سفرنامه شیراز - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه شیراز و پاسارگاد: شُله به فالوده

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

اولین تجربه ایرانگردی من از خوابگاه دانشجویی شروع شد. با هرکس دوست می‌شدم غذای شهرش رو می‌خوردم و توی حال‌وهواش قرار می‌گرفتم. یک روز یکی از بچه‌ها که از بنارویه بود، بهم زنگ زد و گفت: «سلام فری مشهدی، تو که شله مشهدی ندادی بهمون، بیا استان فارس ما بهت فالوده شیرازی بدیم!»

منم پرروپررو از علی‌بابا یه بلیط قطار گرفتم و کوله انداختم رفتم میدون راه‌آهن. مسیر شیراز به شلوغی مشهد نبود و برای همون شب بلیط گیرم اومد. سوار قطار که شدم، زنگ زدم گفتم: «بدری ترک بنارو کن که دارم میام شیراز!»

توی راه از خوش‌حالی خوابم نمی‌برد. به عنوان دانشجوی رشته فرهنگ و زبان‌های باستانی ایران، رفتن به جایی مثل استان فارس خیلی برام خفن بود. بماند که اولین سفری بود که تنها می‌رفتم و کل هفده ساعت مسیر با قطارو بیدار موندم.

از وقتی رسیدیم به استان فارس، پنجره قطار  رو باز کردم و حس می‌کردم حتی هواش با هوای همه جا فرق داره. استان فارس خودش شبیه ایران کوچیک شده‌ هست. شمالش مرطوب و سرد و جنوبش گرم و باحاله.

خلاصه کتاب کتیبه‌های پارسی باستانم رو مرور می‌کردم تا رسیدم به شیراز. شبیه این ایرانی‌های به وطن برگشته از خوشحالی اشک می‌ریختم. کتابمو بستم و گذاشتم توی کوله‌ام. از ایستگاه راه‌آهن اومدم بیرون و دیدم چندتا تاکسی ایستادن.

برخلاف تهران و مشهد، راننده تاکسی‌ها در کمال آرامش ایستاده بودن و همهمه و سروصدایی در کار نبود. خیلی خوشم اومد. هر قسمت یک تابلو سرش داشت و اسم مقصد روش نوشته شده بود و نیازی نبود سروصدای بی‌خود تولید بشه.

تابلوی پاسارگاد رو که دیدم، رفتم به سمت اولین تاکسی توی صف و گفتم: می‌رین؟ گفت: بشین بقیه هم بیان، می‌ریم!

همینقدر بی‌دردسر نشستم و سه تا خانم دیگه هم اومدن. پر شد و رفتیم. چهل دقیقه حداقل توی راه بودیم تا رسیدیم. پیاده که شدیم، یکی از خانما گفت: همین؟

چهل دقیقه راه اومدیم که همینو ببینیم؟

یه آن کل تاریخ مملکت توی سرم مرور شد، ولی سکوتو مناسب‌تر دیدم. رفتم دورتادور آرامگاه گشتم و از ذره‌ذره همین لذت بردم، همین، همین کهنه سنگ پهن که از درز و شکافش خار زده بود بیرون و بوی کهنگی ایران رو می‌داد.

از اون طرف دیدم یک زوج قشقایی سوار موتورسیکلت دارن می‌رن. چند لحظه محو زیبایی همین، همینای اون خاک شدم.

سوار تاکسی که شدیم، بدری بهم پیام زد که من یک ساعت دیگه تخت جمشیدم. منم خوشحال شدم که تقریبا باهم می‌رسیدیم و بالاخره بعد چندوقت می‌دیدمش و حق فالوده‌ام هم ازش می‌گرفتم.

بیشتر تخت‌سنگ‌های توی راه تا شیراز شبیه شیردال‌های خوابیده بودن. انقد به شیشه ماشین چسبیده بودم که روی دست‌انداز کله‌م می‌خورد به سقف و خلاصه مثل ندیده‌ها وجب‌به‌وجب جاده رو عمیقا نگاه کردم.

راننده گفت: «می‌خوای پلک هم بزن مغزت عکس بگیره. دیگه یکم خودمو جمع‌وجور کردم.»

وقتی رسیدیم تخت جمشید، حتی اون درخت‌های کاج توی مسیر کاخ اصلی هم برام جذاب بودن. بعد نمای بنا، پرسه‌پولیس، آپادانا، پارسه، اصلا تختش، بگو تخت جمشید، یه جوری قشنگ بود که یادم رفت بدری هم وجود داره. با دهن باز و چشمای اشکی رسیدم به دروازه ملل که دیدم یکی گفت: «باورم نمی‌شه اومدی!»

همو بغل کردیم و گفتم: «یره مگه مشه تو فالوده بدی مو نیام؟»

خلاصه طبق معمول گفتیم و خندیدیم. این بار بلوار کشاورز و خوابگاه نبود. وسط قلب کهنه قدیمی‌ترین کشور جهان بود که از ستون‌های شکسته‌اش تا شیردال‌های ایستاده‌اش، حرف برای گفتن داشت. انقد که حاضرم هرسال شله به بدریه بدم و ازش فالوده بگیرم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.