سفرنامه آبادان از فاطمه مجاب - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه آبادان: مثل اسمش…

این اثر را فاطمه مجاب برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سال‌ها بود هر عید که به اهواز سفر می‌کردیم تا با اقوام دیداری تازه کنیم، از این صحبت می‌شد که یک روز هم برویم به آبادان و خرمشهر. همیشه فقط حرفش بود تا عید امسال (فروردین ۱۴۰۱) که بالاخره تصمیم سفر یک‌روزه به آبادان عملی شد.

از اهواز تا آبادان کمی بیش از یک ساعت در راه بودیم و نزدیک ساعت ۱۱ صبح رسیدیم به شهر. هدف اصلی‌مان گشتن در بازار آبادان و خرید از مغازه‌های ته‌لنجی بود. پس به کمک گوگل‌مپ مسیر خیابان امام خمینی و خیابان امیری را پیدا کردیم. آن اطراف، ماشین را در کوچه‌ای پارک کردیم و پیاده راه افتادیم در خیابان امام خمینی. هنوز خلوت بود و بعضی مغازه‌ها بسته بودند.

اولین توقف‌مان در یک خرمافروشی بود. موقعی که پدر و مادرم مشغول خریدن خرما بودند، بیرون مغازه قدم می‌زدم و همان نزدیکی مغازه‌ای تقریبا خالی و بدون در توجهم را جلب کرد. چند بنر دیوارهایش را پوشانده بود که نشان می‌داد آنجا یک ساندویچی بوده است. یعنی متوجه نشدم هنوز هم دایر است و این ساعت روز هیچ‌کس و وسیله‌ای در آن نیست، یا قبلا ساندویچی بوده و تعطیل شده، یا قرار است به‌زودی تاسیس شود. روی یکی از بنرها عکس دو بازیکن تیم صنعت نفت به چشم می‌خورد با لوگوی تیم ملی برزیل! ما (من و برادر و دایی‌ام) مشغول عکس گرفتن در این مغازه بودیم که آن‌طرف خیابان مغازه دیگری توجهم را جلب کرد که سردرش نوشته بود: قهوه برزیل. برایم جالب بود که چند نمونه از این هم‌جواری آبادان و برزیل را که همیشه به گوشم خورده بود، حالا به چشم می‌دیدم.

روی دیواری نزدیک قهوه برزیل، تبلیغ ساختمان متروپل نقش بسته بود. آن روز هنوز ساختمان متروپل سر جایش بود و هیچ‌کس خبر نداشت دو ماه بعد این خیابان‌ها را گرد غم و عزا می‌پوشاند. من از آن طرف خیابان عکس گرفتم به این نیت که رنگ‌های زرد تابلوی قهوه برزیل، پس‌زمینه دیوار و تاکسی پارک‌شده کنار خیابان را در یک قاب ثبت کنم. ولی یک‌بار که بعد از حادثه متروپل عکس‌های آن سفر را دوباره تماشا می‌کردم، نوشته متروپل روی آن دیوار و طرح‌هایی از لوگوی هلدینگ آن روی ساختمان‌های مختلفِ توی عکس‌ها توجهم را به‌شکل جدیدی جلب کردند.

بگذریم. بالاخره در یک پاساژ، ادویه‌فروشی خوبی پیدا کردیم و مادرم ادویه و فلفل‌هایی را که می‌خواست خرید. بعد در همان خیابان‌ها رفتیم تا کم‌کم رسیدیم به مغازه‌های ته‌لنجی که دیگر باز شده بودند. آبادان جزو مناطق آزاد اروند است که آن‌طور که فهمیدم؛ یعنی واردکردن اجناس از خارج مرز به آن نیازی به پرداخت حق گمرک ندارد. ته‌لنجی‌ها هم مغازه‌هایی‌اند با اجناس خارجی فراوان؛ از شکلات و قهوه گرفته تا لوازم آرایشی بهداشتی و خیلی محصول‌های خوراکی و غیرخوراکی دیگر و حتی برخی لوازم‌خانگی، با قیمت‌هایی پایین‌تر نسبت به شهرهای دیگر (مثلا تهران). در آن مغازه‌ها هم مدتی گشتیم و کمی خرید کردیم.

بعد نوبت من بود که جمع را به مکانی تاریخی در همان نزدیکی هدایت کنم که روی نقشه پیدا کرده بودم؛ مسجد رنگونی‌ها.
مسجدی که به گفته ویکی‌پدیا حدود ۱۰۰ سال پیش برای کارکنان مسلمان پالایشگاه آبادان که اهل رنگون (پایتخت برمه) بودند، توسط کارگران پاکستانی ساخته شده است. مسجد کوچکی بود با معماری جذاب و البته، کاملا متفاوت با مساجد ایرانی. در محوطه بیرونی آن تعمیراتی جریان داشت و در داخل مسجد هم فروش صنایع‌دستی و آثار هنری به راه بود! اما باز هم فضای خوبی برای عکس‌گرفتن از نمای داخلی و به‌خصوص گچ‌بری‌های آن وجود داشت. هرچند تعداد بازدیدکنندگان زیاد بود و برای عکس‌گرفتن از محراب زیبای مسجد باید کمی صبر می‌کردیم تا نوبتمان شود.

برای ناهار به رستوران پاکستان رفتیم که از اسمش معلوم است، قرار بود غذاهای پاکستانی داشته باشد. اما غذاهای محدودی در منو داشت که فقط اسم دو موردشان زیر عنوان غذاهای پاکستان نوشته شده بود؛ دو نوع پلو بریانی، یکی با گوشت و دیگری با مرغ. پلو بریانی غذایی شبیه به استانبولی است به ‌علاوه مقدار زیادی فلفل و ادویه‌های پاکستانی! خانواده پلو بریانی سفارش دادند و ماهی کبابی با خورشت قلیه، و من؟ چلو جوجه‌کباب معمولی! امتحان‌کردن فقط یک قاشق از غذای آن‌ها مطمئنم کرد که اگر معیار دوست‌داشتن غذاهای تند باشد، متاسفانه شانسی برای یک جنوبی اصیل‌بودن را ندارم!

بعد از ناهار دوست داشتم کنار اروند هم برویم و مثلا برای عراقی‌های آن طرف مرز دستی تکان دهیم! اما آن اطراف راهی به ساحل پیدا نکردیم و چون بعدازظهر و هوا گرم شده بود، ترجیح دادیم به اهواز برگردیم. عوضش نزدیک خروجی شهر، چند دقیقه‌ای کنار رود بهمن‌شیر (که از شاخه‌های کارون است) توقف کردیم، عکس گرفتیم و بعد زیر سایه درختی نشستیم و هوا خوردیم و چای. (بله، اهالی شهرهای گرم اتفاقا در گرما چای بیشتری می‌نوشند و ما هم فلاسک چای را فراموش نکرده بودیم!)

شاید این گردش یک روزه برای شناخت کامل آبادان و گشتن در آن کافی نبود، اما آن روز با وجود رفت‌وآمد مسافران در بازار یا تعداد زیاد بازدیدکنندگان مسجد، این شلوغی آزاردهنده نبود و در کل آبادان به نظرم شهر گرمی آمد که آدم در آن راحت است.

خوشحالم که بالاخره طلسم سفر به آبادان شکسته شد. امیدوارم باز هم فرصت تکرار این سفر پیش بیاید و دفعه بعد، مردمش را خوشحال‌تر ببینم و شهر را آبادتر؛ شبیه‌تر به معنی اسمش.


پی‌نوشت: عکس‌ها تزئینی است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.