سفرنامه بابلسر از مهدیه گرجی یزدی - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه بابلسر: مثل فیلم فرهادی

این اثر را مهدیه گرجی یزدی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

«خب شما که می‌خواستین کز کنین گوشه کاناپه چرا خونه نموندین؟ من میرم لب ساحل کسی میاد؟»

تقریبا منتظر جواب نموندم. سوییچ رو برداشتم و زدم بیرون.

به سرم زد مثل این فیلم‌های عاشقانه زرد، یه ساحل دورافتاده و بکر پیدا کنم. اون‌قدر روی خط ساحلی رانندگی کردم که از آخرین چراغ، حسابی دور شدم. چراغ های ماشین رو خاموش کردم. صندلی ماشین رو دادم عقب. زانوهامو توی شکمم جمع کردم و با یه ژست هندی، لیوان چایی رو بغل کردم و زل زدم به دریا! البته بین خودمون بمونه توی اون تاریکی تقریبا چیزی از دریا دیده نمیشد.

اون‌قدر موندم تا پلی‌لیست ناله‌ام تموم شد و فلاسک چاییم ته کشید. باید برمیگشتم ویلا. ماشینو روشن کردم.

دنده یک

گاز…

دوباره گاز…

یک گاز دیگه…

پیاده شدم ببینم قضیه چیه. یا خدا! مَد! ساق پا توی آب بود. تایرهای ماشین کاملا وسط شن‌ها فرو رفته بود. تا کیلومترها تاریکی غلیظی بود.

«باید زنگ بزنم اورژانس؟ نه پلیس… آتش نشانی چند بود؟ ای‌وای موبایل آنتن نداره! خب مهدیه! آروم باش! فکر کن! فکر کن!»

عین فیلم‌ها یهو یه صدایی توجهم رو به خودش جلب کرد.

«فکر کنم کمک میخوای.»

برگشتم به سمت صاحب صدا. هزار ماشالا! صاحب صدا نگو بلا بگو. یه آقا بود، قد بلند، چهارشونه، سینه سپر…

صدا؟ تو بگو گوینده‌های رادیو.

«ب…ب…ب..بله.!! اوممم. من.. ماشینم… گیر…»

در حالی که یکی از دست‌هاشو کرده بود توی جیب شلوارش، یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت: «نترس عزیزم. من با ماشین خودم ماشینت رو میکشم بیرون.»

خوشحال بودم از اومدن این منجی سوار بر اسب سپیدی که در حال وصل کردن سیم بوکسل بود. هردو پشت فرمون نشستیم. پاهام روی پدال‌ها و دست‌هام روی فرمون و دنده آماده‌باش ‌بود تا سر بزنگاه فرامینی که از قبل باهام چک کرده بود رو اجرا کنم.

صدای گاز…

گاز…

من هنوز سر جام بودم…

دوباره گاز…

 

چند دقیقه بعد من و شاهزاده سپیدسوار، هردو منتظر کمک بودیم. توضیح می‌داد چی شده که گیر کرده و نشده و… به توضیحاتش زیاد گوش نکردم ولی خب، صداش اون‌قدرا هم شبیه گوینده‌ها نبود. برای آوردن کمک رفت. تاریکی شب غلیظ‌تر شده بود.

«من اگه جای بابات بودم؛ تیکه بزرگت گوشت بود دخترجون!»

سفیدی سبیبل‌های صاحب صدا حتی توی اون تاریکی هم به خوبی قابل تشخیص بود. نزدیک‌تر اومد؛ «چندتا چندتا ماشین به آب دادی؟»

« شما جوون‌های روغن نباتی، ماشین‌هاتون هم مثل خودتون سوسول‌اند. خوف نکنی‌ها. الان با رستم می‌کشم ماشینتو بیرون.»

رستم پیکان سفید استخونی با سپر فلزی بود که لچکی‌های گوشه شیشه جلو و لنگ جلوی داشبوردش منو برد به بچگیم.

سیم بوکسل از رستم پدرسالار وصل شد به اسب سپید شاهزاده گمشده. دوباره من نشستم پشت فرمون. پاها و دست‌ها آماده حرکت در بزنگاه‌های حساس کنونی.

صدای گاز…

صدای گاز…

خب حداقل خوبیش این بود که پدرسالار توی ماشینش فلاسک چای داشت. شاهزاده برگشت. با یک مینی‌بوس بنز خسته که راننده‌ش طی یک سخنرانی غرا و کوبنده تونست همه رو راضی کنه که ماشینش از پس سه تا ماشین به گل نشسته برمیاد. پشت فرمون منتظر رسیدن موقعیت مناسب و بزنگاه بودم که فکری شدم؛ این شاهزاده اون‌قدرا هم چهارشونه نبود.

صدای گاز…

انگار قوز هم داره…

صدای گاز…

حالا کی می‌تونه مینی‌بوس رو دربیاره؟


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.