سفرنامه قم - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه قم: طوفان سیزده بدر

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

تا حدود چند سال قبل این مشکل و معضل برای ما وجود داشت که همیشه اتفاقی در سیزده بدر می‌افتاد که نمی‌گذاشت ما از بودن در طبیعت لذت ببریم. گاها باران بود و حتی برف در عید.

گفتیم نخیر نمی‌شه یه بار عین آدم بریم سیزدهمونو به در کنیم. مدت‌ها هم می‌شد که اقوام و آشنایان ساکن قم از ما دعوت می‌کردند برای عید و سیزده‌بدر به قم برویم.

من و خواهرم که زیاد علاقه‌ای به آب‌وهوای گرم آنجا نداشتیم و با قم هم آشنا نبودیم، معمولا این درخواست را رد می‌کردیم؛ اما بالاخره به اصرار مادر آن عید رفتیم قم.

گفتیم ما که سیزده‌بدر اینجا نمی‌شه بریم بیرون همش برف و بارونه. بگذار بریم اونجا بلکه همه‌اش آفتابی باشه.

فامیل‌ها که باورشان نمی‌شد آمده‌ایم، برنامه ریختند و قول دادند کاری کنند حسابی به ما خوش بگذرد.

جالب اینکه در خود زنجان هوا کاملا افتابی بود. برای اولین بار در چند سال و باقی افراد خانواده بیرون رفته و حسابی خوش می‌گذراندند. در قم هم از همان ابتدا همه برنامه‌ها به هم خورد.

قرار بود ما را به یکی از پارک‌های شناخته‌شده و سرسبز ببرند که اتفاقا از جاهای دیدنی قم هم بود. از بد روزگار جا پر بود و تصمیم بر این شد از شهر خارج شویم. من زیاد به نام‌های مکان‌های طبیعی قم آشنا نیستم و از طرفی زیاد به آنجا رفت‌وآمد ندارم.

خلاصه مردها بیرون ماشین ایستادند و من و خواهرم در ماشین دایی‌مان نشسته بودیم به آن‌ها نگاه می‌کردیم. سوار شدند و گفتند می‌ریم یه جای خوب. مثل‌قبلی نمیشه‌ها، ولی بازم جای خوبیه.

در مسیر از تونل‌های زیادی عبور کردیم. تنها ما چهارتا ماشین و‌ چند موتوری که با ما نبودند، این سمتی می‌رفتیم.

بقیه ماشین‌ها خلاف جهت ما حرکت می‌کردند. بالاخره به این مکان رسیدیم. تمام ذوق‌وشوق من پوچ شد رفت هوا. تا چشم کار می‌کرد، کوه بود.

کوه‌های زرد نه مثل کوه‌های زنجان که سنگی و سرسبز هستند، بلکه کوه‌هایی تمام خاکی روی دشت چند بوته به چشم می‌خورد و چند درخت تک‌وتوک دیده می‌شد.

همین ها هم جای شکر داشت. همه پیاده شدیم. زیرانداز ها را انداختند. هندوانه‌ها را داخل رود گذاشتند.

البته رود که نبود؛ بلکه نهری راکد بود که اطرافش را گیاهان سبز گرفته بود. گاها صدای قورباغه هم شنیده می‌شد. مردها و پسرها به بهانه گشت همین دور و اطراف سریع جیم شدند. زن‌ها مشغول آماده کردن نهار.

من که در شهر زنجان و آب‌وهوای خنک آن بزرگ شده بودم، تاب تحمل این گرما را نداشتم. آفتاب مستقیم به صورت من برخورد می‌کرد و عرق کرده بودم. حالم از هوای آفتابی به هم می‌خورد.

به فامیل‌هامان نگاه می‌کردم که راحت زیر این آفتاب نشسته بودند و با دیدن حال من می‌گفتند این که خوبه زنجان خیلی سرده! بعد در آن گرمای کشنده چای می‌نوشیدند.

تمام مدت تصویر نوشیدنی‌های خنگ تگری از جلوی چشمانم می‌گذشت. با خودم می‌گفتم کی تو این هوا حال داره کباب بخوره؟ الان باید یه آب دوغ خیار یخ اماده کنین!

اما انگار نه انگار!

با شنیدن صدای تشویق مردان، ما دخترها دنبال صدا به زمین‌های مسطح رفتیم و دیدیم در دو تیم مشغول بازی فوتبال هستند. حتی مردان غریبه هم به آن‌ها ملحق شده بودند. در حالی که خورشید چشمانم را کور می‌کرد، به اسمان نگاه کردم و هیچ ابری ندیدم.

صاف‌صاف بود و خورشید داغ‌داغ. خیس عرق شده بودم و به نظرم کار آن‌ها در این هوا دیوانگی محض بود. دخترها آن‌ها را تشویق می‌کردند. من عین خیالم نبود. یکی از دخترهای فامیل که متوجه شده بود اصلا به ما دو تا خوش نگذشته، پیشنهاد داد برویم کوهنوردی.

من گفتم دیوونه شدی؟ اما همه موافقت کردند.

دخترها آهنگ انداختند و همگی از نزدیک‌ترین و کوچک‌ترین کوه بالا رفتیم. انقدر  بالا رفتن سخت بود که تصورش را هم نمی‌کردم.

هرچه بالاتر می‌رفتیم، هوا گرم‌تر می‌شد. برخلاف کوه‌های شهر خودمان که باد در موهایمان می‌رقصید، اینجا خبری از یک نسیم آرام و خنک هم نبود.

خلاصه به قله کوه رسیدیم. روی سنگی نشستیم و من کفش‌هایم را از خاک خالی می‌کردم. خواهرم آهنگ اسپانیایی پخش کرد و آن‌ها راجع به خواننده و صدای خوب آن صحبت می‌کردند.

بعد نوبت هنرنمایی شد. روی قله کوه ایستاده با آهنگ اسپانیایی رقص عربی و ایرانی می‌رفتند. صدای جیغشان در سراسر دشت و اطراف پخش می‌شد.

تازه شروع کرده بودند که داد مادرها بالا رفت. چیکار می‌کنین برا کل ایران کنسرت گذاشتین. به اطراف نگاه کردیم. حق هم داشت. توجه همه حتی راننده‌ها به ماهایی بود که بالای کوه بودیم.

با تهدید مادرها برگشتیم پایین. مشغول آماده‌کردن سفره نهار شدیم.

من احساس کردم هوا خنک‌تر شده و گفتم چه هوای خوبی. مردها هم سر سفره نشستند. کباب خوشمزه مقابلمان چیده می‌شد که باد شدت گرفت.

اول از تکان سفره و روسری‌هامان شروع کرد. بعد کم‌کم رویش باز شد و شروع به تکان وسایل و ظروف و آدم‌ها کرد.

به آسمان نگاه کردیم. کمتر از نیم ساعت آسمان غبار گرفته و پر از ذرات خاک شده بود. فامیل‌ها گفتند اهمیت ندید عادیه. گفتیم حتما همین طور هست.

خواستیم شروع کنیم به خوردن غذا…باد محکم به صورتمان می‌زد و من می‌توانستم خاک را زیر لب حس کنم. می‌خواستم بگویم این چه وضعه هواست که داد یکی از مردها بالا رفت. سمت ماشینش داد می‌زد.

سرمان را چرخاندیم و دیدیم ماشین او در حال پایین رفتن از سرازیری است. باد شدید آن را تکان داده بود.

مردها به سرعت از جا پریدند و به سمت ماشین دویدند. ما هم ایستاده بودیم که ناگهان باد تمام سفره را به هم ریخت کرد. تمام فضا پر از خاک شد و نمی‌شد با چشم جایی را دید.

جیغ همه به هوا رفت. چی‌شد! یکی گفت طوفانه. در حالی که خاک چشمانم را پر کرده بود و با هر بار نفس کشیدن ریه‌هایم را پر می‌کرد، دستانم را در هوا تکان می‌دادم و دنبال بقیه می‌گشتم.

یکی از پشت مرا گرفت و گفت کی هستی؟ بدو برو توی ماشین.

کفش یکی را پوشیدم که مال خودم نبود. بقیه سریع‌تر از من بیشتر وسایل را برداشته، دست دخترها را گرفته به سمت ماشین‌ها می‌دویدند.

من دست کسی را گرفتم که از شانس خواهرم بود. بدو به سمت ماشین‌ها دویدیم. همه با فریاد دنبال پیدا کردن هم بودند. صدای داد و فریادشان به گوش می‌رسید.

به سمت ماشین دایی رفتیم، اما درها قفل بود. دایی خودش را رساند. ماشین سفیدش رنگ عوض کرده بود. در را باز کرد و نشستیم. تازه می‌توانستیم چشمانمان را باز کنیم. سرفه‌های مداوم می‌کردیم تا ریه‌مان پاک شود.

صورت هامان خاک گرفته بود. ما با دیدن هم شروع‌ کردیم به خندیدن‌؛ در حالی که بزرگترها نگران بودند.

به بیرون نگاه کردم و متوجه خانواده‌هایی شدم که به سمت موتورهاشان می‌رفتند. دلمان برایشان می‌سوخت. سوار شدند و زن‌ها با چادر با روسریشان صورت بچه‌ها را می‌پوشاندند. مردها کلاه کاسکت نداشتند و با دست جلوی خوردن باد به چشمانشان را می‌گرفتند.

من به صحرا نگاه کردم. ناگهان یک آفتابه سرخ در مقابل چشمانم عبور کرد. برای من و خواهرم صحنه خنده‌داری بود. با گفتن بسم‌الله در جاده‌ای که تماما خاک گرفته، راه افتادیم.

مثل حلزون حرکت می‌کردیم و باد تمام زورش را می‌زد تا مانع حرکت ما شود. ماشین‌ها تکان شدیدی می‌خوردند. موتورها مقابل ما و بینابین ماشین‌ها حرکت می‌کردند. آن‌هایی که زرنگ‌تر بودند، سمت مخالف جهت باد کنار ماشین‌ها حرکت می‌کردند.

همه نگران بودیم. حدودا یک ساعت همینطور راه رفتیم تا بالاخره طوفان پایان یافت. با همان سرعت که آمده بود، رفت.

ساختمان های شهر از دور دست پیدا بود. به نظر همه چیز در شهر عالی بود. هوا خوب و صاف بود. به شهر که رسیدیم همه مردم با تعجب به ماشین‌های غرق خاک و سروروی ما نگاه می‌کردند و می‌خندیدند.

می‌پرسیدند چه اتفاقی برایمان افتاده است. به خانه هامان برگشتیم تا دستی به سر و رویمان بکشیم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.