنی ساختمون روز اول می‌شنوید. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود، راه رو از گوشمون شروع می‌کنیم و به گوشه‌گوشه دنیا می‌رسیم، به این امید که با این همسفری، رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تاثیری که هر سفر توی زندگیمون می‌زاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علی بابا، خیال‌پردازی رو تمرین می‌کنیم و برای این کار نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لابلای ظرفهای نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش می‌خواد برای ساعتی هم که شده، بره به جایی غیر از اونجا که هست.

 



 

موسیقی Sunset Swim

 

خیلی وقتا به شوق سفر فکر می‌کنم. به نظرم شوق سفر یکی از عجیب‌ترین حسهاییه که هر کس می‌تونه تجربه کنه. یه شور و انرژی درونی که واسه هر آدمی شکل و شمایل بخصوصی داره؛ واسه یکی همراه با هیجان و تپش قلبه و واسه یکی دیگه هم، همراه با سکوت و خیال‌بافی. اما با وجود همه این تفاوت‌ها شوق سفر بخش جدانشدنی هر سفره. سال‌ها قبل وقتی کاساندرا دیپیکُل تونست به عنوان اولین زن به تمام کشورهای جهان سفر کنه و اسمش رو تو کتاب رکوردهای گینس ثبت کنه، بیشتر از قبل بهم ثابت شد که انگار نصف بیشتر هر سفری تو اون حس و حال درونی خلاصه می‌شه که اسمش رو می‌زاریم شوق سفر، چرا که اون تو یکی از سخنرانی‌هاش گفت از وقتی که نوجوون بودم دنبال معنای زندگی و چرایی حضورم تو این دنیا می‌گشتم، زمان زیادی گذشت تا متوجه بشم هیجان و شوق زندگی برای من تو سفر کردن معنا پیدا می‌کنه. در واقع من زندگی رو تو سفر پیدا کردم. شاید همه اونایی که اهل سفرن نتونن اندازه کاساندرا مشتاق سفر و زندگی تو سفر باشن اما با وجود همه محدودیت‌ها و نشدن‌ها، شوق سفر مثل نوری می‌مونه که تو قلب همه آدما سوسو می‌زنه، اونار رو مشتاق آینده نگه می‌داره و حال و روزشون رو عوض می‌کنه.

 

موسیقی Strolling in Paris

 

امیرحسین: خب سلام به همه شما همسفرای خوب رادیو دور دنیا، اینجا استودیوی رادیو دور دنیاست و قراره یه گفتگوی جذاب و متفاوت رو با یکی از بازیگران خوب و قدیمی سینما و تئاتر کشورمون داشته باشیم، منتها، قبل اینکه گفتگو رو شروع کنیم، یه مهمون دیگه هم امروز تو استودیو هستش، یه صدای آشنا واسه همسفرای قدیمی رادیو دور دنیا. علی صالحی رو امروز داریم. علی سلام، خیلی خوش اومدی بعد از مدت‌ها به رادیو دور دنیا.

علی: آره دیگه الان فکر کنم باید اسمش بازگشت به علی‌بابا و

امیرحسین: بازگشت به علی بابا…

علی: بازگشت به رادیو دور دنیا باشه، منم خیلی خوشحالم واقعا الان اینجا پیش شمام و مهمون خیلی عزیزی که دعوت کردین. امیدوارم که یه گپ و گفت خیلی خوب راجع به سفر و چیزای دیگه داشته باشیم.

امیرحسین: خیلی هم عالی. خب مهمون این اپیزدمون، سرکار خانم لاله اسکندری هستن که قراره تو این گفتگو همسفرمون باشن. خانم اسکندری به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین.

لاله اسکندری: سلام عرض می‌کنم خدمت شما و همه عزیزانی که این برنامه رو گوش میدن. خیلی خوشحالم که امروز در کنارتون هستم.

امیرحسین: مرسی از حضورتون. ما هم خیلی خوشحالیم. علی، به نظرم حالا که بعد مدتها اومدی، اصلا تو شروع کن گفتگو رو.

علی: خیلی هم عالی. خب خانم اسکندری سفر برای شما چه شکلیه؟

لاله اسکندری: من جز اون دست آدمایی هستم که بسیار علاقه‌مند هستم به سفر و معمولا همیشه استقبال می‌کنم، یعنی اگه کسی بگه بیا سفر معمولا پای سفر همه هستم، مگر اینکه حالا شرایطش رو نداشته باشم و اصولا این جابجایی حالم رو خیلی خوش می‌کنه.

یادمه که توی اتفاقاتی که حالا بخوام توضیح بدم مثلا بیشترین چیزی که این احساس شادی و این هیجان رو در من بالا میاره سفره. واقعیتش اینه که خب تو تا یه سن قانونی که خب به هر حال تابع خانواده‌ای، خیلی تا برسی به اون سن قانونی، خودت خیلی این امکان رو نداری که سفر کنی، خصوصا حالا ماها که خب خانم هم بودیم و در واقع نسل ما که خب، من دهه پنجاهی هستم، اینجا خودم رو لو بدم، تو شرایطی که حالا ما بزرگ شدیم، بچه‌های انقلاب و جنگ و فلان و اینا، خیلی شرایط در واقع، اجتماع خیلی متفاوت بود با این چیزی که امروز شاید بچه‌های دهه هفتاد و هشتاد دارن تجربه‌ش می‌کنن. من اصلا می‌بینم بچه‌ها رو تو بیرون، به هر حال من خیلی هیجان زده‌ام، هم خوشحالم می‌بینم اینقدر تغییرات اتفاق افتاده و نسل ما خب خیلی شرایط سخت‌تر رو، توی فشار بیشتر و خیلی تحت هم فشار خانواده و هم فشار اجتماع، در نتیجه اینکه تو بخوای سفر کنی تنها با دوستات، خیلی اتفاق مهمی بود و اصولا خانواده‌ها خیلی این امکان رو به تو نمی‌دادن. در نتیجه تو سفرهایی که می‌خواستی بری بعد در پوشش خانواده، در کنار خانواده می‌بودی و یادمه من همیشه انقدر اصرار می‌کردم به خانواده که مثلا این اتفاقه رخ بده، تا اینکه فکر کنم چهارده، پونزده ساله‌م بود، پونزده ساله‌م بود، ما یه سفر چادری با در واقع دوستای پدرم رفتیم، فکر می‌کنم شش تا ماشین بودیم و از تهران حرکت کردیم تا خوزستان. همینجور تو مسیر، شهرهای مختلف، بعد از اونور استان فارس اومدیم. یه سفر چهل روزه بود و خیلی تجربه عجیبی بود. یک سفری بود که خب بر اساس حالا قضیه‌ای که بهتون می‌گم مثلا مال دهه هفتاده بود این ماجرا، امکانات در واقع شهری هم خب خیلی مثل الان امکانات مثلا اطراف فضاهایی که حالا جاهای تاریخی بود که دیدنی بود، مثلا یه فضایی رو به عنوان کمپ مثلا معرفی می‌کردن که اجازه اینو بهتون می‌دادن که اونجا چادر بزنی. یادمه مثلا ما نظیر تخت‌جمشید چادر زده بودیم و نصفه شب با زوزه شغال‌ها بیدار شدیم مثلا این شغاله می‌اومدن سراشون رو می‌مالوندن به چادر و مثلا تو به عنوان یه بچه چهارده پونزده ساله، یهو با یه همچین صحنه‌ای مواجه می‌شدی، اون لحظه خیلی ترسناک بود ولی الان که در راجع بهش بعد از سالها حرف می‌زنم به عنوان یه خاطره بامزه تعریفش می‌کنم یا مثلا یادمه ما کنار رودخونه بودیم، شرایط خب حالا حموم و فلان که خب اصلا نبود، چون مثلا هر چند تایمی که مثلا تو چادر بودیم، می‌رفتیم حالا یه شهری، تو هتل یا مثلا حالا اقامتگاه حالا و یا مسافرخونه‌ای ولی اون تا برسیم به اون مثلا شرایط، خب همه چیز خیلی بدوی و یادمه مثلا می‌رفتیم از تو رودخونه مثلا آب ورمی‌داشتیم (خنده) مثلا برای … می‌خوام بگم یعنی خیلی این اتفاقه که تو کجا بری، کی چیکار کنه، از کجا آب برداری، مثلا حالا کی بره یه جا پشت یه سنگ، (خنده) اینا شاید قابل پخش هم نباشه ولی…

علی: یه خرگوشی بگیری مثلا…

لاله اسکندری: (خنده) یادمه که … منظورم اینه که خود همین یه پدیده‌ای بود. تو فکر کن مثلا سی تا آدمی که تو یک جایی باید برن و خب شرایط اینم ندارن که امکاناتی باشه، اون موقع، مثلا الان که بهش نگاه می‌کنم، خب الان مثلا شاید اصلا همچین امکانی برای من پیش نیاد، یا حالا به خاطر شغلی که دارم نتونم مثلا همچین تجربه‌هایی رو بکنم ولی واقعا اون دوران خیلی به من خوش گذشت و هی این تفاوته تو مثلا توی سیل موندیم، در واقع سیل که نه، یک بارون خیلی شدیدی که انقدر گل اومده بود، گل شده بود در واقع جاده که تمام لباسها، ماشینای ما گل شد. یادمه ما رسیدیم اهواز و هتل به ما جا نداد، یعنی قیافه‌های ما رو که دید، مثلا سی تا آدم سر تا پا گلی (خنده) گفتن ما اتاق نداریم.

علی: مطمئن نبودن که مثلا پولش رو دارید بدید یا نه (خنده)

لاله اسکندری: آره یعنی یه جوری ریخت و قیافه‌هامون که احساس کردن از اینا نمی‌شه پول گرفت. ما یادمه مجبور شدیم مثلا تو اهواز بریم توی مسافرخونه‌ یا یه هتل مثلا کم‌ستاره‌تر.

امیرحسین: آره این حالا میون صحبتتون. خیلی عجیبه‌ها علی، نمی‌دونم چقدر موافقید با من، قبلا با وجود اینکه امکانات شاید کمتر بوده، هم حالا امکانات ارتباطی، هم موقعیت خود خانواده‌ها، این سفرهای دسته‌جمعی، الان شما گفتین نزدیک شش تا ماشین

لاله اسکندری: شش تا ماشین

امیرحسین: شش تا ماشین بودین. توی چهل روز، خیلی بیشتر از الان بوده یعنی هر چی که این امکانات انگار بیشتر شده، سفرها محدودتر، تعداد جمعیت تو سفره کمتر و اصلا کیفیتش عوض شده انگار.

لاله اسکندری: امکانات زیاد شده.

علی: بعد آدما تعامل بهترین با هم داشتن.

لاله اسکندری: بله.

علی: من یادمه اون موقع هم که مثلا ما با خانوادمون سفر می‌کردیم، خیلی با هم مهربون‌تر بودیم. یعنی الان خیلی دیگه به نظرم …

امیرحسین: سریع دعوا می‌شه (خنده)

علی: آره، اصلاً حوصله همدیگه رو شاید نداشته باشیم.

لاله اسکندری: خب اصلاً سبک زندگیا تغییر کرده. شما نگاه کنید مثلا تو نسلای ما خب حداقل دو سه چهار فرزند توی خانواده‌ای بودن. هر چی نسل اومده جلوتر، تعداد فرزند کمتر شده،

علی: کمتر شده.

لاله اسکندری: نوع تعامل آدم‌ها با هم کمتر شده، زندگیا خیلی ماشینی‌تر شده، یادمه مثلا ما یه زمانی بچه که بودیم مثلا یه دوچرخه بود که مثلا رنج سنی ماها بود مثلا…

علی: (خنده) به بعدی می‌رسید.

لاله اسکندری: دو تا دوچرخه بود و اینکه بعد نوبتی ما سوار این می‌شدیم، طبعا ما پنج تا دوچرخه نداشتیم. می‌دونین منظورم چیه، حالا ما که بچه‌های سالهای جنگم هستیم و اون سال‌ها که حالا خودتون نمی‌دونم شما فکر کنم دهه شصت، هفتاد باید باشی، خیلی خاطره‌ای از این صحنه‌ها ندارین.

علی: من به موشک‌بارونش رسیدم فکر کنم…

لاله اسکندری: آره ولی می‌خوام بگم که خیلی جنس تجربه‌های متفاوتی بود واقعا و شاید امکانات کم بود، شرایط سخت بود ولی واقعا همون چیزی که می‌گی، یک عشق و حال و یه حال و هوایی بود که الان دیگه نیست. شاید حتی خود منم دیگه اون آدم سابق قطعا نیستم، یعنی بنا به نوع زندگی، آدمیزاد اصولا موجود عجیبیه، دیگه سریع خودشو با شرایط وفق میده، یعنی تو تغییر می‌کنی ولی ذاتا دارم اون پتانسیل رو یعنی همین الان اگه ولم کنی وسط کویر یا ببرید منو مثلا تو جنگل، می‌تونم خودمو سریع با محیط آدابپت کنم، به خاطر اون تجربه زیستی که در کودکی و نوجوونی داشتم، شاید اگه اون تجربیات رو نداشته باشم، نمی‌داشتم، شاید الان برام سخت بود ولی واقعا فکر می‌کنم که اون چیزی که به نظر من مهمه و این چیزی که شاید آدم‌ها براشون مثلا باید بهش یه ذره فکر کنن اینکه تو بتونی خودت رو در یک انعطاف‌پذیری قرار بدی که در این موقعیت مختلف که قرار می‌گیری از اون شرایط لذت ببری، چون واقعا این خودش یه هنره که تو بتونی مثلا می‌گم، حالا نه این که بخوام مثلا … من نوعی میگم یعنی تو قابلیت این رو داشته باشی که بتونی مثلا یه هفته حمام نکنی، مثلا در یک کویر باشی یا در مثلا یک شرایطی باشی که امکان این رو نداشته باشی، ممکنه در یک هتل پنج ستاره‌ای، شش ستاره‌ای باشی که خیلی هم شرایط لوکسی داشته باشه و از این امکانات بهره ببره، بهترین مثلا غذا رو بخوری ولی اینکه هر کدوم از اونا به تو چه چیزی میده، اصلا انگیزه تو از رفتن به اون جنس سفر چیه، چه چیزی قراره به دست بیاری و این سفر برای تو چه آورده‌ای داره. من، یادمه که خب چون رشته تحصیلم گرافیک بوده و خب نقاشی می‌کردم سال‌ها، عکاسی رو خیلی دوست داشتم، عکاسی به هر حال جزو واحدهای اصلی ما بود توی دانشگاه و یادمه همیشه من دوربین همراهم بود و من از سفرهای مختلفم معمولا عکس می‌گرفتم. خیلی وقتا خب چیز جذابی که می‌دیدم، خودم هیجان‌زده می‌شدم، برای اینکه بتونم برای کسی توضیحش بدم مثلا برای دوستام یا خانواده، عکاسی می‌کردم که بیام بعدا رو اون عکس‌ها توضیح بدم که مثلا چجوریه و اینکه همیشه حس می‌کردم که خب این آدم‌ها همراه منن، یعنی الان دوربینه در واقع نقش اون همراه رو داشت که براش بعدا بتونم توضیح بدم و یادمه که بچه‌ها وقتی که می‌اومدم، تو اون توضیحاتی که من رو عکس‌ها می‌دادم به نظرش می‌اومد اِ چقدر ما با تو سفر کردیم، ما مثلا این شهر رو رفتیم، این شهر رو رفتیم و به من گفتن تو چرا نمایشگاه نمی‌گذاری؟ اولین نمایشگاه عکسم رو من سال هشتاد و هفت گذاشتم. گالری رایزن، به عنوان «سفر باید» و دقیقا تجربه‌های خودم از سفرهای مختلف بود، حالا به کشورهای مختلف. یک مجموعه عکس‌های طبیعت شهری بود که خب خیلی هم استقبال شد اون سال تو در واقع اون گالری و آدم‌ها دقیقا با خود من همین حال رو تجربه می‌کردن و این برام خیلی جذاب بود که من بتونم این ارتباط رو با مثلا بیننده برقرار کنم که دقیقا توی اون موقعیتی که تو خودت اون لحظه دیدی، اون هیجانه در تو بالا اومده حالا با دیدن اون عکس بتونی در بیننده‌ات این حس رو بیاری بالا.

 

موسیقی Isle of Capri

 

علی: امیرحسین به نظرم ببین جادوی سفر همینه، خانم اسکندری الان دارین راجع به پونزده سالگیتون که مثلا یه سری سفر رفتین که بعد، بعدها دیگه سفرهای پشت هم و خیلی طولانی و نمی‌دونم شاید خیلی متنوع داشتین و اینا، ولی الان می‌تونین تصویر بسازین. درست نمی‌گم؟

لاله اسکندری: دقیقا.

امیرحسین: علی من حالا اینطوری می‌بینمش، نمی‌دونم چقدر با من موافقی. جادوی سفر اینه که سفر تموم نمی‌شه یعنی الان خانم اسکندری داشت می‌گفتش که من سفر می‌رفتم، عکس می‌گرفتم، بعد‌ها می‌اومدم با آدم‌های مختلف نگاه می‌کردم اون عکسها رو، اونها هم با من همسفر می‌شدن، یعنی اون لحظه توی اون سفره که ثبت می‌شه، انگار که تو سفرت تموم می‌شه برمی‌گردی ولی مدام فرصت اینو داری که بهش برگردی.

علی: دقیقا.

امیرحسین: مدام دوباره زندگی بکنی، من فکر کنم یکی از مهم‌ترین جادوهای سفر اینه.

علی: و حتی الان داریم تعریف می‌کنیم. یعنی این خیلی جالبه که ما تجربه‌ای که توی سفر داریم عملا اینجوریه که با ما در تمام طول عمرمون داره میاد.

لاله اسکندری: حالا یه نکته بامزه واستون تعریف کنم. می‌گن بعضی چیزا ژنیه تو خون آدمه، من شاید واقعا این هم جزء ویژگی‌های خانوادگی منه. من پدربزرگِ پدرم، اصالتا یزدی بودن و خب شاید دویست و اندی سال پیش حدودا، تعریف می‌کردن که مثلا پدربزرگم تعریف می‌کرده از قول اون‌ها که کاروان حج داشتن، یعنی اینا با شتر و مثلا دَم و دستگاه می‌رفتن تا مثلا مکه و حالا فکر کن هر سفری نزدیک به شش ماه طول می‌کشیده، ببین مثلا چه در واقع شرایط سختی بوده که اون آدم‌ها خودشون رو آماده می‌کردن و اون زمانم خب فقط حج واجب می‌رفتن دیگه که مثلا تو تعاریفی که می‌کنن اینه که خب مثلا این بیست و یک سال تو این مسیرها بوده و مثلا رفته و اینا، یه بار تو یه مسیری راهزنا بهشون حمله می‌کنن و در واقع نمی‌رسن به حج و در نتیجه اینا پیام می‌دن به ایران که ما موندیم تا سال بعد، (خنده) یک سال دیگه اضافه‌تر می‌مونن تو مکه مثلا برسن….

امیرحسین: (خنده)وصل کردن به سفر بعدی …

علی: (خنده)

لاله اسکندری: آره دیگه چون دوباره باید شش ماه تو راه باشن که برگردن و در نهایتم در همین مسیر، فوت میکنه دیگه، آقا فکر کن همش تو راه مکه بوده و اینا و بعد جالبه که پدربزرگ خود من دقیقا راه پدرش رو ادامه داد و حالا اون در مثلا دهه چهل خودمون کاروان داشت پدربزرگم، حالا کاروان حجی که حالا با هواپیما و اینا و بعد این همیشه چون خاطرات بچگی رو مثلا شنیده بود که این مثلا با چه شرایطی شتر و نمی‌دونم اسب و فلان کجا، یهو با هواپیما مثلا در عرض مثلا چند ساعت تو برسی به عربستان و این کنتراستی که مثلا چجوری تکنولوژی رشد می‌کنه که کمتر از …

علی: الان به شما می‌گفتن اگر بازیگر نمی‌شدین چی کاره می‌شدین می‌گفتین کاروان حج می‌بردیم قاعدتا (خنده)

لاله اسکندری: (خنده)

امیرحسین: (خنده) شغل خانوادگی.

علی: شغل خانوادگی رو ادامه می‌دادیم.

لاله اسکندری: می‌خوام بگم این در واقع تو وجود آدم‌ها، حالا تو خانواده خود ما هم، خانواده خواهر برداری خودم، واقعا من، باز من توی خواهر برادرام هیجان بیشتری دارم و اصولا آماده به سفرم. می‌گم یعنی همیشه تا یکی زنگ می‌زنه من اگه واقعا شرایطش رو داشته باشم توی نود و پنج درصد اوقات نه نمی‌گم به کسی و این اتفاقه می‌خوام بگم تو خون خانواده ماست. این رفتنه، این کشفه، می‌دونین تو سفر اون کشفی که برات اتفاق می‌افته خیلی جذاب می‌کنه و جالبه که حتی شهرهای تکراری یعنی تو یه شهری رو بارها رفتی ولی باز هر بار که میای، چون تو با یک تجربه جدید، یعنی با یک نگاه جدیدی میای، اتوماتیک یک تجربه جدید هم به دست می‌آری یعنی …

علی: شهری بوده که شما رو گرفته باشه و همون تجربه تکراری رو خودتون خواستین که بسازین؟

لاله اسکندری: من واقعیتش اینه که از اونجا که خب به هر حال هم به حوزه معماری علاقه‌مندم، توی حوزه معماری هم یه کارایی هم انجام می‌دم، معماری داخلی و هم به هر حال به دنیای تجسمی، ایتالیا کشور محبوب منه، خیلی دوسش دارم و رم واقعا از اون شهراست که شاید فکر کنم هشت بار رفتم ولی باز هر بار که می‌رم برام همونقدر جذابه که انگار دفعه اوله می‌بینم این صحنه‌ها رو. توی ایران واقعا مثلا می‌گم هر شهر ویژگی خودش رو … خب مثلا من اصفهان از اون شهرایی که خیلی دوسش دارم، معمولا سالی یه بار حداقل سفر می‌کنم، جنوب ایران رو خیلی دوست دارم، هر کدوم ویژگی خودش رو داره، این دیگه بستگی به حالم که چه چیزی رو الان نیاز دارم، سفرم رو انتخاب می‌کنم. الان مثلا فردا دارم می‌رم کیش، از مدتهاست همش در تصورم اون دریا و اون واقعا ساحلی که تو توی کیش می‌بینی تو واقعا یگانه است تو این ساحل‌هایی که …با اینکه خب من سفرهای زیادی رفتم و ساحل‌های زیادی دیدم ولی واقعا کیش یکی از فوق‌العاده‌ترین در واقع سواحل رو داره و دریاش بینظیره و از الان هم اینکه دارم راجع بهش حرف می‌زنم قند تو دلم آب می‌شه

علی: (خنده)

لاله اسکندری: زودتر برسم به دریا.

امیرحسین: این شوق میاد بالا. یه موضوعی، شما راجع به کشف تو سفر صحبت کردید، چه جنسیه به نظرتون اصلا کشفی که آدم تو سفر داره از چه جنسیه؟ اصلا

علی: اصلاً گفتنیه؟

لاله اسکندری: آره، نه ببین یه اتفاقیه که در درون تو می‌افته، می‌دونی یعنی یه چیزی در داخل تو تکون می‌خوره و واقعا اون چیزی که آدم همین در واقع شعر معروف سعدی که میگه بسیار سفر باید تا پخته شود خامی واقعا این پختگیه در این تکرار اتفاق می‌افته البته این همه به شرطیه که آدما خودشون بخوان یعنی تو کسایی رو می‌شناسی که طرف در طول سال چهل تا سفرم می‌کنه ولی در خودش تغییری نه ایجاد می‌کنه و نه تو به عنوان کسی که می‌شناسیش تغییر رو حس می‌کنی. این هم یک بخشی از نیاز خود آدمه و ویژگی‌های شخصیتی هر کسیه ولی واقعیتش اینه که در تو یک چیزی می‌جوشه و غلیان می‌کنه که خودت می‌دونی و خودت که چه اتفاق افتاده ولی اون دستاورد سفر برای تو یک حال درونیه، حالا درسته که در بیرون هم یک اتفاقاتی می‌افته ولی برای من البته یعنی برای من حداقل تجربه شخصیم به این شکله.

علی: من می‌خوام چند وقت دیگه برم ژاپن، بعد …

لاله اسکندری: وای، ژاپن از اون کشورهاست که من خیلی دوست دارم برم.

علی: نرفتین هنوز؟

لاله اسکندری: نه.

علی: پیشنهاد می‌کنم حتما برین چون منم هنوز نرفتم (خنده)

لاله اسکندری: (خنده) شنیدم خیلی متفاوته.

علی: خیلی متفاوته.

لاله اسکندری: یعنی تجربه جذابیه.

علی: حتی من یه کتابی گرفتم به اسم وابی سابی که شروع کنم یه خرده راجع به فرهنگشون بخونم. این فلسفه‌ای که تو ژاپن وجود داره می‌گه که همه مردم تقریبا همیشه دارن این رو انجام میدن یعنی ابراز طبیعی هر روزه‌شونه ولی اگه ازشون بپرسی که این فلسفه چیه؟ چه شکلیه؟ هیچ کدومشون نمی‌تونن توضیح بدن. یعنی یه لبخندی به روی لباشون میاد و فقط راجع به اینکه مثلا حالا داستان‌های زیادی داره. به نظرم جنس اتفاقی که برای هر کسی می‌تونه توی سفر بیفته از این جنسه که تو نمی‌دونی چه اتفاقی برات افتاده، فقط و فقط خودت می‌دونی و حالا اون دایره همسفرهایی که …

لاله اسکندری: یه نکته خیلی جالبی رو اشاره کردین. خیلی از آدما باید همه چیشون از قبل چیده شده باشه تو سفر. الان از اینجا می‌رم بعد نمی‌دونم یه روز اینجام، بعد دو روز اونجام، بعد فلان کنم، بعد ناهار برم اونجا، بعدش … من اتفاقا این چیز رو دارم، این انعطاف رو دارم که تو سفر، برام برای خودم باز بذارم این شرایط رو که هر چی پیش اومد، خیلی وقتا واقعا تو نمی‌دونی چه چیزی در انتظارته. واقعیتش اینه که حالا می‌گم جز حالا سفرهای کاری که خب خیلی مشخص و برنامه داره و ساعت فلان باید نمی‌دونم فلان جا باشی و اونجا باید بری سخنرانی و اونجا بری نمایش فیلم و یا مثلا بری جلوی دوربین، به غیر از اون بخشی که واقعا کاریه که خب حالا تازه تو همونم به هر حال باز تو یک فرصت‌هایی داری که بتونی تجربه شخصیت رو بکنی واقعا سفرهای دیگه به نظرم باید آدم این در واقع این پتانسیل یعنی این انعطاف رو در خودش ایجاد کنه که بتونه از سفره لذت ببره وگرنه تو اگه قرار باشه در مواجهه با همه ناشناخته‌هات انقدر بترسی این همون چیزاییه که در اون پختگی که صحبتش رو می‌کنیم ایجاد می‌شه یعنی تو اگه قرار باشه همه چیز رو انقدر تک‌بُعدی ببینی لذتی نمی‌بری، می‌دونی، آدم‌ها مثل یه مثلا خیلی وقتا من دیدم تو سفر براشون همش داره هی منتظرن تموم شه چرا تموم نمی‌شه این سفره… می‌دونی یعنی همش این حاله، بعد جاشون عوض می‌شه، اتاق خوابشون عوض می‌شه، نمی‌دونم رختخوابشون عوض میشه ….

امیرحسین: سخت آداپته می‌شن.

لاله اسکندری: براشون خیلی سخته، یهو یه غذا، لب به غذا نمی‌زنن، مثلا من یکی از جذابیت‌های سفرها برای من خوراکه، یعنی من تو هر شهری که می‌رم، حالا هر کشوری، اول می‌گردم غذای محلیش رو پیدا کنم که ببینم مثلا چه ویژگی‌هایی داره، چقدر متفاوت با ذائقه ما، حالا مثلا من حالا تو کشورهای خاور دور حالا مثلا اونا …

امیرحسین: خیلی فرق می‌کنه

لاله اسکندری: با ما طبخ غذاهاشون فرق می‌کنه واقعا تعارف ندارم، تنها جایی که نتونستم واقعا مثلا غذا بخورم توی تایلند، مثلا این سوسکای برشته بود…

امیرحسین: (خنده)

لاله اسکندری: که اینجوری چسبونده بودن به این چرخ‌های گاریا، اصلا یه چیزایی همینجوری روی هم روی هم می‌ریختن

علی: سیخ کرده بودن …

لاله اسکندری: و سرخ می‌کردن و بو اصلا یه وضعی. خب ولی خب مثلا چون خودم عاشق غذای دریایی‌ام خب برای من جذاب بود دیگه، می‌رفتم سریع ماهی و میگو نمی‌دونم خرچنگ و فلان و اینا پیدا می‌کردم و می‌خوردم ولی خب خیلیا که نمی‌خورن اصلا حالشون بده و بعد خیلی، یه چیزی که خیلی اتفاقا اشاره‌ای هم کردین همسفر بده، یعنی واقعا اگه تو یه همسفر بعد به پستت بخوره بیچاره‌ای، چون نه راه پس داری، نه راه پیش، خصوصا مثلا اگه از کشور دیگه‌ای رفته باشی (خنده)

امیرحسین: سخت‌ترم می‌شه.

لاله اسکندری: مجبوری تحمل کنی طرف رو تا این سفره تموم شه، هیچ کاری هم ازت برنمیاد، حالا ایران باشی سریع یه بلیت می‌گیری واسه طرف یا خودت خودت برمی‌گردی (خنده) ولی اینجا واقعا تو کشور دیگه که سفر می‌کنی اینش خیلی مهمه که تو واقعا اون آدمی که با تو همراهه، همسو باشه، حالا من نمی‌گم خیلی شکل هم باشیم ولی حداقل یا این انعطاف رو داشته باشه که بتونه واقعا این راه رو با تو بیاد چون خیلی یعنی عملا اون بخشی که می‌گن سفر از عمرت حساب نمی‌شه، اینجا چند برابر فکر کنم حساب شه

علی: تا حالا جا گذاشتین کسی رو تو سفر؟ همسفرتون رو؟

لاله اسکندری: بله یک بار در یک سفری در اسپانیا یعنی در واقع …

امیرحسین: چی شد یعنی که به جا گذاشتنه رسید؟ (خنده)

لاله اسکندری: (خنده) نه، جا نذاشتم.

علی: نه، یعنی منظورم اینه که مثلاً دیگه …

لاله اسکندری: عصبانی بودم، آره.

امیرحسین: آره دیگه، همینو می‌گم.

لاله اسکندری: دقیقا، ببینید مثلاً ما خب با یه دوستی سفر کردیم ده پونزده سال پیش، خب من به هر به دلیل اینکه خب در طول سال مشغول کارم و حالا مشغله‌م زیاد بود، سفرهای تفریحی خب واقعا اسمش روشه دیگه، تفریحیه دیگه، تو میری استراحت کنی. همون دوستی که همسفر ما بود، براش سفر کاری محسوب می‌شد، یعنی فکر می‌کرد خب حالا اومده اینجا، حالا باید ما رو مدیریت کنه، بعضیا هم کلا یه حال لیدری دارن و دوست دارن که همه چی رو در کنترل باشه و اینا، همه چی ما رو برنامه می‌ریخت، این ساعت پاشیم، این ساعت صبحونه بخوریم، این ساعت سوار ماشین شیم. من یادمه ما رفتیم بارسلون، اولین بار بود که رفتم بارسلون، مثلا قضیه مال چهارده سال پیشه، موقعی که می‌خواستیم هتل بگیریم، حالا خب چون نقشه اونجا من خیلی خوب بلد نبودم، مثلا هتل ما یه ذره خارج از شهر بود، در نتیجه رفت و آمد ما مثلا با یه خط اتوبوسی بود که ما رو میاورد میدون مثلا راملا، یه خیابون میدون اسپانیا، خیابون راملا که از خیابونای قشنگ بارسلونه که اصلا خیابون توریستیه تا مثلا از هتل ما تا اونجا با مثلا اتوبوس بیست دقیقه راه بود یه خط. ده و نیمم آخرین اتوبوسی بود که برمی‌گشت به همون محلی که ما بودیم. من یادمه واسه خودم داشتم می‌چرخیدم تو خیابون، یهو دیدم این دوست من با حمله من سمت من، کجایی؟ معلوم هست؟ ساعت رو دیدی چنده؟ ساعت ده و ربعه، داره ماشین می‌ره، گفتم چی شده عزیز من، خب حالا می‌ره، گفت نه می‌دونی چی می‌شه، گفتم هیچی نمی‌شه، ما تاکسی سوار می‌شیم، می‌ریم خونه‌مون. گفت نه من …. گفتم خانم تو برو، تو برو، من خودم. دیگه همونجا از هم جدا شدیم وسط خیابون. گفتم آقا تو رو بخیر و ما رو به سلامت. گفتم بابا من اومدم اینجا استراحت کنم، بعد اصلا تو برات اینجا یه سفر کاریه، برای من تا دِلِی دِلِی داشتم این نقاش‌ها رو نگاه می‌کردم تو خیابون می‌شینن اینجا مثلا فلان می‌کنن. می‌خوام بگم اصلا معمولا خیلی کم من به این نقطه جوش می‌رسم ولی انقدر این اتفاقه تکرار شد و انقدر انگار تو قفس بودم که همه چیه منو یه آدمی، میگم منی که اصولا این روحیه رو ندارم که از قبل انقدر همه چیز دقیق باشه، یه آدمی دائما داشت منو کنترل می‌کرد که اینجا نریم، حالا شد تایم… ساعت می‌زد، سه ساعت می‌ریم اینجا، بیایم بیرون

امیرحسین: آره این برنامه‌ریزیای اینجوری….

لاله اسکندری: دو ساعت بریم اینجا، بعد بیایم، این تورهایی که میبرنت مثلا سه روز سه روز سه روز سک‌سک تا نرفتی میارنت بیرون، خب بابا چه کاریه، خب بعد من حالا جالبه اصلا روحی‌ام اینجوری که اصلا مثلا دو روز و اینا اصلا تو کارم نیست، اینکه مثلا یه … دیدی ما رو چهار تا کشور می‌برن هر کدوم سه روز، مثلا تور اروپا می‌برن دوازده روزه، بعد سه تا کشورم می‌ری، چهار تا کشورم می‌ری، خب آخه تو تا چمدونتو باز می‌کنی باید ببندی بری.

علی: یکی از دوستان تعریف می‌کرد می‌گفت تو یه توری، تا ما می‌رسیدیم جلوی مثلا بنایی تورلیدره می‌گفتش که خب عکستونو بگیرین، اتوبوس هستش باید برگردیم. (خنده)

امیرحسین: (خنده)

لاله اسکندری: (خنده) دقیقا، من تجربه چشم‌تنگا یا حالا نژادزردا، اینا دوربینشون همیشه، من نمی‌دونم همیشه جهان رو از پشت دوربین می‌بینن یعنی یه لحظه میان، مثلا اتوبوساشون وایمیسته، همه فقط دوربین‌ها رو در میارن، چلپ… خب بابا یه دقیقه اینو بده پایین اول ببین چی داری می‌بینی، بعد عکسش رو بگیر.

امیرحسین: اصلاً فرصت دیدن رو می‌گیرن. آره انقدر همش درگیر این اتفاقه‌ن، لمس اون لحظه رو به نظر من از دست میدن.

علی: من یه مسافری داشتم توی سفر برزیلم، بعد این یه پیج اینستاگرامی داشت که کلا چهل تا فالور داشت، یعنی بیشتر از اینم نداشت. کل سفر لایو می‌گرفت و …

لاله اسکندری: (خنده)

علی: و باور کنین از این صفحه گوشی فقط می‌دید اونجاهایی که ما می‌رفتیم…

لاله اسکندری: آره دیگه عین ژاپنیا، چینیا…

علی: و جالبه اینه که همشم با طرف صحبت می‌کرد مثلا اون چهل نفری که …. صحبت می‌کرد که آره الان اومدیم. یعنی واقعا به نظرم هیچ چیزی از سفر نفهمید.

لاله اسکندری: (خنده) حالا جالبه برای من تجربه سفر، اینکه من اول می‌رم یه جا رو می‌بینم، برای همین هر شهر رو معمولا چند بار می‌رم. دفعه اولش می‌رم یه ذره کشفش می‌کنم چه خبره. دفعه‌های بعد می‌رم مثلا یه چیز جدیدی توش پیدا می‌کنم، یعنی اصولا دفعه اول فقط موقعیتم پیدا می‌کنم مثلا خط و ربط اینجا، موقعیت شهری، رفت و آمدش چه شکلی، دفعه دیگه، بعد دیگه خودم کم‌کم می‌شم لیدر اونجا، مثلا دیگه بقیه رو مثلا نظر می‌دم حالا بریم اینجا، بعد ببرمتون اینور، یعنی کلا این روحیه لیدری رو دارم.

علی: پس دوست دارین بازگردین به شهرهایی که قبلا رفتین.

لاله اسکندری: خیلی خیلی.

 

موسیقی Bamboo Breeze

 

علی: یه سوالی اینجا بپرسم تا حالا شده جایی برین بگین که اصلا من باید می‌اومدم اینجا زندگی می‌کردم؟

لاله اسکندری: من واقعیت اینه که نسبت به جنوب این حس رو دارم، خصوصا حالا کیش، به خاطر حالا ویژگی خود اون جزیره و چون مثلا اون چیزی که من دوست دارم، آفتاب که دوست دارم، دریا که دوست دارم، اون در واقع طبیعتی که من در واقع دلم می‌خواد که باهاش ارتباط بگیرم رو به بهترین کیفیتش رو تو کیش می‌بینم، کیش مثلا از اون شهرهاییه که واقعا دوست دارم و معمولا سعی می‌کنم در طول سال یه تایم بیشتری رو بهش اختصاص بدم ولی متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌دونم دیگه به هر حال ما ذهنامونم شرطی می‌شه دیگه، می‌دونی، یعنی ماها که با این همه اضطراب و بدو بدو مثلا زندگی شهریه تو تهران داریم، بعد از یه مدتی که دیگه هیچ اتفاقی نمی‌افته، هی نگاه می‌کنی، حالا فضای مجازی که راه افتاده، باز یه سرت تو گوشیته، یه دو تا خبر می‌خونی، اگه اونم دستت نباشه، گوشیت، که دیگه کلا دیس‌کانکتی با جهان، بعد از یه مدتی دلت می‌خواد یه اتفاقی برات بیفته در فضای بیرونی ولی واقعیتش اینه که بهترین تجربه است برای اینکه یه آنتراکت بدی به خودت و دوباره یه ذره انرژیت بیاد بالا، اون انرژی که از دست دادی رو برش گردونی …

علی: پس جایی نبوده که سفری رفته باشی و مثلا اینجوری باشه که کاشکی دیگه من همین جا بمونم دیگه؟

لاله اسکندری: ببین می‌گم دیگه واقعا مثلا ایتالیا جز کشورهاییه که برای من خب خیلی جذابه، اسپانیام همینطور تو مثلا کشور، اگه مثلا فکر کنم یه روزی روزگاری بخوام یه جای دیگه‌ای زندگی کنم به غیر از ایران، شاید اون دو تا کشور برام جذاب‌تره …

علی: احتمالا ایتالیا منطقه توسکانی.

لاله اسکندری: (خنده) و جالبه بگم مثلا تو اسپانیا هم پیرو همون صحبتی که میگم مثلا در واقع سادگی که تو توی زندگیاشون می‌بینی مثلا خب ما سال‌ها پیش یه جایی رو تو جنوب اسپانیا گرفتیم، یه شهر خیلی کوچیکی بود که نزدیک شهر لُرکا، نزدیک شاعر معروف اسپانیا که مثلا ما یه بیست سی کیلومتر با اون شهر فاصله داشتیم، یه شهر خیلی بشه دویست سیصد هزار تا جمعیت و زندگی ساده‌ای که بود، خیلی جالب بود، حالا یه شهر ساحلیه که خب مردم یه برنامه روتین دارن، روزا مثلا می‌رن تا یه ساعتی سر کار، بعد مثلا می‌رن دریا، بعد بعد از ظهرا جمع می‌شن همه تو کافه‌های میدون‌های اصلی شهر و می‌شینن فوتبال می‌بینن و این یه لوپی زندگی همیشگی و همه خوشحالن، همش بهت لبخند میزنن، بعد میگن تو کجایی هستی؟ میگی ایران. میگن ایران کجاست؟ مثلا و توضیح می‌دی می‌گه عراقی هستین؟ ایراک! ایران! مثلا می‌گی نه ما ایران مثلا بعد تو فکر می‌کنی که اونجاست که آدم‌ها فکر میکنن، که خب ما فکر می‌کنیم خیلی مهمیم، دیدی هر کسی نسبت به شهر و کشور خودش یه حسی داره، بعد می‌‌ری می‌بینی خیلی جای دنیا اصلا نمی‌دونن تو کجای نقشه هستی؟

علی: ما از مرموز بودن و ناشناخته بودن احتمالا خیلی براشون جذابیم.

لاله اسکندری: آره، نه اونا فقط چهار تا اخباری راجع به همین اخباری که می‌شنون راجع به مثلا اتفاقات خاورمیانه چهار تا، تازه می‌گم اصلا واقعا هم خیلیاشون فرق ما رو با مثلا فلان کشور نمی‌دونن ولی به هر حال، اینا هر کدومشون، می‌گم پر از تجربه‌های جالبه و آدم‌هایی که باهاشون مواجه می‌شی و مثلا طرف مثلا می‌بینی که چه محبتی بهت می‌کنه، مثلا، هند مثلا از اون کشوراییه که خب خیلی‌ها میگن نه ما نمی‌ریم هند، هند خیلی کثیفه ولی واقعا نمی‌گم تمیزه‌ها ولی تو بعد از چهل و هشت ساعت که تو اونجا حضور داری برات عادی می‌شه، دیگه آلودگی فضا که می‌بینی خیلی به چشمت نمیاد. اینقدر انرژی محیط خوبه…

علی: این احتمالا از همون انعطاف‌پذیر بودن شما نشأت می‌گیره.

لاله اسکندری: اره مثلا من تو هند، خیلیا نمی‌رن هند، میگن اصلا اسمش رو نیار، من هشت بار هند رفتم و خب شهرهای مختلف رفتم و شهرهایی بوده که واقعا هم کثیف بوده ولی می‌دونید اون چیزی که مهمه به نظر من اینکه بابت چی داری سفر می‌کنی، یعنی تو چه چیزی رو به دست میاری، قراره به دست بیاری از سفرت. اگه بدونی یه ذره خودت، یعنی خودت با خودت صادق باشی، اون وقته که دیگه از سفرت هم لذت می‌بری و اصلا دیگه نگاهتم تغییر می‌کنه، من حتی مثلا افغانستان هم رفتم. حالا مثلا همون موقعی که هنوز طالبان البته سرکار نیومده بود ولی خب به هر حال مرتبا در معرض بمب‌گذاری بود. حتی ما اون سفری که رفتیم، دو جا بمب گذاشتن تو کابل و هرات من رفته بودم، خب یادمه که حالا یه خاطره بگم با خانم عباسی، گلاره از دوستان خیلی قدیم منه، از سالهای کودکیش من می‌شناسمش. ما با هم یه دوستی خانوادگی داریم و خب یه تایمی رفتند کانادا و اومدن و بعد دوباره با هم همکار شدیم ما بعد از سال‌ها. خیلی وقتها مثلا پیش میاد، اتفاقا جایی که داشتیم سفر افغانستان، یه سفر تقریبا کاری بود، جشنواره هرات بود، ما رو دعوت کرده بودن، و یادمه که مامانش گفت من اگه پاتون رو بذارید، سوار هواپیما بشی، بخوای بری، من همینجا خودم تو فرودگاه امام آتیش می‌زنم، هر چی گفتم شهره جون بابا اتفاقی نمی‌افته. گفت نه من نمی‌زارم. هیچی دیگه گلاره اولش هم دوست داشت بیاد، بعد که دیگه مامانش تهدیدش کرد دیگه بیخیال شد. ما رفتیم، من و یکی از دوستان فیلم‌ساز خانم مرجان ریاحی‌پور، داور و مثلا مهمان بودیم رفتیم و خب خیلی عجیبه، همه می‌گفتن دارین میرن افغانستان، چقدر تو شجاعی. روزی که رفتم ویزا بگیرم از سفارت افغانستان گفتن کنسول تو رو می‌خواد ببینه. رفتم بالا، حالا خیلی هم شلوغ بود، بله قشنگ یادمه، گفت خانم لاله اسکندری هستید؟ گفتم بله، گفت شما خیلی زن شجاع‌دلی هستید که به کشور ما سفر می‌کنید. خودشم تعجب کرد که تو چرا داری می‌ری افغانستان. (خنده) گفتم حالا برام جالبه دیگه، چون واقعا در حال عادی که تو نمی‌ری افغانستان مگر اینکه مثلا یه همچین امکانی پیش بیاد. من یازده روز افغانستان بودم، رفتم اومدم همه یه چند تا سکته خانواده زدن تا رسیدم تهران. (خنده) و وقتی رسیدیم اونجا جالب بود، مثلا ما رفتیم سفارت ایران هی ما رو دعوت می‌کرد، بیاین اینجا، بیاین اینجا. گفتم اینجا اینقدر مسافر نمیاد…

علی: می‌گفتین ما اومدیم افغانستان رو ببینیم (خنده)

لاله اسکندری: (خنده) نه منظورم اینه که خودشونم یادمه که مثلا گفتن که ما خانواده‌هامون هیشکی نیومده تا حالا، ما سال‌هاست اینجا تو سفارت کار می‌کنیم، اصلا از خانواده‌هامون یه نفرم نیومده مثلا به ما سر بزنه. حالا هر کشور دیگه‌ای بود، قطعا خانواده‌هاشون می‌رفتن ولی خب خیلی جالب، بازار مثلا کابل رفتم یا تو هرات مثلا می‌رفتم، اونجا مثلا طالبان تهدید اون موقع کرده بود که ما نمی‌گذاریم جشنواره برگزار شد چون اینجام که می‌گم بمب‌گذاری شد، گفته بودن ما تا هوا روشنه ما در واقع سلامتی مهمانان رو تضمین می‌کنیم به بعدش دیگه مسئولیت با خودتون و من حالا واسه خودم نقشه کشیده بودم حالا می‌خوام برم بازار هرات، بابامم یه لیستی داده بود از جاهای تاریخی هرات که برو اینجا رو هم ببین و عکساشم بگیر بیار و از مثلا فکر کن مقبره گوهرشاد که مسجد گوهرشاد مشهد به نامشه، تا مثلا مانی پیغمبر تا خیلی کسای دیگه‌ای که مثلا حالا چهره‌های در واقع ادبی‌ و اینها، بابام چون خیلی اهل تاریخ و ادبیات بود، یه لیستی هم به من داده بود، یه لیستی هم دست من بود و اینا گفتم من می‌خوام بریم حالا با هم بریم گوهرشاد، گفت کجا خانم، گفتم بریم دیگه. گفتن که اینجا پره، می‌زنن می‌ترکوننتون، کجا می‌خواین برین. به من یه بادیگارد دادن، حالا عکسشم دارم، آقاهه مثلاً دو متر قدش بود، از این کلاه بافتنیا سرش می‌کرد فقط چشماش بیرون بود، تمام تنش وسایل جنگی بود، یعنی خنجر داشت، نارنجک داشت، همه چی داشت، مسلسل داشت،(خنده)

امیرحسین: (خنده)

علی: (خنده)

لاله اسکندری: سر تا پا … بعد دو تا فکر کن بادیگارد، یه روز ما رفتیم مثلا مسجد گوهرشاد، حالا هر دفعه و جالب بود که حالا مثلا ماها تازه در واقع لباس همین شکلی یعنی با همین چهره‌ای که می‌بینی، ولی اینا مثلا گفته که ما مثلا یه بلا ملایی سر اینا میاد. رفتیم آخر سر دیگه به این آقا گفتم آقا تو رو خدا بیا بریم بازار ببینم، مگه می‌شه من این همه راه بیام تا بازار هرات، مثلا بازار هرات رو نبینم، گفتن چشم. مثلا می‌رفت تو مغازه‌ها، غرق می‌کردن، همه رو می‌ریختن بیرون، می‌گفتن بیاید بیرون، ما می‌رفتیم تو، مثلا من همین خانوم ریاحی. بعد خیلی بامزه بود، توی مغازه بود از این پتو افغانیا می‌بافت یه آقای پیری بود، خیلی پیر، همین دستگاه بافتش رو گذاشته بود هم اونجا، دستگاه بافتنیش بود، داشت در واقع پتوها رو می‌بافت، یهو همینجوری داشت … خیلی پیر بود، هشتاد ساله‌شم بیشتر بود، یهو اینجوری کرد شما خانم لاله اسکندری نیستید؟ اصلا من فکر کردم اشتباه شنیدم گفتم بله؟ گفت شما لاله اسکندری نیستید؟ گفتم که بله، شما من؟ گفت: من همه سریالاتونو می‌بینم

علی: وای

لاله اسکندری: افغانستان با هرات با ایران هم‌مرزه دیگه. در واقع صد و بیست کیلومتر از تایباد تا هرات تا در واقع صد و بیست کیلومتره مرز ایران با افغانستان و اصلا ترانزیت دارن.

علی: آنتن تلویزیونشون …

لاله اسکندری: آنتن ایران رو می‌گیرن. تمام سریال‌های ما رو می‌دیدن و همه رو می‌شناختن و جالب بود که اونجا استقلال، پرسپولیس، دو تا تیم، عاشق یه سری پرسپولیس بودن، یه سری استقلالی (خنده)

امیرحسین: (خنده)

علی: (خنده)

لاله اسکندری: به همین اندازه که تو ایران مثلا طرفدار داره و همه سریالا بلده با نقشام، برام خیلی تجربه عجیبه که تو توی یه مغازه ته بازار هرات بری و یه پیرمرده، می‌خوام بگم اینم از همون ویژگی‌های سفره که تو مثلا از قبلش هیچ برنامه‌ریزی نکردی ولی یهو می‌ری توی موقعیتی قرار می‌گیری و می‌گی که اِ چه جالب، یا مثلا همین آقایونی که مثلا محافظ ما بودن، مثلاً انقدر عکسشون رو بهتون نشون بدم مثلا میگین خود اینا ترسناکن الان بلایی سر شما …. خنجر بهتون نزدن اون پشت، واقعا خیلی تجربه عجیبی بود سفر به افغانستان.

امیرحسین: خانم اسکندری بهترین سفری هم هستش که تو ذهنتون خیلی موندگار شده باشه؟

لاله اسکندری: یادمه سال‌ها پیش یه سفر مثلا پنج شش تا با ستاره، خواهرم و چندتا از دوستای خانوم، شش نفره رفتیم هند، خیلی سفر جالبی بود. اونم طبق معمول من مادر خرج بودم و باید مدیریت می‌کردم. بعد مادر خرج که می‌شی خیلی سخته همه چی می‌افته گردن تو، خوب و بد. یعنی یه جا هم اشتباه کنی باید توضیح بدی…

علی: پول کمم بیاد که دیگه باید متاسفانه …

لاله اسکندری: به همه، و جالبه مثلا یادمه تو یه سفری، توی جیپور رفتیم، یهو در رستوران رو بستن، مارو میگی …. خدایا تو هند هم مثلا شنیده بودیم و اخباری که از هند خیلی هم امن نیست توی بخشایی. دیدم درارو قفل کردن، همه این گارسونا ردیف شدن وسط، تا فهمیدن ایرانی‌ایم، شروع کردن با یه موزیک ایرانی واسه ما رقصیدن…

امیرحسین: (خنده)

علی: (خنده)

لاله اسکندری: اصلاً ما همینجوری شوکه موندیم، یعنی خیلی ول‌کامشون به ما این شکلی بود که اینا ایرانی‌ان و اومدن برای ما یه رقص بامزه کردن و مثلا خیلی جالبه. و مثلا اصولا پدیده رقص مثلا یه چیزی که خب تو اماکن عمومی ما که خب خیلی این امکان وجود نداره شاید، تو یه سری شهرها همچنان هست، تو فرهنگشون، مثل خب لرستان، کردستان یا همه شهرها، ولی اینکه حالا در واقع رقص‌های محلی، تو آذربایجان، ولی تو کشورهای دیگه که خب می‌ری سفر می‌کنی، می‌بینی آدما میدو‌ان می‌رقصن. مثلاً من یادمه کردستان عراق رفته بودم تا می‌چرخیدی، می‌دیدی همه یه دستمال برداشتن (خنده)

امیرحسین: (خنده)

علی: (خنده)

لاله اسکندری: در حال رقص. موزیک کی گذاشته شد، کی اومد…  یعنی با کوچیک‌ترین بهانه‌ای در حال رقص بودن

امیرحسین: و این فکر کنم یکی از ما مثلا تو جنوب کشور خودمونم همین ویژگی، من فکر کنم یکی از پارامترهاییه که اصلا بخش مهمی از معنای زندگیه انگار براشون. یعنی شاید از دور اینطوری باشه که آقا بی‌بهونه هر اتفاقی می‌افته این شادیه وجود داره، اما حس می‌کنم خیلی بطن زندگیشون رو درگیر کرده

علی: و اصلا نقطه اتصال خیلی از آدما توی خیلی از جاها میتونه همین رقص باشه.

لاله اسکندری: آره و بعد می‌دونی مثلا تو توی اسپانیا میری می‌بینی مثلا یهو یه سری آدم دارن مثلا رقص محلی می‌کنن و برات خیلی جذابه، بعد می‌گم انقدر تفاوت فرهنگ، پوشش، گویش، این خیلی یعنی اون چیزی که حالا فلسفه اینکه آدم‌ها میان در سفر تو پخته می‌شی همینه که تو هی می‌ری، آدم‌های جدید می‌بینی، موقعیت‌های جدید رو تجربه می‌کنی، زبان‌های مختلف، حالا نه که بفهمیش همشون رو ولی به هر حال برات جالبه که چقدر متفاوته و اینکه حالت رو در واقع تغییر میده، یعنی یهو با یک اتفاقات جذابی مواجه می‌شی و به هر حال من به عنوان یک سفر دوست توصیه می‌کنم به همه دوستانی که دارن حالا این پادکست رو گوش میدن حتما سفر کنن و بر اساس حالا امکاناتی که پیش میاد، همه تیپ سفر به هر حال جذابه، از یک کویری که تو می‌تونی بری تا به هر حال … یعنی منظور که حالا لزوما خارج از کشور نه، اتفاقا شاید خیلی فکر کنن طرف داره، مثلا من دارم تبلیغ از یه کشور دیگه می‌کنم، نه اتفاقا اصلا اینطور نیست یعنی من به عنوان کسی که شهرهای زیادی از ایرانم دیدم اتفاقا خیلی توصیه می‌کنم که آدم خیلی وقتا حیفش میاد که شهرهای خودش رو ندیده طرف مثلا راجع به سفرهای خارجیش صحبت می‌‌کنه در صورتی که خیلی از شهرهای مهم ایران رو ندیده و اصلا روحشم خبر نداره که آقا مشابه همون طبیعت، مشابه همون زیبایی رو تو داری تو ایران، داری ولی تو نرفتی ببینی.

 

موسیقی Daffodils

 

علی: من یه خواهشی می‌تونم ازتون بکنم؟ من تربت حیدریه نرفتم. شما مثل اینکه اهل تربت حیدریه هستید.

لاله اسکندری: اصالتا بله.

علی: اصالتا بله. رفتین دیگه قاعدتا. سفر کردینش بهش.

لاله اسکندری: البته خیلی وقته نرفتم.

علی: آره همون چیزی که تو ذهنتون هستش، همون تصویر رو، برای منی که نرفتم می‌تونید توصیف کنین؟

لاله اسکندری: ببین من واقعیتش اینه که درسته متولد تربت حیدریه هستم تا سه سالگی اونجا بودم و مادرم اصالتا تربت حیدریه است اما پدرم در واقع شهری که دنیا اومدن کاشمره که بین تربت و کاشمر هفتاد کیلومتر فاصله‌ست و من همه کودکیم رو در کاشمر گذروندم یعنی یه دعوایی هم هست تو این خانواده‌ها معمولا، مثلا یه موقع مصاحبه‌ای پیش اومده، اومدن برای من کامنت گذاشتن که تو مگه کاشمر نبودی، حالا می‌ری میگی تو تربت بودی.

علی: (خنده)

لاله اسکندری: شهرهای همسایه هم با هم یه رقابت عجیبی دارن توی همه جا، با هم یه کَل کَلی دارن، اونا می‌گن شما کاشمری، تو بابات مال هرجا باشه مال همونجایی، بعد میگم آقا من تربت به دنیا اومدم، همچین جنگ و ….

علی: حالا یکی از این دو تا رو برای من تعریف کن. چون کاشمر هم نرفتم واقعا.

لاله اسکندری: آره کاشمر رو شاید بیشتر بتونم توصیف کنم چون خاطراتم بیشتر تو کاشمره یعنی من تصویری که از تربت دارم چون می‌گم تا سه سالگی بودم و بعدم دیگه ما اومدیم تهران، بعد از انقلاب، عملا خیلی تصویر خیلی گنگی فقط از خونه مادربزرگم دارم و خب حالا یه چند تا سفری که رفتم به هر حال تربت الان جزو شهرهاییه که توی در واقع اقتصاد خراسان جزء شهرهای خیلی مهمه که خب خیلی محصولات کشاورزی خوبی داره، یه دورانی خیلی پیش از انقلاب شهر مهمی بود از لحاظ موقعیتی که داشته ولی برای من چون کاشمر شهر پدریم بوده و اونجا بیشتر بودم اون خاطراتش جذابتره. یه شهر کویری با تمام ویژگی‌های یک شهر کویری، شبیه کاشان، شبیه یزد و ما در واقع معماری حالا نه با اون کیفیتی که مثلا شما تو یزد می‌بینید ولی من یادمه که خونه مادربزرگم با خونه عمه‌م مثلا یه چند تا کوچه فاصله داشت، اونجا اصطلاحا بهش می‌گفتن که باید از کوچه تنگا رد شی یعنی یه کوچه‌هایی هست که بهش میگن کوچه قهر و آشتی که ماشین دیگه رد نمی‌شه، فقط مثلا یه موتور رد می‌شه برای همینم اسمش رو میزارن کوچه قهر و آشتیف می‌گن اگه آدم با هم قهر باشن اینجا بالاخره با هم برخورد می‌کنن تو این کوچه‌ها. اون فضای خونه قدیمی یعنی دقیقا خب تصویری که تو از یک خونه مادربزرگ داری دقیقا همون خونه مادربزرگ من همین شکلیه. خونه حیاط‌دار حوضداری که همیشه تو فصل زمستون و بهار که مثلا عید که ما می‌رفتیم همیشه کرسیش به راه بود و تابستونا ما رو پشت بوم می‌خوابیدیم. من پدربزرگم که حالا  عاشق کشاورزی بود، من یادمه که اونجا خب انگور کاشمر معروفه دیگه، تاکستان‌های خیلی معروف داره، کشمشش خیلی معروفه و خب اونا هم باغ انگور داشتن، همین که تو خونه انگور رو کاشته بود پدربزرگم، حالا اصطلاحا تاک، آورده بود رو پشت بوم، رو پشت بوم داربست زده بود و ما شبهایی که می‌خوابیدیم رو پشت بوم، یه سری انگورهایی از بالا سرت آویزون بودن. یعنی دقیقا تصویری که تو از یک ذهنی که داری که مثلا مثل یه بهشتی بالا سرت، یه سری انگورایی آویزون توی فصل تابستون.

علی: دستت رو بیاری بالا یه خوشه بچینی. (خنده)

لاله اسکندری: اتفاقا عکاسی کردم، حتی عکساشم دارم، آخرین سفرهایی که قبل از پدربزرگم فوت کنه اونجا ما تمام مثلا فصل تابستون رو ما رو پشت بوم می‌خوابیدیم و اونجا رو فرش می‌کردیم و جالب بود که چون طلوع خورشید که می‌شد، آفتاب که می‌زد تو شب کویر، پر ستاره، آسمون، شبا مثلا یکی از سرگرمیامون بود برای اینکه خوابمون ببره ستاره‌ها رو می‌شمردیم، مادربزرگم می‌گفت بشمارید بعد پر شهاب بود دیگه، همینجوری، بعد دیگه اینقدر می‌شمردی که خوابت می‌برد، بعد یهو فکر کن از اون ظلمات، صبح با اولین طلوع خورشید، اشعه خورشید می‌خورد تو چشمت، بعد کلا یه دونه بادگیر داشت رو پشت پدربزرگم، همیشه یادمه که همیشه دعوا بود که زیر بادگیر بخوابه.

علی: به خاطر سایه صبحش.

لاله اسکندری: چون سایه داشت، اون می‌تونست بیشتر بخوابه. یعنی ما شش صبح بیدار می‌شدیم، هر کی زیر اون بادگیره بود، اون … و همیشه اون عموی من زورش به ما می‌چربید دیگه، چون اون موقع مجرد بود و ما با هم رو پشت‌بوم می‌خوابیدیم، همیشه ما، مجید همیشه رئیس بود و چیز می‌کردیم ولی واقعا تصویر من از خونه مادربزرگم، من واقعا اینکه می‌گم با کلی هیجان یعنی ما با بچه‌های عمه‌ام و ما که خب حالا پشت سر هم بودیم، همه خاطرات قشنگ کودکیمون، مال همون خونه است و هیجانی که داشتیم، اون موقع بقالی بود دیگه، خوراکیا… اتفاقا چند روز پیش من خونه مامانم بودم، خیلی بامزه بود، یادمه سر کوچه مادربزرگم یه بستنی‌فروشی بود بعد با کاردک، کاردکی الان دیوارها رو رنگ می‌کنن، با اونا بستنی …. الان دیدن اسکپ گرد گرد دیگه، (خنده) یعنی کاردک رو می‌زنه اون تو بستنی قیفی، قشنگ یادمه قیافه این آقای خیابونی، می‌زد اون تو، می‌زد روی بستنی، بعد با شصتش اینجوری فشار می‌داد….

علی: (خنده) وای …

لاله اسکندری: بعد مام فقط برای اینکه بیشتر بستنی بخوریم، حاضر بودیم اون شصت یارو تحمل کنیم، این فشار می‌داد بعد دوباره کاردک تا اینکه یه تپه بشه بستنی ….

علی: خانم اسکندری اگر بخوان به شما بگن که فرض کنیم خب دیگه نمی‌تونین برین سفر…

لاله اسکندری: باورتون می‌شه الان دقیقا اومد تو ذهنم.

علی: من واقعا یکی از بزرگترین فوبیاهایی که دارم همینه بهم بگن دیگه نمی‌تونی بری سفر. یعنی همه کار می‌تونی بکنیا، نه چشمت رو ازت میگیریم نه به قول مثلا گوشت رو ازت می‌گیریم ولی دیگه نمی‌تونی بری سفر… برای شما یه همچین چیزی اگه اتفاق می‌افتاد…

لاله اسکندری: خیلی اتفاق تلخیه، واقعا دوست دارم خیلی اصلاً بهش فکر هم نکنم، چون همین دورانی که در واقع کرونا بود، به هر حال به نوعی تا مدت‌ها همین شرایط بود برای همه و خیلی سخت بود. به محض اینکه این امکان ایجاد شد که بتونی بری، حالا خصوصا حالا تو وسایل نقلیه عمومی تقریبا خیلی سخت می‌گرفتن و خب حالا به هر حال چون بحث مرگ و زندگی بود و کرونا، واکسنی هنوز نیومده بود حتی تو اگه خودتم با ماشین شخصیت می‌خواستی سفر کنی، خب از لحاظ شرایط خب خیلی اتفاق خوشایندی نبود چون ممکن بود حامل بیماری باشی یا بری بگیری در نتیجه واقعا یک زندان بود. یعنی من یادمه ماه‌های اول کرونا اصلا یک قفسی بود، اصلا نمی‌دونستی چیکار کنی و اصلا اینکه به خودم می‌گفتم یعنی می‌شه تا آخر… تا کی این داستان ادامه داره تا چند سال ما قراره تو این حالت باشیم؟ یعنی من واقعا همیشه فکر می‌کردم دیگه من تصویر آدم‌ها رو همیشه شاید با ماسک ببینم. اولین روزی که دیگه این ماسکه رفت کنار، انگار که دوباره جهان برای تو یه رنگ دیگه داشت، و می‌گم اصولا انسان موجودیه که حافظه کمی داره دیگه و خیلی یادش نمی‌مونه تو سختیا، خوبم هست یعنی اصولا این فراموشی به نظرم خیلی جاها در زندگی کمکمون می‌کنه. یادت می‌ره چه روزای بدی رو گذروندی، اون دو سال کرونا واقعا همه اذیت شدن ولی خب دوباره همه به زندگی عادی برگشتن و یادمه مثلا تو اون دوران کرونا تو توی هواپیما یکی درمیون باید می‌نشستی باید ماسک می‌زدی، می‌خواستی یه چیزی بخوری، هیچ چیزی بهت نمی‌دادن بخوری، بعد طولانی مثلا ساعت‌ها بعد تو هواپیما می‌شستی، مثلا من یادمه یه فیلم داشتم رفت جشنواره میلان و می‌خواستم برم جشنواره، گفتن که اگه بیاد بیشتر از چهار روز بخوای بمونی، باید دوازده روز اونجا قرنطینه شی. تو هتل بری بشینی تو در و دیوار. گفتم خب یعنی چی. مثلا من بکوبم برم تا ایتالیا، بعد برم تو هتل در رو ببندم، خب همین جا تو خونه‌م می‌شینم درو می‌بندم مثلا عملا من اون جشنواره رو نتونستم برم. می‌خوام بگم که این محدودیت‌ها در یه اِشِل کوچک‌ترش رو ما تجربه کردیم با دوران کرونا ولی واقعا امیدوارم که دیگه برنگرده برای کسی.

علی: من امیدوارم واقعا برنگرده.

امیرحسین: خیلی هم عالی، فکر کنم دیگه تقریبا هم به آخرای گفتگو رسیدیم. یه سؤالی، تو این سال‌ها که سفر رفتین، قطعا دستاورد‌های خیلی بزرگی دارین، اما اون بزرگترین دستاورد رو اگه بخواین بهمون بگین، اون چیه؟

لاله اسکندری: اینکه من بخوام مشخصا راجع به یک سفر خاص صحبت کنم نه، اون برآیند همه اون اتفاقات و همه اون تجربه‌ها همون پختگیه که به تو می‌ده که اون وقتی که تو مثلا امروز یا با گروهی همسفر می‌شی، اونوقت چون تو اون راه‌ها رو رفتی، خیلی از اتفاقا دیگه تو رو به همت نمی‌ریزه، خیلی از چیزها آزارت نمی‌ده، می‌دونی که آقا این تموم می‌شه، الان سریع جایگزین می‌شه، یعنی اون التهاباتی که آدم‌ها دارن، هیجاناتی که یه وقتایی همین نابسامانی‌هایی که تو سفر هست که جز ویژگی‌هاشه ولی برای بعضی آدما خیلی آزاردهنده است، چون تو راه رو رفتی، برای من اینجوریه، یعنی من همیشه مثلا با یه لبخندی نگاه می‌کنم و مثلا می‌گم که این این نیز بگذرد. (خنده) دقیقا این حسه رو دارم که این نیز بگذرده، یعنی اینکه حالا این سفر با همه اتفاقاتش می‌گذره و تموم می‌شه، یادمه داشتم می‌رفتم شیراز، تو هواپیما بودم، روزی که سیل شیراز اومد، لحظه‌ای که اومد …

علی: دو سال پیش بود.

لاله اسکندری: سال ۹۸، نوروز ۹۸

علی: من چرا فکر کردم دو سال گذشته.

امیرحسین: خوش گذشته (خنده)

لاله اسکندری: شش فروردین.

علی: (خنده)

لاله اسکندری: پنج سال ازش گذشته، و دقیقا لحظه‌ای که اومدیم بشینیم هواپیما تکون خورد و ملت جیغ و داد، صاعقه زد و منم ردیف دو نشسته بودم، همه جیغ می‌زدن، من نمی‌دونم با لبخند نشسته بودم. با همین لبخند نشسته بودم بعد این آقایی که جزو گارد هواپیماست، اون روبرو پشت درِ در واقع اتاق خلبان نشسته بود، اونم همش حواسش به آدما بود، یهو منو دید، دیگه ما که نتونستیم بشینیم، هفت و نیم صبح بود، ما رو بردن بندرعباس و به من گفتش که آره وسط این همه آدم تنها کسی که جیغ نمی‌زد شما بودین. چرا جیغ نمی‌زدین؟ گفتم خب من الان جیغ می‌زدم که چه اتفاقی می‌افتاد. مثلا با جیغ من چه چیزی تغییر می‌کرد. جز اینکه یک اضطرابی در من می‌اومد بالا، کاری از من بر نمیاد. اگه قراره که اتفاقی بیفته خب می‌افته دیگه. گفت برام خیلی جالب بود که وسط این همه مسافر شما یه نفر دقیقا یه همچین حالی رو داشتین. اینم برمی‌گرده به همین تجربه. می‌دونی یعنی میگی که خب اینم پذیرفتی تو که خب آقا من در یک موقعیتی هستم که هر اتفاق ممکنه بیفته، یهو ممکنه سقوطم بکنی و اون کل این ماجرا مثلا شاید تایمش مثلا چند ثانیه می‌تونه باشه، واقعیتش اینه که این چیزی که تو دستاورد تو می‌تونه باشه از سفر، یعنی اون اون حالیه که به تو می‌ده وگرنه که هر سفری برای خودش یک ویژگی‌هایی داره که تو وقتی یادش می‌افتی یه حس خوشایند میاد. من مثل یه وقتایی عکسایی که نگاه می‌کنم…

علی: حس رهایی رو من ازش می‌گیرم.

لاله اسکندری: اره میگم من مثلا یه عکسی که نگاه می‌کنم مثلا یه لبخندی میزنم میگن به چی می‌خندی می‌گم یهو یاد یه خاطره‌ای تو اون سفره می‌افتم مثلا اونجا این شکلی شد مثلا توی هند اینجوری پلیس ما رو گرفت مثلا فلان شد اونجا، مثلا هر کدومش برای تو یه داستانی داره ولی در مجموع حالا در این تقریبا دو دهه نزدیک دو دهه و نیمی که من در دنیای حالا بازیگری فعال هستم، اون چیزی که شاید تو سفرهام می‌تونم بگم که تجربه‌های متفاوتیه که عشقی که مردم به تو می‌دن، یعنی تو وقتی سفر می‌کنی، خصوصا هر چقدر که شهرها دورتر باشه و امکانات کمتری داشته باشه، مردم خیلی در یک خلوص عجیبی‌ان، مثلا یادم سال ۹۸، ما رفتیم چابهار، باورم نمی‌شد این حجم مهربونی، یعنی واقعا در شرایطی که از لحاظ اقتصادی به شدت مثلا آدم‌ها در یک فقری هستن، ولی انقدر آدم‌های گشاده‌دل و انقدر مهربون، خوشرو و این نگاه رو دارن که تو مهمان مایی. یعنی من مثلاً می‌رفتم میوه می‌خریدم، اصلاً طرف ما رو نمی‌شناخت، پول نمی‌گرفت از من، همین که ظاهر ما رو می‌دید که مال اون شهر نیستیم، می‌گفت شما مهمان مایی. می‌گفتم بابا میوه خریدیم ازتون. یعنی خیلی تجربه … و این خودشم می‌گم اینم اون چیزیه به تو می‌ده چون تو داری توی شهری مثل تهرانی زندگی می‌کنی که به هر حال یک اَبَرشهر با دوازده، سیزده میلیون جمعیتی که می‌ری میای همه چی می‌گم یک سرعت عجیب، بعد یهو می‌ری تو یه شهر دیگه‌ای می‌ری تو یک روستایی و بعد یهو با یک آدم‌هایی مواجه می‌شی که انگار که یک ویژگی‌هایی که شاید ما یادمون رفته باشه تو روابط انسانیمون، می‌دونی این عشقی که بین آدم‌ها هست، این مهربونیه، این دست و دلبازیه، اینکه آدم‌ها خیلی مادی نیستن تو اون موقعیت‌ها، خیلی نگاهشون به جهان یه ذره متفاوته و ماها تو زندگی‌های یه ذره مدرنتر متاسفانه درگیر این آهن و بلوک و سیمان و ساختمون و برج و همه درگیر این چیزاییم. هر چقدر هم بگیم نه نیستیم، هممون تو یه اشلی هستیم، حالا هر از گاهی آدم به خودش یه تلنگری می‌زنه، یادت بیفته که نه دیگه تو یه ذره مثلا حواست باشه ولی تو روزمرگیت واقعا هستی دیگه، می‌دونی نمی‌تونی بگی نه نیستم و این سفره به تو اینو هی یادآوری می‌کنه که آقا دنیا فقط این نیستش که تو اینجا هستیا، ببین جهان اینقدر گسترده است، حالا غیر از کشورهای دیگه بماند، حتی در شهرهای دیگه خودت در ایران، به یه حسای جدیدی می‌رسی.

امیرحسین: خیلی هم عالی. ممنون ازتون خانم اسکندری.

لاله اسکندری: ممنون از شما که دعوتم کردید.

امیرحسین: خیلی گفتگوی خوبی بود. مرسی از تو علی بعد از مدتها…

علی: قربونت.

امیرحسین: می‌دونم که قطعا مخاطب‌ها خیلی وقت بود دوست داشتن که تو رو داشته باشیم.

علی: من خودمم خیلی ذوق داشتم و دارم.

امیرحسین: تو یه اپیزود خیلی هم اپیزود خوبی هم شد.

لاله اسکندری: مرسی از شما.

امیرحسین: با حضور خانم اسکندری. مرسی ازتون. اگر نکته‌ای، حرف آخری دارید ما در خدمتتون هستیم.

لاله اسکندری: همون جمله معروفی که به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست. واقعا صحبت که بسیاره آدم بخواد صحبت کنه، ساعت‌ها می‌تونه گپ بزنه ولی امیدوارم که این گفتگو برای شنونده‌هاتونم جذاب بوده باشه و حالا بتونم به شکل صوتی با خودم همسفرشون کرده باشم.

امیرحسین: قطعا.

علی: حتما همینطوره.

لاله اسکندری: امیدوارم که دوست داشته باشن.

امیرحسین: علی جان شما، حرفی، نکته‌ای…

علی: من می‌خوام با دو تا کلمه این گفتگو رو پایان بدم. به نظرم برآیند این نمی‌دونم چند ساعتی که با هم صحبت کردیم همون چیزیه که اسم نمایشگاه خانم اسکندری بود؛ سفر باید.

امیرحسین: خیلی هم عالی. ممنون ازت. مرسی ازتون.

لاله اسکندری: خواهش می‌کنم.

امیرحسین: مرسی از همسفرهای همیشگی رادیو دور دنیا. یه گفتگوی خیلی خوبی بود. امیدوارم که شما هم از این گفتگو لذت ببرید و همراه ما باشید دیگه. ممنون ازتون خدا نگهدارتون.

 

موسیقی Glowing Moon

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.