سفرنامه ارومیه - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه ارومیه: تُنگ آبی

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سر می‌چرخانم میان انبوه مسافرها. مهمان‌دار از انتهای صندلی‌ها نگاهم می‌کند. تنها من و او بیدار هستیم و بقیه با گردن‌هایی کج و دهانی باز خوابیده‌اند.

من نقاب پنجره را بالا می‌زنم و آرزو می‎‌کنم خرگوش سفیدی از میان ابرها پیدایش شود، صدایم بزند و مرا با خود ببرد و از واقعیت دورم کند. اما خرگوشی در کار نیست و شکی نیست که این دردناک‌ترین سفر زندگی‌ام خواهدبود.

بارها لحظه ورودم به خانه را پیش خودم تصور کرده‌ام. عمه‌هایم در سر خودشان می‌زنند، مادرم گوشه‌ای نشسته است و آرام اشک می‌ریزد و مادربزرگم به زور قرص خوابیده.

من که وارد می‌شوم، همه به سمت من می‌آیند و من باید همراهشان گریه کنم. می‌ترسم گریه‌ام نگیرد. می‌ترسم متوجه نشوند که وقتی از سیدنی تا ارومیه، ده هزار کیلومتر را برای گریه طی کنی، شاید آن لحظه به خصوص اشک خودش را از تو دریغ کند.

خلبان ورودمان به کشور عزیز ایران را اعلام می‌کند. کشور عزیز ایران…!؟

لحظه‌ای که سال‌ها منتظرش بودم رسیده است، اما نه آن‌طور که بارها خوابش را دیده بودم. غمگین‌تر و بی‌رمق‌تر از آن هستم که از این لحظه شگفت‌زده شوم. نگاه می‌کنم به کشورم. به رنگ خاکستری کوه‌ها و آبی دریایش. این اندوه نامش چیست…!؟ غم غربت…!؟

بلیطم از تهران به ارومیه دو ساعت دیگر است. باید مستقیم از فرودگاه امام خمینی به مهرآباد بروم. راننده اسنپ مرد مسنی است و واضح است که علاقه دارد سر از کارم در بیاورد.

من که مدت‌ زیادی منتظر این معاشرت‌ها بودم، دل به دلش می‌دهم و می‌گویم که پنج سال پیش رفتم استرالیا و اگر می‌دانستم کرونا نمی‌گذارد برگردم شاید هیچ‌وقت نمی‌رفتم و حسرت دیدار دوباره پدرم را تا ابد نمی‌کشیدم.

آه عمیقی می‌کشد و در کمال تعجب دیگر چیزی نمی‌گوید.

وسط راه، راننده شیشه‌اش را می‌دهد بالا و کولر را روشن می‌کند. من اما شیشه‌ام را تا انتها پایین می‌آورم، نفس عمیقی می‌کشم و بوی بد جاده‌ فرودگاه را توی تنم جاری می‌کنم.

پنج سال پیش، همین نقطه از راه بود که پدر گفت: «این بو رو دوست دارم. چون می‌دونم دفعه بعدی که بشنومش یعنی تو برگشتی.» از راننده می‌خواهم که صدای ضبط را زیاد کند.

محسن، پسرخاله‌ام، در فرودگاه ارومیه منتظرم است. در راه سعی می‌کند با توضیح تغییراتی که در این مدت در شهر اتفاق افتاده است، حواسم را پرت کند.

من اما جز صداهایی محو چیز دیگری نمی‌شنوم. از لحظه ورودم به ارومیه همه چیز روی وضعیت بی‌صدا قرار گرفته است. تصویرها وجود دارند اما صدای آدم‌ها و اتفاقات را نمی‌شنوم.

تنها صدای پدرم در سرم می‌چرخد و خاطرات نوجوانی‌ام که برایم طبیعت ارومیه را توضیح می‌داد و همین توضیح‌هایش من را به جغرافیا و محیط زیست علاقه‌مند کرد.

همه منتظر من هستند تا مراسم را شروع کنند. خیلی زود به قبرستان می‌رویم برای تشییع جنازه. تشییع جنازه! چه کلمه‌های غریبی که برای پدرم به کار می‌برند.

سرمای ارومیه زیر پوستم سنگینی می‌کند و لحظه‌ای دلم برای گرمای سیدنی تنگ می‌شود. برای رسیدن به قبرستان از شهر خارج می‌شویم. مادرم سرش را روی شانه‌ام گذاشته و خوابش برده است.

به یاد تمام سفرهای کودکی‌ام می‌افتم که از این مسیر عبور می‌کردیم. جایمان عوض شده است و حالا او از شانه من آرامش می‌گیرد.

پایم را که از ماشین بیرون می‌گذارم متوجه می‌شوم که حتی برای سکوت سرد قبرستان ارومیه هم دل‌تنگ بوده‌ام.

پدرم در کمال تعجب وصیت کرده که من آب تنگی آبی‌رنگ را که در نوجوانی‌ام به من هدیه داده‌بود را در نقطه‌ای به‌خصوص از دریاچه‌ ارومیه خالی کنم. این تنها ماموریتی است که سی‌وچهار سال زندگی به من سپرده‌ است و من به هیچ عنوان چرایی این وصیت را نمی‌فهمم.

مثل معماهای کودکی همیشه نقطه‌ی آخر را برای کشف خودم باقی می‌گذاشت و من برای این کشف فردا باید تنها به دریاچه بروم.

حالا فردا شده و من تنها با تنگ آبی در دست ایستاده‌ام در میان خشک‌ترین دریاچه جهان. نگاه می‌کنم به افق روبه‌رویم و فکر می‌کنم که چرا پدرم چنین خواسته‌ای از من داشته‌است.

جایی که برایم نشان کرده را پیدا می‌کنم. روزی در دریاچه بوده و امروز جزیی از این صحراست. هم‌چنان چیستایی این وصیت را نمی‌فهمم. ای کاش نامه‌ای برایم نوشته بود. کف دریاچه ترک خورده است. مثل لب‌های من. شاید این زمین هم مثل من غم بزرگی در دل دارد. این، پوچ‌ترین خداحافظی تاریخ است. آب را می‌ریزم و به خانه برمی‌گردم.

پنجمین روز سفرم را شروع می‌کنم. امروز اولین روزی است که دیگر هیچ کس نیامد که به ما سر بزند. من و مادر تنها هستیم. پیشنهاد می‌کنم با هم بیرون برویم و کمی قدم بزنیم.

مادر دلش نمی‌خواهد درخواستم را رد کند اما می‌فهمم که حوصله ندارد. زنگ می‌زنم به دختر دایی‌ام. از او می‌خواهم بیاید به دنبالم و او هم می‌پذیرد.

نگران هستم که می‌خواهم مادر را در خانه تنها بگذارم. از این فکر خودم خنده‌ام می‌گیرد. چند سال است که بی من زندگی کرده‌اند؟ دو ساعت نگرانم می‌کند؟

مهسا من را می‌برد به جایی که ادعا می‌کند محل بازی روزهای بچگی‌مان است. حیاط خلوتی پشت یک مرکز خرید نزدیک خانه مهسا. مرکز خرید حالا متروکه شده است و حیاط خلوت محبوب‌مان پر از زباله است.

تصویرهای رنگی کودکی امروز سیاه‌سفید شده‌اند. به مهسا می‌گویم: «این صحنه‌ای است که هیچ وقت در سیدنی نمی‌بینی. این همه آشغال تفکیک‌نشده یک‌جا…» مهسا حرفم را قطع می‌کند: «من تو رو آوردم پلوخوری تو داری راجع به آشغال با من حرف می‌زنی؟» می‌پرسم: «پلوخوری چیه؟» می‌گوید: «پس تو جدی‌جدی همه چی رو فراموش کردی..به اینجا می‌گفتیم پلوخوری، چون یه بار که می‌خواستیم با هم بیایم این جا، دایی جان گفت چه به خودتون رسیدین، مگه دارین می‌رین پلوخوری؟ ما هم از اون به بعد اسم این جا رو گذاشتیم پلوخوری و هروقت می‌خواستیم بیایم کلی به خودمون می‌رسیدیم. چه قدر احمقانه. کی برای اومدن به یه همچین جایی به خودش می‌رسه؟ ولی این کار برای ما یه کار مهم بود. یه سنت. می‌اومدیم و خیلی جدی می‌رفتیم تو نقش‌مون و ساعت‌ها بدون این که بخندیم کارای خونه رو انجام می‌دادیم و با هم بحث‌های بزرگونه می‌کردیم. اینجا خونه‌ی ما بود. اینجا شهر ما بود. یادته صبا…؟»

به گوشه‌ای از حیاط خلوت می‌رود و می‌گوید: «این جا بیمارستان بود و من دکترش بودم، تو اون جا کار می‌کردی، رئیس کارخونه شکلات سازی بودی…»

بعضی از حرف‌هایش را به خاطر می‌آورم بعضی‌ها را نه. اما شنیدن خاطره‌هایی که تعریف می‌کند برایم جالب است. به این فکر می‌کنم که شاید روزی به شهری فکر کرده‌ام که می‌توانسته از این زیباتر باشد و دلم می‌خواسته کاری برایش بکنم. شاید ریشه‌ تخصص امروزم به همین میل کودکانه بازمی‌گردد.

مهسا کمی بیشتر تعریف می‌کند و من سکوت می‌کنم. بعد من را می‌برد پیتزا بخوریم. پیتزا رضا؛ قدیمی‌ترین پیتزای شهر. مزه‌‌ بد پیتزا را چای‌نبات مامان هم نمی‌تواند از دهانم بیرون کند.

آستانه‌ پایان سفر رسیده‌ است. نشسته‌ام روی صندلی و به دختربچه‌ای که روبه‌رویم ایستاده، سلام می‌کنم. خجالت می‌کشد و خودش را پشت مادرش پنهان می‌کند. دست می‌کنم تا از داخل کیفم برایش شکلاتی درآورم که ناگهان دستم می‌خورد به تُنگ آبی. ت

ُنگ را بیرون می‌آورم و نگاهش می‌کنم. ناگهان پیغام تنگ و دریاچه و این کودک بازی‌گوش را می‌فهمم و معما برایم حل می‌شود.

پدر می‌خواست به من بگوید که میهن به من نیاز دارد. پدر می‌خواست با وصیتش نیز به من بگوید که به کشورت برگرد. دریاچه‌ای که در حال خشک شدن است و کشوری که به تو نیاز دارد.

صدای زنی از بلندگو بلند می‌شود. سومین بار است که «مسافرین محترم پرواز شماره ۱۴۳۴» را صدا می‌کند.

بلند می‌شوم، کوله‌ام را می‌اندازم روی دوشم. چند قدم برمی‌دارم. دوباره می‌ایستم و به جایی که نشسته بودم، نگاه می‌کنم. می‌بینم چشم دخترک هنوز به دستان من است.

برمی‌گردم و تنگ را به دختر می‌دهم. سرم را بالا می‌آورم و آسمان میهن را نگاه می‌کنم.

مادر؛ مرا ببخش…

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

2 دیدگاه

  1. ارومیه قلب آذربایجان 💚❤💙 می‌گوید

    ارومیه قلب آذربایجان 💙❤💚خاک ابدی، خط قرمز و قلب تپنده همه ترک ها 💙❤💚

    یاشاسین آذربایجان 💙❤💚
    یاشاسین اورمیه 💙❤💚
    یاشاسین تورک💙❤💚

  2. ارومیه قلب آذربایجان ❤ می‌گوید

    ارومیه قلب آذربایجان ❤
    به دیار آذربایجان ارومیه شهر والیبالی و والیبال نشین خطه آذربایجان دومین شهر ترک نشین ایران بعد از شهر برادر و قارداش تبریز ❤شهر شهیدان باکری ها و امینی ها، شهر کاپیتان تیم ملی والیبال سعید معروف، شهر والیبالی و پایتخت والیبال آذربایجان ، شهر عاشیق های آذربایجان، شهر مهد و فرهنگ و قلب ابدی آذربایجان خوش آمدید ❤
    آذربایجان دیارنا گوزل اورمیه شهرینه چوخ خوش گلیبسیز ❤
    به دیار آذربایجان شهر زیبایی ارومیه خیلی خوش آمدید ❤
    ما آذربایجانی ها بخصوص اورمیه ای ها به ترکی ( اورمولوها) خونگرمو مهمان نوازیم ❤

    یاشاسین ایران ❤
    یاشاسین آذربایجان ❤
    یاشاسین اورمیه ❤

    URMİA ❤AZERBAYCAN