سفرنامه خوزستان، سفرنامه شوشتر - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه خوزستان: ماجرای سفر

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

تصمیم گرفتیم برای تعطیلات نوروز۱۴۰۱ بریم جنوب. یعنی دقیقا بریم استان خوزستان و چند تا از شهرهای این استان رو ببینیم. مهدی قبلا یعنی بیشتر از ۲۰سال پیش طی یک سفر دانشجویی به خوزستان رفته بود، اما من و بچه‌ها هیچ‌وقت خوزستان رو ندیده بودیم.

از تهران جایی رو رزرو نکردیم و تصمیم اولیه ما این بود که هرشب کمپ کنیم، توی هر شهری که هستیم مواد اولیه رو بخریم و خودمون غذا درست کنیم و برای هتل و رستوران کمتر هزینه کنیم.

البته چون حرکت ما صبح زود نبود و به‌دلیل شرایطی که داشتیم مجبور بودیم حدود ظهر از تهران حرکت کنیم، یک شب رو باید در یکی از شهرهای بین راهی اقامت می‌کردیم. خرم‌آباد شهر مناسبی برای این منظور بود و چون خرم‌آباد شهر خیلی سردی است برای اون یک شب باید جایی رو حتما رزرو می‌کردیم. تصور ما این بود که خوزستان هوا گرم است و تجهیزات ما برای اون هوا کاملا مناسب است. اما احتمالا در خرم‌آباد با این تجهیزات یخ می‌زدیم. بنابراین در اقامتگاه بوم‌گردی مخمل‌کوه اتاقی رزرو کردیم.

قرار شد چهارشنبه ۲۵اسفند حرکت کنیم. چندتا گیروگور کوچیک هم داشتیم. مثلا اینکه گربه‌مون «الیور» رو باید به یک مرکز یا پانسیون نگهداری حیوانات می‌سپردیم که هزینه‌اش هم خیلی زیاد نباشه و مطمئن باشیم که این دو هفته حالش خوبه. کلی پرس‌وجو کردیم و زمان زیادی برای این کار گذاشتیم تا بالاخره یک پانسیون پیدا کردیم که البته چندان ارزان هم نبود ولی خوب حسابی کاربلد و حیوان‌دوست بودند و این ایام سفر خیال ما بابت الیور راحت بود.

مشکل دوم این بود که ما می‌خواستیم بعد از سفر خوزستان بریم سمت گلپایگان که خانواده‌ها و اقوام اونجا هستند و به‌هرحال صله‌رحم عید رو هم اونجا باید به ‌جا می‌آوردیم. مشکل لباس‌ها و کفش‌های پلوخوری بودند که اصلا توی ماشین ما جا نمی‌شدند (ماشین ما یک ساندرو است که صندوق عقب کوچکی دارد).

فکر کردیم، حرف زدیم و تصمیم گرفتیم هر ۴ نفرمان لباس‌های پلوخوری‌مان را توی یک چمدان جا بدهیم، در چمدان را قفل کنیم و چمدان را از ترمینال بیهقی برای گلپایگان بارنامه کنیم. باباجان من هم زحمت بکشند و بروند چمدان را از ترمینال گلپایگان تحویل بگیرند.

۲۴ اسفند، مهدی حسابی شلوغ بود. من هم حسابی شلوغ بودم؛ ولی از آنجایی که کار مهدی رسمیت بیشتری دارد و بیشتر به حساب می‌آید، قرار شد ماشین را من ببرم کارواش.

زرنگ شدم و گفتم ماشین را سرظهر می‌برم که کارواش خلوت باشد. حدود ساعت ۱۲ سوار شدم و رفتم طرف کارواش محل.                                                                                                                       یاخدا!!!

۲۰۰ متر بیرون از کارواش، ماشین‌ها توی صف بودند. پیاده شدم و رفتم داخل کارواش تا سروگوشی آب بدهم، گفتند حدود ۳ ساعتی طول می‌کشد. فکر کن؟ هرگز چنین کاری نمی‌کردم. ۳ ساعت توی صف کارواش؟ هرگز.  ۳تا کارواش دیگه هم سرزدم. اوضاع همین بود.

ماشین واقعا کثیف بود و من اصلا حاضر نبودم با چنین وضعیتی سفرمان را شروع کنیم. آمدم خانه و ماشین را توی حیاط پارک کردم. شلنگ را برداشتم و بدنه ماشین را خیس کردم. مهدی دو تا دستمال توی ماشین داشت که اصلا برای نظافت چنین ماشین کثیفی کفایت نمی‌کرد. آمدم سر کشوی لباس‌های مهدی. اوه اوه خدایی این زیرپوش‌ها دیگر عمر خودشان را کرده بودند. نوبت تغییر کاربری‌شان بود. پس به‌تشخیص خودم چند تا زیرپوش انتخاب کردم و رفتم توی حیاط. دست چپم از سر انگشتان تا شانه نابود شد. اما عجب ماشینی ساختم. تمیز تمیز. بهتر از چیزی که کارواش تحویل می‌داد. بعد هم جاروبرقی را آوردم و داخل ماشین را حسابی تمیز کردم. چقدر طول کشید؟ یک ساعت. کلا یک ساعت.

به خودم گفتم دست مریزاد و همان‌جا درحالی‌که به خودم حسابی افتخار می‌کردم، تصمیم مهمی‌گرفتم. جمله این بود: «داخل ماشین هیچ چیزی نمی‌خوریم، خورد و خوراک بیرون ماشین. والسلام»

چشم‌های مهدی و بچه‌ها از تعجب گرد شد. مگه می‌شه؟ مهدی گفت تخمه چی می‌شه؟ گفتم چرا می‌خوایی تخمه بخوری؟ گفت خوب شاید خوابمون بگیره . تخمه کمک می‌کنه سرحال بشیم. گفتم اگر هر دو خوابمون بگیره وظیفه داریم بزنیم کنار و بخوابیم. نه اینکه تخمه بشکنیم. استدلال‌های محکم و منطقی آوردم ولی فایده‌ای نداشت. وقتی دیگه داشتم کم می‌آوردم رفتم سراغ احساسات و گفتم: رحم کنید بابا، دستم از جا کنده شد تا این ماشین رو تمیز کردم. ناگهان جمله‌ی احساسی لعنتی اثر کرد و هر سه نفر قبول کردند داخل ماشین چیزی نخوریم.

چهارشنبه ۲۵اسفند۱۴۰۰ خیلی سرصبر وسایلی که جمع کرده بودیم رو بار ماشین کردیم. هرکدام یک کوله‌ی شخصی داشتیم از وسایل و لباس‌ و کتاب و… یک چادر سه نفره داریم که قبلا برای ۴ نفرمان مناسب بود و حالا کمی‌کوچک شده و باید به فکر چادر باشیم. کیسه خواب‌ها هم بوند، چند تایی هم پتو و بالش و زیرانداز، باکس ظرف‌ها، چراغ‌های هدلامپ، چراغ پیک‌نیک، یک قابلمه‌ی کوچک که حاوی ناهار آن روزمان هم بود، یک تابه‌ی کوچک، ادویه و نمک و روغن هم برداشتیم که وقتی آشپزی می‌کنیم به‌لحاظ طعم باب میلمان باشد. سعی کردیم بار اضافی با خودمان نبریم، با این حال ماشین حسابی شلوغ شد و جای سوزن انداختن نبود.

اول رفتیم ترمینال بیهقی و چمدان را برای گلپایگان بارنامه کردیم. بعد هم به امید خدا سفرمان را شروع کردیم. وقتی می‌خواستیم از ترمینال حرکت کنیم، پرسیدم گرسنه نیستید؟ مانا که هیچ وقت گرسنه نیست الحمدلله، ولی مهدی و مهیار گفتند: خیلی. مهدی پیشنهاد داد دوتا چایی بریز، میوه هم پوست بگیر. حرکت می‌کنیم و بین راه می‌خوریم. مغزم تیر کشید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: قرار بود توی ماشین چیزی نخوریم. یادته؟ سکوتی سهمگین فضای ماشین را فرا گرفت. چاره ای نبود. توافق قبلا حاصل شده بود. پیاده شدیم. در میان سکوت و نگاه سنگین مهدی و بچه‌ها چای ریختم و میوه پوست گرفتم. زمان گرفتم. شد ۱۰ دقیقه و به‌اطلاع رساندم که ۱۰ دقیقه چیزی نیست. اگر تا خرم‌آباد ۶ بار از این ۱۰ دقیقه‌ها توقف کنیم نهایتا می‌شود ۱ ساعت و اصلا هم زمان قابل‌توجهی نیست. در عوض ماشین در طول سفر تمیز می‌ماند. باز هم سکوتی سهمگین و عمیق پاسخ این افاضات کمال‌گرایانه‌ی من بود.

هر ۴ نفرمان عاشق پادکست هستیم. پادکست‌های رخ و طنزپردازی و رادیو دوردنیا را با خیال راحت گوش می‌دهیم و بچه‌ها هم خیلی دوستشان دارند. گاهی یک پادکست آن‌قدر جذاب می‌شود که به اصرار مانا و مهیار چندبار گوش می‌دهیم. مثل اپیزود زندگی چارلی چاپلین یا داستان زندگی تسلا در پادکست رخ. یا اپیزود آرژانتین در رادیو ماجرا یا اپیزودی که هاگیرواگیری‌ها مهمان رادیو دوردنیا بودند.

موسیقی هم که خوراکمان است. اصلا مگر جاده بدون موسیقی می‌شود؟ از ما بپرسید می‌گوییم هرگز. البته که سلیقه‌ها متفاوت است. بچه‌ها موسیقی غربی و شرقی را به موسیقی وطنی ترجیح می‌دهند. انصافا که انتخاب‌هایشان هم گاهی خیلی دل‌چسب است. اما من و مهدی هم موسیقی مورد علاقه‌ی خودمان را داریم و سهممان از موسیقی فاخر ایرانی و موسیقی سنتی می‌شود صدای شجریان پدر و پسر، صدای اصغر شاهزیدی، صدای علیرضا قربانی و… گاهی به‌سراغ کمانچه کلهر می‌رویم یا باخ یا بتهوون. گاهی هم می‌طلبد برویم سراغ میکس‌های شاد و قدیمی. ‌البته بیشتر وقت‌هایی که خسته‌ایم و به تزریق انرژی احتیاج داریم.

به‌هرحال زدیم به دل جاده. جایی نزدیک قم توقف کردیم که ناهار بخوریم. ناهارمان را گرم کردیم و خوردیم. هوا سرد بود و فضا خیلی مناسب نبود. بنابراین زیراندازی پهن نکردیم و با رای قاطع جمع حاضر خیلی سریع با کثیف‌کردن فقط ۴تا قاشق حمله کردیم به محتویات قابلمه که شویدپلو با مرغ ریش‌ریش‌شده بود و تا امروز هم از نتیجه‌ این حرکت غیر بهداشتی‌مان هیچ گزارش خاصی به هیچ مرکز بهداشتی، درمانی نرسیده است.

چای را هم بعد از غذا نوشیدیم و اعلام کردم که تا دو ساعت دیگر توقف نداریم بنابراین خورد و خوراک هم ممنوع. کمی ‌بعد به دکه‌ای رسیدیم، بچه‌ها که عاشق هله‌هوله‌اند و برای هر خوراکی مضری سرودست می‌شکنند، التماس کردند که چیزی بخریم و بخوریم. من موافق بودم، اما مهدی هرگونه توقف بی‌جایی را اتلاف وقت می‌دانست و ترش می‌کرد. به‌هرحال نگه داشتیم و ده دقیقه توقف و بعد دوباره برای دو ساعت به مسیرمان ادامه دادیم. یک بار دیگر هم توقف کوتاهی داشتیم به جهت چای و بعدش به نظرم دیگر کم‌کم به خرم‌آباد رسیدیم.

مخمل‌کوه را خیلی راحت پیدا کردیم. ظاهرش یک اقامتگاه بزرگ کاه‌گلی است اما به نظرم این کاه‌گل واقعی نبود، من کاه‌گل واقعی را می‌شناسم، خانه‌ی پدر بزرگ و مادر بزرگ را با همین کاه‌گل به یاد دارم و چقدر هم دوستش داشتم. با این حال فضای دل‌چسب و جالبی بود . اتاق را تحویل گرفتیم و همگی چند دقیقه‌ای روی آن بالش‌های بامزه و قرمز و سفید ولو شدیم. امکان آشپزی نداشتیم. به رستوران اقامتگاه رفتیم. جای بزرگی بود. باتوجه‌به خلوت‌ بودن فضا در آن ساعت که حدود ۱۱-۱۲ شب بود، کمی ‌هم سرد می‌نمود. هم تخت آنجا بود و هم میز و صندلی. ما ولی دلمان می‌خواست راحت روی تخت بنشینیم و پاهایمان را دراز کنیم. از بس خسته بودند و ورم کرده بودند.

در رستوران انواع کباب را طبخ می‌کردند. اسامی‌کباب‌ها همگی آشنا و معمولی بود ولی وقتی غذا را آوردند با صحنه‌های ناآشنایی روبرو شدیم. مثلا کباب تابه‌ای آن چیزی نبود که ما همیشه درست می‌کنیم و می‌خوریم. فرق داشت؛ اما خیلی خوشمزه بود. خانمی‌ هم که در رستوران کار می‌کرد، خیلی خوش‌رو و پرانرژی بود و کلی درمورد روش طبخ غذاها و طبع مردم محلی برای ما توضیح داد.

اتاق‌ها تخت نداشتند و باید روی زمین رخت‌خواب پهن می‌کردیم و می‌خوابیدیم. برای خانواده‌ی ما خیلی هم لذت‌بخش بود. باتوجه‌به خستگی زیادی که داشتیم قاعدتا باید بی‌هوش می‌شدیم اما من هیچ‌وقت خارج از خانه متاسفانه خواب راحت و کاملی را تجربه نمی‌کنم. مخصوصا شب اول. آن شب هم طول کشید تا خوابم ببرد. نصف‌شب هم نیم‌ساعتی بیدار بودم. صبح کله‌ی سحر هم بیدار شدم کاملا سرحال. چیزی حدود ۵ ساعت. برای من واقعا کم بود. به عادت چنین شرایطی اعلام کردم من خوب نخوابیدم. امروز همه مراقب خودتون باشید. از دستورات سرپیچی نکنید که حسابی خطرناکم. هیچ‌کس اخطار من را جدی نمی‌گیرد.

رفتیم رستوران و صبحانه خوردیم. نان و پنیر و خیار و گوجه و نیمرو. خوب بود . مهدی گفت دلش می‌خواهد  فضای اطراف اقامتگاه رو بیشتر ببیند و توی جاده‌ی کوهستانی اطراف اقامتگاه پیاده‌روی کند. همراهش شدم. وای شگفت‌انگیز بود. این‌همه زیبایی در یک‌جا جمع شده بود. دیدن گله‌های گوسفند همیشه به من حس زندگی و رهایی می‌دهند. انقدر از دیدن گله‌های گوسفند که در کوهستان مشغول چرا هستند شگفت‌زده می‌شوم که مهدی همیشه به من می‌گوید تو باید با یک چوپان ازدواج می‌کردی. جای اشتباهی آمدی. تهران و ترافیک آخه چه ربطی به روحیه « همیشه در حسرت رهایی » تو دارد. همیشه از این حرف‌ها خنده‌ام می‌گیرد. یک دور با مهدی زدم و بعد آن‌قدر از زیبایی منطقه برای بچه‌ها تعریف کردم که هر دو هوس کردند یک دور بزنند و من هم همراهشان شدم. حدود دو ساعت پیاده‌روی کرده بودم و حسابی سرحال شده بودم. بعد از این تخلیه‌ی انرژی، دوش گرفتیم و اتاق را تحویل دادیم به‌قصد حرکت به‌سمت دزفول.

از کنار دریاچه «کیو» در خرم‌آباد رد می‌شدیم که چشم بچه‌ها به چرخ‌وفلک و ترامبولین افتاد و خلاصه «بابا تو رو خدا» و «فقط یه ذره بازی کنیم» شروع شد. شهربازی طور کوچولویی بود زیر یک آسمان آبی زیبا در کنار یک دریاچه‌ی خوشگل. بچه‌ها رفتند که کمی‌ بازی کنند و من و مهدی هم روی چمن‌ها نشستیم. چند تا خانم کمی ‌آن‌طرف‌تر آش رشته و دلمه می‌فروختند. خیریه‌ای بود برای آزادی زندانیان بدهکار. بازی بچه‌ها آن‌قدر طول کشید که به وقت ناهار رسیدیم. همان آش و دلمه شد ناهارمان. صادقانه بگویم کلا غذاهای لرستان با ذائقه‌ی ما جور نبود، بهتر بگویم طعم‌ها، جدید و جالب بود. بچه‌ها هم که بعد از یک ساعت پیاده‌روی و حالا بازی آن‌قدر خسته و گرسنه بودند که اصلا طعم‌ومزه نمی‌فهمیدند و به نظرشان همه چیز خوش‌مزه بود.

دستشویی پارک هم رفتیم. چشم‌تان روز بد نبیند. کلا بخواهم بگویم سخت‌ترین بخش سفر ما همین دستشویی رفتن‌ها بود که واقعا کار سختی بود. دستشویی‌های عمومی ‌بلااستثنا بسیار کثیف بودند، پر از زباله و چاه‌های فاجعه‌بار. پیف‌پیف، یادآوری این قسمت واقعا سخت است. اگر بخواهم روزی مطالبه‌هایی داشته باشم قطعا یکیشان رسیدگی به همین دستشویی‌های عمومی‌است. یک شهرهایی اصلا انگار دستشویی عمومی ‌ندارند. آن وقت آن‌قدر پرس‌وجو می‌کنی تا بالاخره یک دستشویی پیدا می‌شود و حتما آن دستشویی آن‌قدر کثیف است که اصلا قابل استفاده نیست. به‌هرحال بعد از رهایی از دست شهربازی و دستشویی خیلی کثیف،  بالاخره حرکت کردیم به‌سمت دزفول. مسیر زیبایی بود و ما حدود ۳ ساعت راه داشتیم. آرام‌آرام «خوراکی‌خوردن داخل ماشین ممنوع» داشت سختی‌هایش را نشان می‌داد و از گوشه و کنار صدای اعتراضاتی شنیده می‌شد. البته که من هم مقاومت می‌کردم. ما تازه روز دوم سفر بودیم، چه معنی داشت؟

اول گفتند آب که عیب ندارد. بعد گفتند چای هم عیب ندارد. ریخت‌وپاش که ندارد. بعد گفتند مگه تو رئیس خونه‌ای؟ ما می‌خواهیم سیب هم گاز بزنیم. هر سه هم‌دست شده بودند و من بی‌پناه و بی‌دفاع چاره‌ای نداشتم جز تسلیم. کم‌کم کار به بیسکوییت‌خوردن هم رسید و عصر که به دزفول و سد «علی کله» رسیدیم نشانه‌‌هایی از خرده بیسکوییت روی صندلی‌های عقب مشاهده شد. مسئله را بزرگ نکردم و خرده‌های بیسکوییت را بی‌سروصدا جمع کردم و امیدوارانه به آینده چشم دوختم.

از ابتدا که ما به خوزستان فکر کردیم در اشتیاق دیدن دو شهر تاریخی و باستانی شوش و شوشتر بودیم. می‌دانستیم که دزفول هم شهر زیبایی است اما ترجیح دادیم بازدید از دزفول را موکول کنیم به زمان برگشت. اما به‌هرحال آن شب را باید در دزفول می‌ماندیم. در سد «کله علی» کمپ کردیم. سد «کله علی»، منطقه‌ی تفریحی و ساحلی سد دز است. هوا خنک بود و حتی کمی‌سرد و من که تصور می‌کردم کل استان خوزستان هوای گرمی ‌دارد، کلی تعجب کردم. فضا بسیار بزرگ، پر آب و سرسبز بود. اما وقتی با چند نفر از مردم دزفول هم‌صحبت شدیم، می‌‌گفتند شما پرآبی دز رو ندیدید. مردم در حسرت روزهای پرآب دز بودند.

آن شب، شب زیبایی بود. ماه درخشان بود و نور پربرکتی داشت. فضا دل‌پذیر و خنک بود و از سروصدا و شلوغی شهر هم خبری نبود. حدس می‌زدیم در روزهای آخر سال مردم مشغول کارهای آخر سال هستند و خوش به‌ حال ما که در چنین شب آرام و خلوتی آن‌جا بودیم.

برای شام از فروشگاهی همان حوالی خرید کردیم و آشپزی کردیم که کلی کیف داشت. قبل از خواب هم رفتیم کنار آب تا کمی ‌قدم بزنیم. مهیار و مانا که به اصرار ما، همراه پیاده‌روی شبانه‌مان شده بودند غر می‌زدند. مهیار می‌گفت« خوب که چی»؟ و من جوابی برای این خوب که چی مهیار نداشتم. آخر شب دیگر هوا خیلی سرد شد. کیسه خواب‌ها جواب نمی‌داد. خوشبختانه دو تا پتو داشتیم که کمک بزرگی بودند. خسته بودیم و همین که کمی‌گرم شدیم به خواب عمیقی فرورفتیم. صبح که بیدار شدیم و از چادر بیرون آمدیم با اتفاق عجیبی روبه‌رو شدیم. روز قبل که به‌دنبال جایی برای نصب چادر می‌گشتیم من یک سکوی سیمانی را وسط چمن‌ها پیدا کردم که دقیقا اندازه‌ی چادر ما بود. آن‌قدر هم از جایی که پیدا کرده بودم تعریف کردم که همه مجبور شدند تایید کنند عجب جایی پیدا کردی به‌به . اما صبح که بیدار شدیم دیدیم که چادر تمام رطوبت چمن اطراف را به خودش جذب کرده و بیرون چادر کاملا خیس خیس شده بود. انقدر که از همه جای چادر آب چکه می‌کرد. انگار سیلاب آمده باشد. من که واقعا متحیر شده بودم. خوشبختانه آفتاب که بالا آمد هوا به‌سرعت گرم شد. ما هم چادر را خالی کردیم و گذاشتیم زیر آفتاب.

تا صبحانه بخوریم چادر خشک شد. سریع جمع‌وجور کردیم و حرکت به‌سمت شوش. برنامه این بود که قبل از ظهر جایی برای کمپ‌کردن پیدا کنیم. کمی‌ هم استراحت کنیم. ناهار سبکی بخوریم جمع‌وجور کنیم و برویم بازدید از شهر. تصور ما از شهر شوش کلا اشتباه بود. به شهر که رسیدیم باور نمی‌کردیم این شهر تاریخی و مهم چنین وضعیتی دارد. هر چه گشتیم جایی که بتوانیم کمپ کنیم پیدا نکردیم. تاسف‌بار بود. شب عید همه جا لبریز از زباله بود . البته چادرهایی را کنار رودخانه « شاوور» ( اسمش را مطمئن نیستم) می‌شد دید. اما ما هیچ نقطه‌ی تمیزی پیدا نکردیم. اطراف آرامگاه دانیال نبی و تقریبا همه جای شهر وضعیت اسفناکی داشت. ما قصد داشتیم چند روزی را در شوش بمانیم اما با این وضعیت چطور؟ سرچ کردیم و فهمیدیم شهر فقط یک هتل کوچک یک ستاره دارد. هتل آپادانا.

هتل را پیدا کردیم و موفق شدیم برای ۴ شب اتاق رزرو کنیم. البته اتاق‌ها دو تخته بودند با حداقل امکانات. اما به‌قول مهدی حداقل یک دستشویی و حمام تمیز داشتیم که خوشبختانه بو هم نمیداد. متصدی پذیرش هتل خانم گرم و خوش‌برخوردی بود که اخلاق گرمش، کم‌وکاستی‌های هتل را پوشش می‌داد و برای ما آدم‌های آسان‌گیر، مشکلات را کم‌رنگ می‌کرد. بی‌خیال غذای سبک و تمام قول و قرارهای اولیه‌مان شدیم و تا وقتی در هتل بودیم برای صرف غذا به رستوران هتل می‌رفتیم. هتل آپادانا از آنجایی که قیمت مناسبی داشت و به لحاظ بهداشتی هم نسبتا نیازهای ما را تامین می‌کرد، مکان مناسبی برای اقامت ۴روزه‌ی ما بود. در این ۴روز دوبار هم به شوشتر رفتیم و برگشتیم. چون در شوشتر هیچ‌جایی برای اقامت پیدا نمی‌شد. هتل آپادانا هم خوب و ارزان بود و هم اینکه فاصله شوش تا شوشتر مثل رفتن از غرب به شرق تهران است، البته بدون ترافیک و با طبیعتی که زیبا بود و ما از بودن در آن فضا خیلی لذت می‌بردیم.

در آخرین روز اسفند به دیدن کاخ آپادانا رفتیم. شانس هم با ما یار بود. چون در ساعاتی که مشغول بازدید از کاخ بودیم به‌همت اداره میراث فرهنگی در محوطه کاخ جشن نوروز و هفت‌سین‌گردانی و رقص و آواز بسیار زیبایی برگزار شد.

هنرمندانی لباس اقوام مختلف ایران را پوشیده بودند. طبل و ناقاره می‌زدند، هفت سین را توی سینی‌های بزرگ مسی روی سرشان حمل می‌کردند. یکی دو نفر هم به‌زیبایی و مهارت می‌رقصیدند. کردی، لری ، آذری و… قشنگ بود خیلی قشنگ. تماشای فرهنگ غنی و معناداری که مال ماست و از داشتنش حظ می‌بریم مغتنم است و من چندبار از آقایان و خانم‌های دست‌اندرکار چنین حرکتی قدردانی کردم. مخصوصا که باعث شدند بچه‌ها کلی سوال بپرسند و در مورد تاریخچه نوروز و هفت‌سین و سنت‌های اقوام کنجکاوی کنند.

کاخ آپادانا بزرگ بود، خیلی بزرگ. قدم‌زدن در چنین فضاهایی، حس قدیمی ‌و عجیبی دارد. هرچند وقتی درمورد آن آقای فرانسوی که آمده و آن‌همه در کاخ کاوش کرده، می‌خواندم و یا از زبان راهنماها می‌شنیدم چندان خوشایند من نبود. مثلا قلعه شوش دژی بود که با آجرهای کاخ آپادانا ساخته شده بود. ناراحت کننده بود واقعا.  بعدا که به چغازنبیل و هفت‌تپه هم رفتیم، همین حس‌وحال را آنجا هم داشتم. فکر کن که ۱۰۰-۱۵۰ سال پیش ما مردم بی اطلاعی هستیم که در خانه هایمان نشسته‌ایم و کسانی از انگلیس و فرانسه آمده‌اند و میراث پدران ما را زیرورو می‌کنند. کاوش می‌کنند و بعد که کم‌کم مردمان ما بدگمان می‌شوند، از ترس جانشان با آجرهای کاخ برای خودشان قلعه‌ای می‌سازند که در امان باشند. البته الان که این‌ها را می‌نویسم به ‌درست و غلط‌بودن برداشت‌های خودم شک دارم. احساس است دیگر. خیلی هم قابل اعتنا نیست. چون نه متخصص هستم و نه مطالعه‌ای در این مورد داشته‌ام . پس همین‌جا به خودم اعلام می‌دارم فهیمه بی خیال.

بازار شهر مثل همه‌ی بازارها در شب عید شلوغ و پرجنب‌وجوش بود. کمی‌چرخیدیم . ولی آن شلوغی به ما استرس می‌داد. چون هنوز کرونا خودنمایی می‌کرد و در شوش هم هیچ‌کس ماسک نمی‌زد. من هفت‌سین را از تهران با خودم برده بودم. بچه ها اصرار می‌کردند ماهی‌قرمز و سبزه بخریم. خریدیم .

ما همیشه ترجیح می‌دهیم تحویل سال را تا حد ممکن در دل طبیعت باشیم. چون در شوش فضای طبیعی مناسبی نمی‌شناختیم، به‌سمت شوشتر حرکت کردیم تا لحظه تحویل سال را در کنار سازه‌های آبی شوشتر بگذرانیم. تحویل سال ساعت ۱۹ و ۳ دقیقه بود و ما حدود ساعت ۵ به سازه‌های آبی شوشتر رسیدیم. اصلا با تصور ما جور در نمی‌آمد. جایی بود که باید بلیط می‌خریدی و بازدید می‌کردی. می‌شد قایق‌سواری هم کرد و اصلا در آن دقایق داشت کلا تعطیل می‌شد. اصلا جایی نبود که بشود هفت‌سین چید. خواهش کردیم بازدید کوتاهی داشته باشیم. لطف کردند و قبول کردند.

فضای بسیار عجیبی بود و برای من کمی ‌هم استرس زا. دلیل احساساتم خیلی وقت‌ها برای خودم هم معلوم نیست. معماری خیره‌کننده‌ای داشت. سیستم آبیاری عظیمی ‌بازمانده از عصر هخامنشیان که اصالتش را می‌شد لمس کرد، بو کشید و در آن لحظات خنکای فضا، ناشی از جوش‌وخروش آب‌های بازیگوش که به در و دیوار سازه می‌خوردند تا عمق وجودت فرو می‌رفت.

لحظه‌ی تحویل سال برای ما لحظه‌ی مقدسی بود. نمی‌خواستیم با عجله و بی‌کیفیت به این لحظه برسیم. بنابراین رفتیم و در پارکی کنار رود کارون که پوشیده از چمن بود زیراندازی پهن‌ کردیم. ۴ نفری به‌سرعت و باسلیقه سفره هفت‌سین‌مان را چیدیم. بچه‌ها حتی با گواش تخم‌مرغ رنگ کردند و سفره را رنگی‌تر هم کردند. بیرون از خانه بودیم اما سفره‌مان هیچ کم‌وکسری نداشت. من همیشه از دیدن ماهی‌قرمز درون تنگ، قلبم درد می‌گیرد اما هفت‌سین برای بچه‌ها بدون ماهی‌قرمز معنی نداشت. لحظه‌ی تحویل سال فراموش‌نشدنی بود. اطراف‌مان دسته دسته جوان‌هایی نشسته بودند که می‌خواستند تحویل سال در کنار دوستانشان باشند و وقتی سال تحویل شد، چقدر فضا تحت‌تاثیر حضورشان شاد و مفرح شد. به سختی و با تلاش زیاد موفق شدیم با خانواده‌هایمان تماس بگیریم و سال نو را تبریک بگوییم. شام هم از سبزی‌پلو و ماهی خبری نبود، خیلی هم مهم نبود البته. نان باگت و الویه از سوپرمارکت خریدیم و خوردیم و کلی هم خندیدیم .

برای خواب باید برمی‌گشتیم شوش. جاده‌ چندان هم بی خطر نبود. بسیار کم‌نور بود و من و مهدی هیچ‌کدام شب رو نیستیم. به‌هرحال به همدیگر کمک کردیم تا شب عیدی کار دست خودمان ندهیم. والس نوروزی احمد عاشورپور گوش دادیم که شنیدنش خیلی کیف دارد. بعد هم تا خود شوش کلی آهنگ بزن‌وبکوبی گوش دادیم از شهره و ابی و اندی و لیلا فروهر و خلاصه هر که می‌شناختیم و نمی‌شناختیم. موزیکی که بچه‌ها اصلا دوست ندارند. آن‌قدر غر زدند که گفتیم بفرمایید هر موزیکی دوست دارید پلی کنید. بلک‌پینک و بی‌تی‌اس و حالا گاهی هم ادل. بالاخره به مدد همین صداها، هر جور بود، به سلامت به هتل رسیدیم.

بیشتر این ۴ روز در مسیر شوش به شوشتر گذشت. بازدید مفصلی از هفت‌تپه و معبد زیگورات داشتیم و چیزی که در محوطه‌ی زیگورات برای بچه‌ها جلب توجه کرد یک اتومبیل آمریکایی قدیمی ‌بود که درواقع یک رستوران ماشینی بود. برای بچه ها کلی جذاب بود، هزار تا سوال پرسیدند و آخرسر هم خودشان را به همبرگر خوش‌مزه مهمان کردند.

یک مزرعه هم دیدیم که کشاورزان مشغول درو ساقه‌ی نیشکر بودند. ساقه‌ی نیشکر را جویدیم. مزه عجیبی داشت. زیادی شیرین بود. بعد هم بچه‌ها به لطف یک کشاورز بسیار محترم سوار یک ماشین غول‌پیکر دروگر نیشکر شدند و دروکردن نیشکر را از نزدیک تجربه کردند و البته که چه هیجانی…!

بعد از ۴ روز گشت‌وگذار در مسیر شوش به شوشتر تصمیم گرفتیم با این دو شهر قدیمی‌خداحافظی کنیم و برویم برای دیدن چند شهر دیگر استان خوزستان. وقت تحویل اتاق‌ها سبزه و ماهی‌قرمز را به متصدی پذیرش هتل سپردیم همراه با یک خداحافظی گرم و آرزوی سالی پر برکت برای هتل آپادانا.

جاده اهواز هم شگفت‌زده‌‌مان کرد. از آن‌همه آب و سرسبزی تقریبا خبری نبود. خشکی را می‌شد کاملا مشاهده کرد. کم‌کم که جلوتر رفتیم آثاری به جا مانده از جنگ، من و مهدی را کاملا منقلب کرد. یک جایی دیگر بغض امانم را برید و به گریه افتادم. سال‌های جنگ و جوانانی که پرپر شده بودند، جلو چشمانم رژه می‌رفتند. مهیار اما در هیجان عجیبی بود. توپ و تانک و ماشین‌های جنگی برایش خیلی جذاب بود. یک جایی هم نمایشگاه ماشین‌آلات و ادوات جنگ برای بازدید بر پا بود. می‌گفتند پدافند. من اما سررشته نداشتم. مهیار اصرار کرد که برویم. مهدی و مانا که گفتند اصلا پیاده نمی‌شوند اما نمی‌شد مهیار را تنها به آنجا فرستاد. ب

اید همراهی‌اش می‌کردم. خانم‌ها و آقایان با ذوق‌وشوق زیاد روی ماشین‌آلات یا هر چه من نمی‌شناختم می‌رفتند و عکس می‌گرفتند. من اما حال خوبی نداشتم. هر آنچه در جنگ‌های مختلف بر بشر گذشته بود در ذهنم بالا و پایین می‌شد. مهیار با هیجان حرف می‌زد و رشته افکارم را پاره می‌کرد. اطلاعات مختلفی که از تماشای ادوات جنگی به‌دست می‌آورد به من می‌داد و من که تلاش می‌کردم نشان دهم که برای من هم جالب است، مدام در تله‌ی مهیار گیر می‌افتادم. گفت مامان اینجا رو دوست نداری؟ گفتم نه عزیزم. اومدم که تو اینجا رو ببینی. من از چیزهایی که به جنگ ربط داره خوشم نمیاد. ولی تو ببین و عجله هم نکن. توجه زیادی به حرف من نکرد از بس که با کنجکاوی مشغول تماشا بود.

اهواز جایی برای ماندن پیدا نکردیم. هتل‌ها قیمت‌های گزافی داشتند و خانه‌ای هم برای یک شب‌ ماندن پیدا نکردیم. دوری در شهر زدیم و پل‌های معروفش را هم دیدم و عکس گرفتیم. بعدازظهر بود و رستوران‌ها تعطیل کرده بودند. نودل همیشه نجات‌بخش خریدیم و پختیم و خوردیم و کمی‌ هم استراحت کردیم. کمی ‌سرچ کردم و موفق شدم در خرمشهر خانه‌ای برای یک شب اقامت پیدا کنم. پس به‌سمت خرمشهر و آبادان که دو شهر تقریبا چسبیده به هم‌اند، حرکت کردیم.

به خانه که رسیدیم بچه‌ها گفتند ما دیگر از جایمان تکان نمی‌خوریم. تبلت‌ها را بیرون آوردند و با تمام وجود در فیلم و بازی فرو رفتند. من و مهدی اما رفتیم گشتی بزنیم. به یک بازار بزرگ که آن حوالی بود سری زدیم. چیزی برای خریدن پیدا نکردیم. برگشتیم خانه و حکم کردیم که باید برویم سمت آبادان و فلافل بخوریم. اماواگر هم نداریم. اسم فلافلی که رفتیم یادم نمی‌آید. اما خیلی فلافل خوش‌مزه و لذیذی سرو می‌کرد. خیابانی بود با طعم تندوتیز سمبوسه و فلافل. رستوران‌های ساده و گرم و صمیمی. آدم های به معنای واقعی مهمان‌نواز، هم‌وطن، هم‌وطن واقعی، من در آبادان و در خرمشهر حس تعلق به این وطن آباد و ویران را میدیدم و لمس می‌کردم. سری هم به مسجدجامع زدیم، با تصورات من خیلی فرق داشت.

پیشنهاد دادم به سبک آبادانی ها شب‌گردی کنیم. الحق که ۱۱-۱۲ شب، شهر حسابی شلوغ‌وپلوغ بود. نه از آن شلوغی‌های تهران؛ بلکه جنب‌وجوشی شاد و گرم. همه موافق شب‌گردی بودیم اما مهدی گفت من توان رانندگی ندارم. خودت برون. گفتم باشه و نشستم پشت فرمان و به‌سرعت به‌سمت پالایشگاه آبادان که قبلا عکس‌هایش را دیده بودم، راندم. شعله‌های آتش فارغ از آسیبی که این پالایشگاه احتمالا به آدم‌ها و حیوانات و زمین و آسمان میزند، در شب بسیار دیدنی بود. از پالایشگاه که گذشتیم، یعنی فقط ۱۰ دقیقه بعد از اینکه شب‌گردی‌مان را شروع کرده بودیم، متوجه سکوتی عجیب در ماشینمان شدم. نگاه کردم و دیدم هر سه نفر در چنان خواب عمیقی بودند که انگار چند ساعت است که خوابند. مهدی که خروپف هم می‌کرد. عجب!

دور زدم و رفتم طرف خانه. خدا بیامرزد پدر گوگل‌مپ را که اگر نبود نمی‌دانم سر از کجا در‌می‌آوردم. وقتی رسیدیم جلوی در خانه مهدی را بیدار کردم. گفت چرا اومدی خونه؟ گفتم شما خوابیدید خب. گفت عیب نداره خواب باشیم، تو برو بگرد. نه نگفتم. دور زدم و رفتم لب شط. پیاده شدم و کمی ‌هوای خنک به صورتم خورد. از گرمای معروف خرمشهر خبری نبود. قشنگ هوا سرد بود. کمی ‌هوا خوردم و عکس گرفتم. مهدی هم بیدار شد. پیاده شد و آمد و چند تا عکس دو نفره گرفتیم.

دلم برای بچه ها سوخت . طفلی‌ها سر و گردنشان وضعیت خوبی نداشت. برگشتیم که برویم بخوابیم که فردا بی‌خوابی بیچاره‌مان نکند. این شب‌گردی هم اون چیزی نبود که من دنبالش بودم. پس کلا بی‌خیال. برگشتیم و شب سردی را توی خانه و لای کیسه‌خواب به صبح رساندیم.

خانواده‌ها مدام تماس می‌گرفتند و می‌گفتند بیایید گلپایگان. چرا نمی‌آیید؟ عید بود و همه دور هم جمع بودند. راستش من از دیدوبازدید عید خوشم نمی‌آید. عید برای من شکل دیگه‌ای هست که مجال توضیح دادنش را ندارم. خلاصه دلم می‌خواهد وقتی می‌رسیم گلپایگان دیدوبازدیدها تموم شده باشه. اما دیگه از طرف بچه‌ها هم تحت‌فشار بودیم. دلشون می‌خواست زودتر به بچه‌های خاله و عمه‌شون برسند. پس حرکت کردیم به‌سمت دزفول تا دزفول‌گردی نیمه‌تمام‌مان را تمام کنیم. در زمان برگشت اثری از ماشین تمیز و دسته‌گلی که من تحویل خانواده داده بودم نبود.

اثری از قانون خوردوخوراک بیرون از ماشین هم نبود. ماشین غرق در بیسکوییت و پوست پسته و تخمه و همه‌چیز بود. اما مسخره‌بازی‌ها حسابی راه افتاده بود. مثلا مهدی می‌گفت اجازه هست ما یه چایی بخوریم توی ماشین؟ مانا میگفت مامان اجازه هست من یه دونه بیسکوییت بخورم؟ و مهیار جواب میداد نه خوردوخوراک بیرون ماشین. بعد تیرتیر می‌خندیدند . لازم نیست توضیح بدم که این میان من چه درس مهمی‌گرفتم.

دزفول خیلی شلوغ بود . خیلی شلوغ‌تر از وقتی که هفته‌ی پیش بهش رسیده بودیم. جایی برای ماندن وجود نداشت. سد «علی کله» هم انقدر شلوغ بود که نمی‌شد کمپ کرد. باز هم من رفتم سراغ سرچ و مهدی هم به سراغ آدم‌های محلی. فهمیدیم روستایی هست به نام «پامنار» که در کنار دریاچه‌ی شیهون قرار دارد و فضایش زیبا و احتمالا خلوت است. می‌شود آنجا در خانه‌ای اقامت کرد یا کنار دریاچه چادر زد. شبانه حرکت کردیم و عجب اشتباهی . مسیر در تاریکی مطلق بود و اگر ماشین‌های جلویی ما نبودند حتما گم می‌شدیم. هیچ‌چیزی جز تاریکی دیده نمی‌شد. آن هم در یک مسیر کوهستانی.

من پشت فرمان بودم و مهدی آن‌قدر از مسیر پیچ‌درپیچ و تاریک و صد البته دست‌فرمان من حرص خورد که آخر گفتم بیا خودت رانندگی کن، بلکه کمتر حرص بخوری. بی‌تاثیر هم نبود. حال‌واحوالش بهتر شد.
واقعا هم که در چنین جاده ای کنار دست راننده بنشینی فقط باید حرص بخوری. بعد از دو ساعت به روستا رسیدیم. قصد داشتیم چادر بزنیم. پس کنار سد شیهون رفتیم و به‌سرعت چادرمان را بر پا کردیم. فضا کاملا تاریک بود و نور هدلامپ هم کمکی به شناخت بیشتر ما از محیط نمی‌کرد. فقط فهمیدیم که چادرهای زیادی آن اطراف برپا شده و از صداها هم می‌شد فهمید که احتمالا دوروبرمان شلوغ است. غذای مختصری آماده کردیم و خوردیم و بعد هم در خوابی عمیق و شیرین فرو رفتیم.

صبح که چشم باز کردیم خودمان را در بهشتی زیبا و گرم دیدیم. فضایی که دیشب ندیده بودیم آن‌قدر زیبا بود که در وصف نمی‌گنجد. صبحانه خوردیم، عکاسی کردیم، قایق‌سواری کردیم و چند ساعتی را به خوشی گذراندیم. بعد هم افتادیم در جاده‌ای پر از شقایق و سرسبزی، عشایری که مشغول بر پا کردن سیاه‌چادرشان بودند را دیدیم. رفتیم قاطی گوسفندهایشان، از تپه‌های پر از شقایق بالا رفتیم و باد به صورتمان خورد و موهایمان را نوازش کرد. عشق کردیم با طبیعت روستای پامنار و و جاده‌های اطرافش.

سفر به خوزستان را در همین نقطه‌ی زیبا رها کردیم و به‌شوق دیدار پدر و مادرها و خانواده هایمان که مهرشان کشش داشت و شوق دیدارشان سفر خوزستان را برای ما نیمه‌تمام گذاشته بود، به‌سمت گلپایگان حرکت کردیم.

از همان ابتدا سفر خوزستان برای من پر از یادگیری بود. همراهی خانوادگی‌مان را دوست دارم و قدردان همراهی مهدی و مانا و مهیار هستم که پایه‌ی هر شکلی از کنجکاوی و کشف و جست‌وجوگری‌اند. مهر بر خانواده‌ی ما خدایی می‌کند و ما را در هر رفتن و ماندنی دل‌خوش و امیدوار نگه‌می‌دارد.


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکس‌ها توسط شرکت‌کننده ارسال شده است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 دیدگاه

  1. ازاده می‌گوید

    ممنون از سفرنامه جالبتون فقط خواستم اضافه کنم برای دزفول ۴ روز کامل وقت بزارید من ۱۴۰۲ رفتم . روستای پامنار صبح زود برید روز تعطیل هم نرید . ترجیحا قبل تاریکی برگردید تو جاده انتن نداره چه برسه به اینترنت . پر پیچ و خم قرص ضد تهوه برای ادمهای حساس نیاز میشه. چال کندی با وسایل برید ما اردیبهشت رفتیم اب سرد بود ولی برای ماندن کنار رودخانه عالی بود حیف نهار نبرده بودیم و به خوراکی تازه به توصیه قایق ران بسنده کردیم . کول خرسون زیباست و بینظیر بازار قدیمی شب گردی کنار پل قدیمی و فلافل و اب هویج بستنی اخر شب ترک نشه