سفرنامه شیراز از بهنام فداکار - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه شیراز: تکه‌ای از روحم برای شیراز

این اثر را بهنام فداکار برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه شیراز

بعد از مدت‌ها گشت‌وگذار و مصاحبت با آدمای مختلف از همه جای ایران به یه باوری رسیدم؛ اینکه هر انسانی فارغ از جنسیت، قومیت، منطقه زندگی، سبک زندگی، درک و فهم، سواد و تجربه‌هایی که توی زندگیش داشته، یه سرخ‌پوست درون خودش داره.

یه افسانه سرخ‌پوستی‌ متعلق به قبیله ناواهو هست که می‌گه ستاره‌نشین‌ها راهنماهایی هستن که سوار بر سپرهای ستاره‌ای روی زمین فرود اومدن و راهنمای اونا بودن.

وقتی برای اولین بار بعد از سی و خرده‌ای سال می‌خواستم سفر به شیراز داشته باشم، یه حس خیلی عجیبی داشتم.

فروردین که داشت به آخراش می‌رسید، همه‌اش از بوی بهارنارنجی حرف می‌زد که توی شهرشون پیچیده بود.

نه با علم به اینکه من عاشق طبیعتم و چون دسترسی ندارم بهش بخواد دلمو بسوزونه‌ها…نه، نه، فقط می‌خواست هر جور شده من برم شیراز.

یکی دو روز اول اردیبهشت ماه بود که یهو شرکت تصمیم گرفت لذت تعطیلی عید فطر رو چند برابر کنه و به کارکنانش اعلام کرد که از دوشنبه تا جمعه تعطیل.

به‌صورت خودکار گزینه‌های زیادی اومدن روی میز که شامل خوابیدن، کتاب خوندن، رفتن به ترکیه و مسافرت به شمال و آبشارهای خرم‌آباد بود.

من شیرازو پیشنهاد دادم.

پشت تلفن خیلی خوشحال شد و استقبال کرد. بعد من اصرار کردم که سفر تعطیلاتمون الاوبلا به قصد فتح شیراز باشه.

هفده اردیبهشت بود! سفر ما ساعت هفت‌ونیم عصر از تهران شروع شد.

از اونجایی که سفر ما یهویی بود، هیچ جایی برای اقامت در نظر نگرفته بودیم. تصمیم گرفتیم که تو راه از اینترنت یه جایی رو رزرو کنیم.

من با گوشیم چند جارو جست‌وجو کردم و با چند جا تماس گرفتم؛

هتل ها همه پُر…

مسافرخونه‌ها پُر…

اقامتگاه‌ها پُر و نتیجه این شد که اعصاب من پَررررر!

هر جایی زنگ زدیم، می‌گفتن به خاطر تعطیلات از چند هفته پیش رزرو شده.

من تو اوج عصبانیت و ناراحتی زنگ زدم به یه شماره‌ای و یه خانوم با دوتا کلمه حال منو عوض کرد.

من: «سلام وقتتون بخیر، برای اقامت چند روز تعطیلی خونه دارین؟»

خانوم: «نهههه واللو»

و تمااااام!

انگار دود شد هرچی ناراحتی بود.

اصلا این لهجه شیرازیا منو دیوونه می‌کنه از بس باحاله.

بازم تماس گرفتم که بی‌نتیجه بود و نهایتا گفتیم خب تو چادر می‌مونیم.

خلاصه پیگیریام جواب داد. یه جا پیدا کردیم که به قول خودشون توی بین‌الحرمین بود‌ و خیالمون از اقامت راحت شد. چون قبل تعطیلی بود، ترافیک خیلی شدید بود و ساعت ۱۱ رسیدیم ساوه.

رفتیم خونه عباس اینا، تولد خواهرزاده‌اش بود. دلسا خانوم اولین تولد زندگیش رو جشن می‌گرفت و بعد از خوردن کیک تولد رفتم خوابیدم. شب رو توی ساوه موندیم. ساعت ۷ صب رفتیم تعویض روغنی و یه سرویس کلی کردیم. ساعت ۸ سفر ما به شیراز شروع شد.

توی مسیر رفتیم یه نون بگیریم. توی صف نونوایی بودم که یه تابلو حواسمو به خودش جلب کرد. نوشته بود: «یه ضرب المثل سوئدی می‌گه هوا بد نیست، بلکه پوشش شما مناسب اون هوا نیست.»

خیلی تاثیرگذار بود و من از اون روز چشام بازتره که از هرجایی می‌شه یه جمله‌ای یاد گرفت. مهم نیست نونوایی، پمپ بنزین یا پارک لاله و خب ناگفته نماند که هنوزم دارم از اون جمله استفاده می‌کنم.

توی راه وایسادیم از یه دستفروش روستایی پنیر محلی گرفتیم، خاله می‌گفت: «شهریا به این پنیر می‌گن لاکتیکی، خودم درست می‌کنم.»

ترکیب اون پنیر با بربری کنجدی و چای یکی از خوشمزه‌ترین صبحانه‌های بین راهی بود که خوردم.

توی مسیر رفتیم دلیجان. یه سدی داره که آبش خیلی کم بود. عباس می‌گفت: «امسال واقعا بارندگی کم بود. یادم میاد که قبلا از اینجا تا نزدیک ساوه هم آب واسه آبیاری مزارع بود، ولی الان چی؟ خشکه انگار.»

با اینکه اردیبهشت بود، ولی خیلی جاها از بی‌آبی بی‌جون شده بودن. تو مسیر به یه گندمزار رسیدم. یه باد ملایمی افتاده بود توی خوشه‌هاش و انگار که رقص سماع می‌کردن. دست‌ در دست هم با آواز بادِ دلیجان. خب عباس می‌گفت: «دیر می‌شه. نباید به شب بخوریم و اونجور که باید نتونستم باهاشون برقصم.»

نرسیده به اصفهان، من نشستم پشت فرمون، با آهنگ خودم. ما یه قانون طلایی داریم که می‌گه: «راننده تعیین می‌کنه چه آهنگی پخش بشه.»

از اونجایی که یوتوپیای من ترکیه هست، آهنگای ترکی مزین مسیر بود.

خروجی اصفهان بودیم که دو تا ماشین با هم کورس گذاشته بودن. من انگار که به دلم افتاده باشه، سرعتمو کم کردم که اینا برن. دویست متر جلوتر یکیشون یه سبقت وحشتناک گرفت. یهو یه تریلی از مسیر جاده خارج شد و کم مونده بود اتفاق بدی بیفته. خداروشکر جمع کرد و با بوق ممتد و طولانی دعا به جان راننده‌های مذکور کرد.

ناخودآگاه به این فکر فرو رفتم که من تا کِی زنده‌ام؟ قراره چند سال عمر کنم؟ آیا تو مسیر یه سفری قراره بمیرم یا توی ۸۳ سالگی توی تختم؟ توی همین فکرا بودم که عباس از خواب بیدار شد گفت: «کجاییم؟»

فکر می‌کنم دو ساعت گذشته بود! گفتم: «افتادیم تو جاده آباده.»

گفت: «اوه اوه، این راهو می‌شناسم. قبلا اینجا سرباز بودم. یه مسیریه که اکثرا به خاطر خستگی راننده تصادف می‌شه.»

مسیرش صااااااف بود. تا چشم کار می‌کنه فقط جاده هست و بیابون! عباس شروع کرد به تعریف خاطرات سربازی.

راست می‌گفت. مسیر آباده خیلی خسته‌کننده بود، ولی یه ابتکاری به خرج داده بودن که من خیلی کم دیده بودم تو جاده‌ها.

تابلوهای سوال جواب زده بودن.

مثل یه بازی بود. اینقد جالب بود برام که تا خود شیراز ادامه‌اش دادیم.

سوال اول: «ماندگارترین و تاثیرگذارترین میراث هر تمدن چیست؟»

من یه چیزی می‌گفتم. عباس یه چیزی و بعد بحث می‌کردیم. همدیگه رو نقد و گاهی نقض می‌کردیم. بعد پنج کیلومتر جلوتر جواب نوشته شده بود.

جواب اول: «صنایع دستی»

سوال دوم: «آباده به پایتخت کدام صنایع دستی معروف است؟»

جواب دوم: «منبت»

سوال سوم چهارم پنجم و همین جوری جواباش بود تا اینکه دیدیم مسیر نصف شد.

بنزینمون کمتر از نصف شده بود. توی مسیر رسیدیم به یه جایی به اسم سورمق. عباس گفت: «من آخرین بار پنج سال پیش اینجا بودم. یه جایی هست که اکبرجوجه‌های خیلی خوبی داره. بریم اونجا!»

پنج سال پیش؟ و بعد یادته کجا بود؟ کدوم رستوران؟ و خب این بشر حافظه تصویریش واقعا حرف نداره.

مارو برد همون رستورانی که از قبل توصیفش کرده بود. چون چهار ساله به واسطه رفاقتی که داریم، توی همه روزا از هم خبر داریم. می‌دونم که تو این دوره نیومده اینجا.

دم در ورودی یه آقایی بود سبزه رو. از بس تو آفتاب مونده بود، ابروهاشو جمع کرده بود و یه اخم ریزی رو صورتش نقش بسته بود؛ حتی وقتی لبخند می‌زد، این اخم ماندگار بود. بعد حرف زد و معلوم شد که بچه مازندرانه.

اومد استقبالمون و ما رو برد داخل. به همکاراش گفت پذیرایی کنن.

یه میز باصفا با دکوراسیون سنتی و یه آهنگ ملایم، تو همون یه ساعتی که اونجا بودیم، سه تا بستنی خورد. آخرای ناهارمون بود که به عباس گفتم: «سوال هفتم: چه کسی در یک ساعت ۳ تا بستنی می‌خوره؟ آدمی که خیلی گرمشه؟ یا خیلی بستنی دوست داره؟ یا خیلی گشنشه؟»

یهو غذا پرید تو گلوش و دستش خورد به نوشابه که افتاد. منم اومدم بردارم، دستم خورد به سبد سبزی و قاشقم افتاد زمین. اصلا در عرض چند ثانیه همه جارو ریختیم به هم.

کل سالن با تعجب ما رو نگاه می‌کردن که هیچ، آقاهه بستنی به دست اومد سمت ما که چی شد دعوا شده؟ ما زدیم زیر خنده؛ جوری که من دیگه نتونستم غذامو تموم کنم.

موقع حساب کردن هم با لهجه باحال مازندرانیش می‌گفت: «مهمون ما باشین داداش به خدا راس می‌گم. بستنی میل دارین؟ بیارم براتون؟»

همون لحظه عباس عین میگ‌میگ ناپدید شد. رفتم بیرون و دیدم از خنده پخش زمین شده.

سورمق رو که رد کردیم، بازم آهنگ افتاد دست عباس.

با ریمیکسای دی‌جی حمید، خارجی، رضا صادقی و …

توی مسیر گفت: «اول بریم مقبره کوروش

و از اونجایی که اولین بارم بود می‌رفتم اون سمت، اطلاعاتی نداشتم. رفیقمون رُخ لیدرشیپی گرفته بود و توضیحات لازم و مکفی رو می‌داد. من دقیقا حس اون کودک سرخ‌پوست ناواهویی رو داشتم که یه ستاره‌نشین رو دیده بود.

اول از فلان جاده باید بریم. فلان‌جا فلان کوه هست. فلان رودخونه هست. فلان‌جا سدی هست که می‌خواستن باز کنن و مقبره رو خراب کنن…

رسیدیم پاسارگاد. ماشین رو پارک کردیم. توی مسیر خرید بلیط بودیم که یه آقایی با لهجه قشنگ شیرازی گفت: «اون چیه دستتون؟»

گفتیم: «آب.»

گفت: «آدم میاد شیراز آب می‌خوره؟»

ما که منتظر فرصت بودیم، باز زدیم زیر خنده. اصلا از اون سفر به بعد انگار من منتظر بهونه هستم با هر حرفی که کوچک‌ترین طنزی توش باشه، بزرگ‌ترین خنده‌هامو نثار زندگی می‌کنم.

خیلی حس خوبیه یکی از خندیدن شما خنده‌اش بگیره. به نظرم بهترین هدیه آوردن لبخند به چهره آدماست.

خلاصه وارد شدیم به محل مقبره. از اونجایی که زمین‌شناسی خوندم، خیلی به سنگ و ساختارهای سنگی و درواقع هر چیزی که با سنگ ساخته شده، توجه می‌کنم؛ حتی دل‌های سنگی!

محو مقبره شدم. وای چه ابهتی داره پسر. عباس با یه لبخند و تکان سر تائید می‌کرد ذوق منو!

چنتا عکس گرفتیم و دورش چرخیدیم. تمامی زوایاشو دیدیم. یه جایی رو نشونم داد و گفت: «ظاهرا چند سال پیش یه بوته‌ای در اومده بوده از روی مقبره. رفتن که اونو بکَنن، ولی متوجه شدن یه دری داره. بازش کردن و دیدن که یه قبر دیگه هم هست. اونجا قبر خانومش یا خواهرش بوده.»

چون مستنداتی ارائه نکرد، من نمی‌دونم تا چه حد درست بود این حرف. البته من محو اونجا بودمو اینایی هم که یادمه و می‌گم حواسم از مقبره پرت شده بود و شنیدم؛ وگرنه تو دوساعت توقفی که داشتیم به کلی چیز فکر کردم.

اینکه چندین قرن پیش چه مردمانی اینجا می‌زیستن! با چه طرز فکری، با چه فرهنگی، با چه اعتقادی و در چه درجه‌ای از انسانیت؟

ولی خب، همیشه عباس هست که بیاد منو از این افکار خارج کنه. «دیگه پاشو بریم، داره تاریک می‌شه، باید بریم شبای شاهچراغ رو ببینیم. خیلی خسته نکن خودتو!»

وقتی آفتاب داشت غروب می‌کرد، گفتم: «شاید باورت نشه، ولی اولین باره تو زندگیم که خورشید رو اینجوری می‌بینم، همینجوری بروبر نگام کرد و گفت: «شوخی می‌کنی؟ غروبه دیگه!»

گفتم: «نه ببین، گردی خورشید کاملا معلومه. رنگشم سفیده. اولین باره که می‌تونم اینجوری مستقیم بدون اذیت شدن چشم ببینمش. همیشه موقع غروب نارجی می‌شد، ولی الان هوا روشنه و رنگشم سفیده. شاید بخاطر این گردو غباراییه که جلوشو گرفته.

گفت: «عه آره! توجه نکرده بودم.»

نمی‌دونم داشتیم وارد شهرشون می‌شدیم و قرار بود بعد از بیست سال ببینمش، از استرس اون بود که همه چی برام تازه و جالب بود یا واقعا همه چیز اونجور که باید، متفاوت بود.

گفته بود: «نزدیک دروازه قرآن که می‌شی فیلم بگیر. فیلم گرفتم، ولی از درو دیوارو ماشینای مردم!»

آخه کی اولین بار یه جایی رو می‌بینه، حواسش به فیلمبرداریه که من باشم؟

بازم ستاره‌نشین شروع کرد به راهنمایی. در نهایت یه خاطره که یه سالی بابام اینجا سرباز بوده‌. دروازه قرآن پر از مسافر بوده. از رادیو می‌گن که قراره یه بارون شدیدی بیاد و از همشهریا خواسته بودن به مسافرا پناه بدن. در عرض نیم ساعت همه جا خلوت شده بوده و ملت اومدن مسافرارو بردن خونه‌هاشون که خدایی نکرده اذیت نشن تو بارون و…

رسیدیم شیراز و گفتیم بریم سمت خونه‌ای که گرفته بودیم. یه جاهایی از مسیر رو با راهنما می‌رفتیم، ولی یهو تغییر مسیر می‌داد و می‌گفت: «اینجارو می‌شناسم. از اینجا خلوت‌تره و خیلی جالب بود که انگار همین دیروز اینجا بوده.»

می‌گفت: «جد بزرگ من سید بود. خیلی سال پیش از شیراز تبعیدش کردن به ساوه، ولی من می‌گفتم: «دروغ می‌گی. فکر می‌کنم خودت تا همین چند سال پیش که رفیق بشیم، اینجا بودی و تبعیدت کردن.» از بس که همه جارو بلد بود!

بعد از یه ساعت رسیدیم به محل اقامتمون. پشت حرم سید علاالدین بود. از یه راهرو وارد حیاطی شدیم که

وسطش یه درخت بید مجنون بود، یه حوض خیلی کوچیک پای درخت بود و دورتادورش گلدون. شمعدونیا تو چند رنگ، گل عروس، گل قاشقی، گل ابری و یه ظرف غذا واسه پرنده‌ها.

یه گوشه از حیات بوته گل زنبق بود. یه گوشه دیگه هم گل کاغذی که رفته بود تا طبقه بالا…

شیشه‌های پنجره‌هاش رنگی بود. چندتا اتاق داشت که اجاره داده بودن به مسافرا.

دو تا ضلع حیاط یه کاناپه بزرگ واسه نشستن ساخته بودن که تا رسیدیم خودمو انداختم روش.

هوا خنک بود. همه جا آروم بود. می‌خواستم همون‌جا زمان متوقف بشه، ولی خب باید وسیله‌ها رو می‌آوردیم داخل.

بدون استراحت راهی شاهچراغ شدیم. گفت: «سید گفت اول بریم پشت حرم یه فالوده بزنیم چشامون وا بشه، بعد بریم حرم.»

واقعا می‌گن هرچیزی اصلش خوبه بی‌دلیل نیست. فالوده شیرازو فقط باید تو خود شیراز خورد.

جگرمون که حال اومد، رفتیم حرم.

وارد حرم که شدیم حس متفاوتی داشتم. نمی‌دونم انگار یه آرامشی همه جا بود. مردم دسته‌ای و تکی نشسته بودن رو فرشایی که پهن شده بود.

فردا عید فطر بود و یکم شلوغ بود.

همه خانوما چادر گلی سرشون بود. چادرای سفید و گلبهی با گلای ریز صورتی آبی زرد. ای کاش خانوما به جای چادر مشکی از این چادرا می‌انداختن خیلی حس خوبی می‌ده، مثلا حسی شبیه به یه کودک کنار مامانش که داره می‌ره مغازه بستنی بخره.

چراغای حرم خیلی تو چشم بود. واقعا شاهِ چراغا بود. همه جا روشن و صدای دعا و مناجات و رازونیاز و زمزمه شنیده می‌شد. اون شب واقعا شارژ شدم و یه انرژی خیلی مثبتی دریافت کردم.

عباس گفت: «سوال هشتم با این همه چراغی که روشنه چقد پول برق میاد؟»

گفتم: «می‌خوای بریم از این دو نفری که تفتیشمون کردن بپرسیم؟»

رفتیما، ولی گفتیم یهو جدی می‌گیرن بد می‌شه. ساعت ۱ اومدیم خوابیدیم.

ساعت ۶ صب به خاطر صدای گنجشک‌های روی بید مجنون بیدار شدم. وای خدا یه حسی بود عجیب، هم لذت‌بخش بود و می‌خواستم گوش بدم. هم عذاب‌آور بود. چون خیلی خوابم میومد، خوابیدم بازم.

قرارمون ساعت ۹ دم در اقامتگاه بود. من لوکیشن فرستاده بودم. بعد از بیست سال قرار بود ببینمش. دوست داشتم ماجرای آشناییمون رو اینجا بگم، ولی بهش قول دادم که بعدا تو کتاب خودم بنویسم.

از اینجای سفر شدیم سه نفر و رفتیم شیرازگردی.

اول رفتیم کافه‌ای به اسم بالکافه و صبحونه خوردیم.

فضاشون خیلی قشنگ بود. یه دیوارش از سقف تا کف پر از گلایی بود که به صورت ردیفی کاشته شده بودن توی گلدونایی که دیده نمی‌شدن.

جوری بود که انگار به‌جای کاغذ دیواری، گل زده بودن و روبه‌روی همون دیوار یه قفسه پر از کتاب! کتابایی که خیلی قطور و بزرگ بودن و البته دسترسی نبود بهشون؛ چون فقط دکور بود ولی حس خیلی قشنگی داشت.

بعد از اون رفتیم باغ عفیف آباد. یکی از باغای قدیمی شیراز که پر از درخت و گل و گیاه بود. دقیقا همون چیزایی که روح منو به پرواز درمیارن. معماری بناها خیلی زیبا بودن، ولی خب چون اجازه ورود نمی‌دادن، ما فقط از بیرونش تماشا کردیم. من در همه مدت بازدید تصور زندگی توی همچین محیطی رو می‌کردم که خب رویای قشنگی بود.

کاخ اصلی وسط باغ بود. چون خانوم نرگس آبیار داشتن فیلم می‌ساختن، به هیچکس اجازه ورود نمی‌دادن. به صورت اتفاقی با آقایی که تدارکاتشون بود، هم صحبت شدیم. گفت: «همه وسیله‌هاشو منتقل کردن به یه جایی تو زیر زمین کاخ و کمی دکوراسیونش رو تغییر دادن و دارن فیلم می‌سازن.» البته گفتن که ساخت‌وساز انجام ندادن و فقط تغییرات غیرثابت داشتن.

درست بعد از ورودی، چندتا درخت نخل دو طرف یه حوض کم عمق، ولی بزرگ بودن که روبه‌روی هم قرار داشتن. یکم گرم بود هوا. من وسوسه شدم که مثل اون دختر بچه ۵ ساله برم دستمو بکنم تو آب حوض و سروگردنمو خیس کنم، ولی دیگه نذاشتن پاچه‌ها رو بدم بالا و برم توش.

هر جای باغ قدم می‌زدیم، یه داستانی می‌ساختیم.

مثلا اینکه چه تصمیمات نظامی، سیاسی، هنری و… تو این باغ گرفته شده و نتیجه چی شده؟

جلوتر دیدیم یه خانواده‌ای رفتن بالای درخت که کار پسندیده‌ای نبود، ولی وایسادیم و تماشا کردیم و فکر می‌کنم بخاطر همین بود که مادر خانواده دوتا نارنج داد بهمون.

ما خوشحال از این دلخوشی‌های کوچیک، بقیه باغ رو دیدیم. یه قسمتی بود که موزه نظامی بود. خب ما ترجیح دادیم که به جای تیر و تفنگ فقط ظاهر ساختمون و معماریشو تماشا کنیم و گلدونای بزرگ گل که زیر نور آفتاب حس زنده بودن به آدم دیکته می‌کردن.

یه قسمت دیگه هم بود که ماساژور داشت. مسافرا می‌رفتن استراحت و ماساژ پا با ماهی.

«می‌گم عباس ملت چرا اینجورین؟ پول می‌دن و پاشونو می‌کنن تو آبی که توش پر از ماهی ریزه. بعد ماهی چه ماساژی می‌خواد بده؟»

گفت: «آره واقعا چه جوری پول خرج می‌کنن؟ بیا ما هم یه همچین کاری بکنیم، ولی به جای این ماهیا پیرانا بندازیم توش و تا چند برابر پول ندادن، پاهاشونو نیاریم بیرون.»

مارال خانوم هم پرسیدن: «مگه پیرانا چیه که باید پول بیشتری بدن؟»

و نمی‌دونم چرا از جواب ما که گفتیم: «خطرناک‌ترین ماهی گوشت‌خواره.» تعجب کردن! فکر می‌کنم با این روش اقتصاد و درآمدزایی آشنایی نداشتن!

بعد از عفیف‌آباد رفتیم سعدیه.

روز تعطیلی بود و خیلی هم شلوغ. توی قدم‌به‌قدمم رو سنگ‌فرشا، خیابون و پیاده‌روهای شیراز حس لذت‌بخشی وجود داشت.

معمولا وقتی اولین بار جایی قدم می‌ذارم، با تمام وجودم لمسش می‌کنم. سعدیه با اون گنبد فیروزه‌ای رنگش از دور منو به سکوت وادار کرد. همینجوری با ابهتی که داشت به سمت خودش جذبم کرد.

حواسم به گل، گیاه و درختای اطراف هم بود؛ ولی انگار که مسحور شده باشم به سمت ورودی اصلی رفتم. ستون های تراشیده و بلندی که دو طرف در ورودی بودن، با ساختار گنبد ترکیب سنتی و مدرنی داده بودن به بنا.

وارد که شدیم، چند نفری داخل بودن و داشتن عکس می‌گرفتن. یه کم از اشعاری که رو دیوار و گوشه‌هایی که ساخته بودن، خوندیم. چنتا عکس گرفتیم و از در کناریش به سمت آرامگاه شوریده رفتیم که چند قدم باهم فاصله داشتن.

شاعری که دوران کودکیش به علت بیماری نابینا شده بود و ارادت خاصی هم به سعدی رحمت‌الله‌علیه داشته. خیلی جالب بود برام که برای سنگ قبر خودش شعری رو گفته بود:

چون برین در، سروکار است به رحمانِ رحیم/ نه امیدم به بهشت است و نه بیمم ز جحیم…

و منم گفتم که کار جالبیه! باید به فکر باشم برا همچین روزی.

داخل حیاط سعدیه یه جایی هست که چنتا پله می‌خوره و می‌ره پایین. یه حوض ماهی هست اونجا که داستان‌هایی هم در موردش می‌گفتن.

اینکه مردم میومدن نیت می‌کردن و سکه می‌انداختن توش که آرزوهاشون برآورده بشه، یا تو یه روز خاصی از سال آش نذری می‌دادن و شب تا صب جشن می‌گرفتن و…

اونجا با هر کسی هم‌صحبت می‌شدیم، با لبخند جواب می‌دادن.

اونجا بود که با خودم گفتم شیرازی‌ها چِروکی‌های درونشون غالبه، (چِروکی‌ها، سرخ‌پوستای متمدنن)

با اکراه تمام از اونجا خارج شدیم و قرار شد حافظیه رو تو هوایِ خنکِ عصر بریم.

راهی خانه زینت‌الملوک شدم. قبل از اینکه وارد پارکینگ بشیم، گفتم ما بدون توقف داریم همه جا رو می‌گردیم و جاهای دیدنی شیراز فردا تموم می‌شه. اون دو تا سید و سادات که از جد اندر جد باهم فامیلن، به من خندیدن. گفتن: «اگه یه ماه هر روز صب تا غروب شیرازو بگردی، بازم تموم نمی‌شه. من یه نفس راحت کشیدم.»

خانه زینت خانوم پر بود از اتاق و پله‌های مرتفع و درونی و اندرونی با یه حیاط خیلی بزرگ و بسیار زیبا، پر از گل و گیاه!

تو قسمت‌های مختلفش عکس گرفتیم. ایووناش یک‌سره بود و از هر اتاقی که بیرون میومدی ،ستون‌های خیلی مرتفعش نظرتو به خودش جلب می‌کرد که گچ‌بریای خیلی زیبایی داشت. بعد از اون رفتیم طبقه زیر همکف که تبدیلش کرده بودن به موزه.

ماکت خود زینت‌الملوک رو هم ساخته بودن که خیلی طبیعی بود. بانویی موقر با لباس آراسته به رنگ سبز تیره.

یهو عباس گفت: «فکر می‌کنم اینجا بله‌برون پسرش بوده با این لباس و زیور آلات.»

چند نفر کنارمون خندیدن و به فکر فرو رفتن.

الان که سفر تموم شده، می‌گم خوبه ما با این همه شیطنت کتک نخوردیم اونجا.

همون جا گوشی مارال خانوم زنگ خورد و بعد از صحبت گوشی رو دادن به من. پدر گرامیشون ما رو دعوت کردن برای ادامه اقامتمون بریم خونه‌شون.

و خب دیدنی بود اون لحظه قیافه‌های منو عباس!

بعد اون همه فکر و خیال که یه خونه پیدا کرده بودیم، الان می‌گفتن خونه رو پس بدین و بیاین خونه ما.

توی خونه زینت‌الملوک گردن درد گرفتم بس که زل زده بودم به نقاشیای روی سقف و دیوار. نقاشیا جون داشتن، چون سقفشونم چوبی بود رنگ و نقشا خیلی زنده بودن.

سوال پیش اومد برامون که این نقشارو رو زمین کشیدن، بعد نصب کردن یا یکی رفته اون بالا کشیده و اصلا چه جوری؟

البته به جوابمونم نرسیدیم. اینکه بنده خدا زینت خانوم چه جوری این پله‌های مرتفع رو بالا پایین می‌کردن؟ سختتون نبوده بانو؟!

رفتیم به سمت ماشین که از اونجا بریم حافظیه. به قدری گرم بود که من حالم بد شد. جالب این که تا دو روز قبل از رفتن ما، هوا ابری بود و بارون هم میومد.

دیگه تقریبا عصر شده بود و با هر قدم که نزدیک حافظِ جان می‌شدیم، تپش قلبم شدیدتر می‌شد. چون از نوجوانی به حضرت حافظ ارادت خاصی داشتم. وقتی رسیدیم، دیدم خیل عاشقان حضرت به حدی هست که چند دقیقه باید تو صف بایستیم.

نمی‌دونم چرا بعد عبور از گیت و موقع بالا رفتن از پله‌ها یه بیت از استاد شهریار اومد به ذهنم:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

وقتی پله‌ها رو می‌رفتم بالا، چشمم خورد به انتهای ستون‌های ورودی که بین هر دو ستون یه بیت از اشعار حافظ به چشم می‌خورد، ولی گرد و خاک و باد و بارون نوشته‌ها رو ناخوانا کرده بود.

انتهای پله‌ها آرامگاه نمایان شد با هشت ستون و یه گنبد سبز پر رنگ. اثر آفتاب رو می‌شد تو تخریبش دید. سیل جمعیت بود که میومد ولی نمی‌رفت. به سختی رسیدیم به آرامگاه و بعد از زیارت یه گوشه‌ای از حیاط نشستیم به تماشا با این زمزمه در دل که:

الا ای همنشینِ دل که یارانت برفت از یاد/ مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم.

در زمان‌های بسیار قدیم و تمدن‌های پیشین عبادت‌گاه‌هایی برای خدایانشون می‌ساختن که به بهترین و والاترینشون می‌گفتن: زیگورات

باور کنید لحظاتی که در حافظیه بودم احساس عابدی رو داشتم که زیگورات خودشو ساخته بود و آرامشی رو تجربه می‌کردم که نظیر نداشت.

عباس رفت کتاب فال حافظ رو گرفت و تفعلی به حضرت زدیم. بعد یه بانویی پیش پای حافظ به رقص سماع پرداخت. چه لذتی داشت دیدن اون صحنه و تماشای لذت اون خانوم از این کنده شدن از زمین.

از کجا معلوم شاید حافظیه حکم سکوی پرتاب موشک اون خانوم رو داشت.

انقدر محو گردش بودیم که یادمون رفت ناهار بخوریم.

عصر که شد، مجددا جدا شدیم و با عباس رفتیم سمت خونه‌های قدیمی که نزدیک حرم بود. بهش می‌گفتن محله سنگ سیاه.

می‌گفت چند سال پیش که اومده بوده تو یکی از این خونه‌ها یه کارگاه ساخت انگشتر و… بوده. معماریش جوری بوده که داخل خونه گم شده.

از اندرونی رفته و وارد حیاط شده و نیم ساعت بعد پیداش کردن. رفتیم و بالاخره با نشونه‌هایی که تو سرش داشت پیداش کردیم، ولی گفتن شبا کسی نیست باید قبل از ظهر بیاید.

خلاصه اون روز ۲۴،۳۴۸ قدم معادل ۱۷.۵ کیلومتر پیاده‌روی کردیم. برای شام رفتیم اطراف حرم و داشتیم بال کبابی می‌خوردیم که یه اکیپ ۶ نفره آقا و خانوم تقریبا همگی بالای ۴۰ سال، از کنارمون رد شدن و داشتن استانبولی حرف می‌زدن.

در مورد تنوع کباب‌های ایران و اینکه هفته پیش توی تبریز یه کباب خوشمزه خورده بودن گفتن. تا بیام لقمه دهنمو قورت بدم و تعارف کنم و صحبت کنم باهاشون رد شدن رفتن.

من هم اینقدر نا نداشتم که پاشم برم دنبالشون و هم سیدعباس به حدی گشنه بود که ترسیدم سیخ کباب رو بکنه تو چشمش از هول غذا!

اخه موقعی ‌که هم‌غذا می‌شیم دور از جونمون انگار دوتا شیر آفریقایی بعد از یه ماه گشنگی یه خرگوش نحیف گیرشون اومده.

سوال بیستم: «آیا می‌شه تو همچین فضایی رفت دنبال مهمون‌نوازیِ مسافرای خارجی؟»

جواب بیستم: «من که نمی‌تونم.»

توی مسیر برگشت به محل اقامتمون بودیم که وارد کوچه شدیم. از این کوچه به اون پس کوچه از اون یکی به این کی.

بعد یه تابلو جالب دیدم که نتونستم بخونم. به عباس هم گفتم اونم نتونست بخونه. عکسش رو گرفتم و فرستادم برا لیدر محلیمون.

مارال خانوم گفتن: «وای رفتین کوچه قشو رشو؟ یکی از محله های قدیمی شیراز که من خودم تا حالا نرفتم!»

اینجا حس پیروزی به سید عباس دست داد که: «ببین آوردمت یه جایی که خود شیرازی‌ها هم نیومدن.»

حالا بماند که دو دیقه قبلش می‌گفت فکر کنم گم شدیم‌ و باید از محلیا بپرسیم چه جوری برگردیم.

وقتی رسیدیم محل اقامتمون، مجددا با تماس تلفنی دعوت شدیم و این بار رسمی‌تر و جدی‌تر و ما هم گفتیم چشم.

فردا صبح باز هم با صدای پرنده‌ها بیدار شدیم.

اول گفتیم بریم مسجد نصیرالملک. با توجه به زاویه تابش نور طرفای ساعت ۱۰ تا ۱۱ مناسب‌ترین زمان برای تماشای رنگین‌کمون‌های شیشه‌ای مسجد بود.

ساعت ۹ از صفی که تا سر کوچه کشیده شده بود ۵ نفر هم کم نشد. خب زاویه تابش آفتاب به پس کله‌ ما هم به گونه‌ای بود که گفتیم شیراز روزای خلوت‌تر هم داره، مگه نه؟

بعد گفتیم بریم خونه پدرِ زینت‌الملوک خانوم که زمانی حاکم شیراز بودن. جناب قوام السلطنه به خونه‌شون می‌گفتن نارنجستان قوام.

وقتی می‌خواستیم بریم داخل، عباس: «گفت چشماتو ببند و دستتو بده من و هر موقع گفتم چشماتو باز کن.»

یکی دوتا پله رد کردیم. یه دیوار و کلی آدم و رفتیم یه جا وایسادیم‌ بعد گفت: «چشماتو باز کن.»

چشمامو که باز کردم گفتم: «وای چقد قشنگه.»

درست ابتدای حیاط کنار شمشادا بودیم. یه ساختمون بزرگ روبه‌روم بود.

یه حیاط پر از گلای رنگی که بیشتر از همه بنفشه به چشم می‌خورد و چنتا حوض و درختای نارنج و همون معماری خونه قبلی. ایوان اصلی خونه آینه‌کاری شده بود. پایین ایوون یه حوض بزرگ بود که جلوه‌ خاصی به خونه داده بود. ایوان‌های جانبی هم ستون‌های بلندی داشتن و دیوارها پر از نقش‌ونگارهای زیبا با رنگ‌های زنده و چشم‌نواز!

مهمان‌های نارنجستان زیاد بودن. ما نگران از اینکه کرونا دامن‌گیرمون نشه، نمیتونستیم جاهای شلوغ توقف زیادی بکنیم. بعد از یه ساعت مارال خانوم مجددا به ما ملحق شدن و قرار شد بریم بازار وکیل و ارگ کریم خان رو ببینیم.

اولش رفتیم ارگ کریمخان!

هوا خیلی گرم بود. از بیرون می‌شد دید که پایه‌هاش به علت نشست زمین کج شدن، یعنی به حدی زیاد بود که افسوس می‌خوردم چرا این بنای زیبا داره از بین می‌ره.

پشت کریمخان چنتا مغازه هست که فالوده می‌فروشن. فالوده انار و زعفران گرفتیم ‌و خوردیم که دقیقا آب رو آتیش بود.

داخل خود ارگ نرفتیم. بچه ها می‌گفتن یه زمانی کاخ پادشاه بوده و یه زمانی هم زندان بوده. از همه اتاقاشم به هم راه هست، ولی تا دم در ورودیش رفتیم که کاشی‌کاری شده بود و جنگ رستم و دیو رو نشون می‌داد.

بعد از اون رفتیم بازار وکیل، ولی تعطیل بود و قفل زده بود. نشد برم داخل. از لای در چنتا از حجره‌هاشو نگاه کردم. سقف بلند و ساختار خیلی جالبی داشت.

از اونجا هم یه سر به عمارت شاپوری زدیم. توی حیاط بزرگش گل و گیاهای زیادی داشتن. از سرو و گل کاغذی گرفته تا کاکتوسای خیلی بزرگ.

نمای ساختمون خیلی زیبا بود، ولی اجازه ندادن بریم داخلِ ساختمون. یعنی گفتن بالا رستورانه و فقط برای صرف غذا می‌تونید برید و خب الانم تایم ناهار نیست فعلا فعالیت نداره.

دیگه رفتیم سمت پارکینگ که بریم سمت باغ ارم .

چنتا خیابون رو توی مسیر رفتیم که ساختمونای خیلی جالبی داشتن. در نهایت برای ناهار که دیر هم شده بود، رفتیم طرفای فلکه گاز.

چیزی خوردیم و راهی باغ ارم شدیم. وقتی وارد شدیم، درختای خیلی بلند سرو دو طرف مسیر رو احاطه کرده بودن و عظمت خاصی داشتن. اونجا هم شلوغ بود، مثل همه جاهای دیگه.

قدم‌زنان و صحبت‌کنان از همه جا و همه چیز رفتیم به سمت بنای اصلی. یه حوض بود. کلی آدم جمع شده بودن اونجا و داشتن عکس می‌گرفتن. تو این چند روز اینقد عکس گرفته بودم که فقط می‌خواستم نگاه کنم.

شلوغی و همهمه و گریه‌ بچه‌هایی که حوصله‌شون سر رفته بود یا می‌خواستن برن توی آب و خانواده‌هاشون نمی‌ذاشتن، باعث شد از بنای اصلی که پر از نقش‌ونگار بود دور بشیم. رفتیم سمت برکه‌ای که پر از ماهی قرمز بود.

همون ماهی قرمزای سفره هفت سین که برا خودشن نهنگی شده بودن. بهشون می‌گفتن ماهی گلی! چنتا لاکپشت و قورباغه‌های کوچیک هم بودن، ضلع شمال‌شرقی برکه شبیه نیزار شده بود، خیلی ساده، خیلی جمع‌و‌جور و خیلی هم با صفا بود.

چون شب آخر بود و باید می‌رفتیم مهمونی، گفتیم دیر نکنیم که میزبانمون رو معطل نکنیم. سر راه رفتیم یه پاساژی به اسم زیتون یه دوری زدیم، ولی چیزی که بتونیم به عنوان کادو ببریم پیدا نکردیم.

و اصلا نمی‌دونستیم که چی باید بگیریم. دوتا پسر مجرد که برای اولین بار می‌خوان برن خونه‌ یه عزیزی که بهشون لطف داشتن.

خلاصه از مارال خانوم تقلب گرفتیم و ایشون کمک کردن تو انتخاب و راهی منزل شدیم. هوا تاریک شده بود و توی راه سمت اتوبان چمران یه قسمت‌هایی از نور شهر دیده می‌شد.

یه توقف چند دیقه‌ای کردیم و نظاره‌گر شبِ دورِ شهر شدیم. اصلا نمی‌دونم این شب چی داره که اینقدر گیرا و دلچسبه.

خلاصه وارد خونه امیدمون شدیم. چقدر مهمون‌نواز و چقدر با محبت بودن. شامو خوردیم و صحبت گل انداخت تا ساعت ۱۲ که دیگه چشمام داشت خستگیمو داد می‌زد، دوام آوردم. بعد رفتیم خوابیدیم. شب قشنگی بود.

صبح روز پنج شنبه بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم برگردیم تهران و روز آخر رو حسابی استراحت کنیم. خداحافظی و حرکت کردیم به سمت تخت جمشید.

خیلی هیجان داشتم که برم از نزدیک ببینم. دیگه کافی بود توی عکس و فیلم دیده بودمش!

سر راه ناهار گرفتیم و حرکت کردیم به سمت مرودشت.

من همیشه عاشق کوه بودم. وقتی می‌رم توی ارتفاعات، همیشه به فکر فرو می‌رم که انسان با این همه ضعف چرا انقد مغروره؟ چرا به قول لسان‌الغیب وقتی کوه با این هیبت و آسمان با این وسعت، بار امانت نتوانستن کشیدن، قرعه کار به نام من دیوانه زدند؟

در اساطیر یونانی به مادر طبیعت که همون زمین باشه، می‌گن: گایا، که مظهر مهربانی و بخشندگی هست. ما انسانها داریم چه بلایی سر مادرمون میاریم؟

در مسیر تخت جمشید به این چند روزی که خیلی خوش گذشت، فکر می‌کردم. اینکه کی دوباره فرصتی پیش بیاد که تجربه مشابهی داشته باشم؟

وقتی وارد شدیم، ظهر شده بود. قبل از اینکه بریم بالا نزدیک پارکینگ زیر درخت و کنار آلاچیق‌ها زیرانداز انداختیم و ناهار خوردیم.

اگر تو اون هوای مطبوع چُرتِ بعد از ناهار رو نداشتیم، ستمی بود که به خودمون روا کرده بودیم، ولی خب ما ستمکار نیستیم.

بعد نیم ساعت بیدار شدیم و وسیله‌ها رو گذاشتیم تو ماشین. دیدیم که از دور یه ابر تیره داره نزدیک می‌شه. به خاطر تجربه می‌دونستیم بارون شدیدی تو راهه. از پله‌های کم‌ارتفاع قصر می‌رفتیم بالا که باد شدیدی اومد که قطرات بارون هم داشت با خودش.

وقتی رسیدیم به دروازه ملل، شدیدتر شد و بارون عین شلاق می‌خورد به سرو صورتمون.

به سمت ستون‌های اصلی رفتیم. تعداد بازدید‌کنندگان زیاد بود، ولی به خاطر بارون سریع جمع شدن بعضیا رفتن تو ماشیناشون و بعضی هم پناه بردن به جایگاهی که به خاطر مرمت و نگهداری بعضی از بناها مسقف شده بود.

همینجوری که توضیحات زیر هر مجسمه و بنا رو می‌خوندیم، رفتیم بالای کوه، سمت آرامگاه اخوس یا اردشیر سوم.

تا رسیدیم بارون قطع شد و جز منو عباس و نگهبانی که داشت، هیچکس نبود. اونجا تنها جایی بود که با لذت هرچه تمام به شکوه این دست‌سازه‌‌ اعجاب‌انگیز بشریت خیره شدم.

پر از نماد بود و هر کدوم یه معنا و مفهوم خاصی داشتن. انسان بالدار، ماه، پادشاه، سربازایی که تاج پادشاهی رو به دوش گرفتن و هر سربازی با بقیه متفاوته و… جزییات زیادی داشت و هر کدوم یه فلسفه‌ای عمیق.

از اونجا راهی چاه سنگی شدیم که واقعا حیرت‌انگیز بود. برای ذخیره آب یه چاه سنگی رو عمود کنده بودن.

من به عنوان یه زمین‌شناس که حداقل، درجه سختی سنگای اون منطقه رو می‌دونم، بهتون می‌گم که با ابزارایی که الان تو کشورمون هست هم چند سال طول می‌کشه با اون دقت همچین حفره‌ای در دل کوه با اون شیب و موقعیت در بیارن. چه برسد به چندین قرن پیش و با ابزارهایی مثل تیشه!

در ادامه آرامگاه اردشیر دوم رو بازدید کردیمک چون یه کم فاصله داشت و از محل اصلی و مسیرش هم ناهموارتر بود، خلوت تر بود.

در نهایت هم، کاخ تچر، آپادانا و صد ستون رو دیدیم که با دهان بسته و ذهنی باز از این همه هنر و جزئی‌نگری و سوال‌هایی که با چطور و چه جوری شروع می‌شد و بی‌جواب هم موند!

توی این سفر متوجه شدم مادر طبیعت جنوبی‌ها رو فرزندان مهربون‌تری تربیت کرده. مهمون‌نوازی رابطه مستقیم با آب‌وهوا داره و هرچی به جنوب که گرم‌تره، نزدیک می‌شیم مردمانشون با محبت‌تر می‌شن.

نمی‌دونم کجا خوندم که می‌گفت: «صحبت درباره صلح دشوار نیست؛ بلکه زندگی بر پایه آن دشوار است.»

در این لحظه آرزو می‌کنم که ای کاش همه جای کشورمون و همه‌ دنیا در عمل به صلح و آرامش برسه.

وقتی از مرودشت خارج می‌شدیم، انگار یه بغضی منو فرا گرفت. انگار که دارم از خونه‌ خودم به اجبار می‌رم به یه جای ناشناخته!

توی چند روزی که برای اولین بار رفته بودم شیراز، در هیچ لحظه‌ای تصور نکردم که من اونجا غریب هستم.

به خاطر برخورد مردمانش، بخاطر هیجان‌ها و لذت‌هایی که تو هر قدم نصیبم می‌شد، مثل آدمی بودم که انگار تا دیروز توانایی دیدن نداشت و امروز می‌تونست ببینه و حتی به جزییات ساخت و آجرچینی هر خونه‌ای که رد می‌شدیم هم دقت می‌کردم .

و خالی شدم از این همه بودن!

تا شب رسیدیم به اصفهان…

رفتیم کنار سی و سه پل که چادر بزنیم، ولی اجازه ندادن، خیلی خسته بودیم و نیازمند خواب.

تا صب تو ماشین خوابیدیم و بعد از بیداری مستقیم تا خود تهران رانندگی کردیم.

جمعه ساعت دوازده ظهر رسیدیم خونه و بعد از یه دوش جانانه تا صبح فردا خواب بودیم.

هنوز بعد از چند ماه با دیدن عکس‌ها و یادآوری اون سفر لبخند میاد رو لبم و انرژیش همچنان با من هست.

شیراز به قدری خوش گذشت که فکر میکنم تکه‌ای از روحم رو اونجا جا گذاشتم و یه روزی برای پس گرفتن یا تسلیم بقیه روحم به اونجا سفر خواهم کرد.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.