سفرنامه کربلا - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه کربلا: اولین دیدار

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

اینجا سرزمینِ قلب من است؛ جایی که شوق تپیدن به خود می‌گیرد و مرا از حادثه‌های روزگارانِ این عالم دور می‌کند.

سرزمینی که دیدار و در آغوش فشردنش آرزوی سالیان دراز عمرم بود و خدا می‌داند این انتظار چه اندازه سخت و جانکاه بود…

برای منی که هرلحظه و ثانیه از زندگانی‌ام را به عشق او می‌گذراندم، ندیدن خانه‌اش و دوری‌ام از خودِ او ناکامی‌بزرگی بود. اما شد آنچه که درپی‌اش بودم و برایش روز و شب له‌له می‌زدم. بی هیچ سرمایه‌ای، خالی از دار دنیا و با حسابی خالی از پول دعوت شدم.

چه بگویم از اضطراب جانکاه و کابوس نرسیدنم تا روز پرواز؟ گویی از زمانی که خبر وصالم به معشوق تایید شده بود، دلهره نرسیدن‌های دوباره و تلخ‌کامی‌های دوری‌ام از او بیشتر و بیشتر از پیش شده بود.

من اما کارم به ثانیه‌شماری رسیده بود و جز او نمی‌دیدم. صبح روزی که هجرانم رو به پایان بود، با خود می‌گفتم وقتی ببینمش چه می‌توانم به او بگویم؟ کاش از همان لحظه نخست قدرت کلامم را حفظ کنم و از رنج‌های سال‌های دوری‌ام برایش بگویم. اما همان لحظه هم منصرف شدم و با خود گفتم فقط می‌نشینم سیر نگاهش می‌کنم و نمی‌گذارم تصویر دیگری جز تصویر زیبای او نگاهم را تسخیر کند.

دلهره‌ام درست از دم درِ خانه خانم ساکی که چند روزی مهمان مهربانی‌هایش بودم شروع شد. قدری دلداری‌ام داد و با تبرکی که از بیت رهبری برایش ارمغان آمده بود، خوشحالم کرد. تبرک را کف دستم گذاشت و پشت در با مهربانی نگاهم می‌کرد. با قرآن قدیمی‌کوچکی که در دست داشت، همراه من در کوچه منتظر رسیدن هم‌سفرم بود. مهربانانه گفت کاش بیشتر داشتم و دست پر راهی‌ات می‌کردم. اما خودش نمی‌دانست که همان تبرکی برایم دنیایی تمام‌نشدنی بود. دیده‌بوسی و تشکرم تا قبل از رسیدن هم‌سفرم به تعویق افتاد. تلاطم و آشوب قلبم نمی‌گذاشت چیزی را ببینم.

بالاخره اتومبیل مشکی هم‌سفرم از دور پیدا شد. تهِ کوچه باریک منزل حاج خانوم لحظه‌ای توقف کرد و تا مرا دید سرعتش زیاد شد. فقط چند ثانیه فرصت داشتم از خانم ساکی تشکر و خداحافظی کنم. خجالت را کنار گذاشتم و او را در آغوش فشردم.

پس از سوارشدنم اضطرابم دوچندان شد. دوستم بانگرانی مرتب تکرار می‌کرد: «خیلی دیر وقت است، اگر به پرواز نرسیم دق می‌کنم…»

حال تو بگو من در چه حالی بودم؟ در کسری از ثانیه با شنیدن این کلمات، یاس عجیبی در دلم جاخوش کرد. اما باهمه این احوال من هم در جواب دوستم می‌گفتم؛ «نگران نباش به امید خدا می‌رسیم.»

داخل اتومبیل گرمای طاقت‌فرسای تیرماه قم خیلی احساس نمی‌شد. راجع به این موضوع خودم کمی‌عاشقانه‌تر فکر می‌کردم.گویا خنکای سرزمین یار از همان ابتدای سفرم با من همراه شده بود. اما هم‌سفرم می‌گفت: «ظاهرا از پاقدم تو و طیبه (همسفر دیگرم) است که هوا کمی‌خنک تر از دیروز شده.»

بین راه دوست دیگری که خود را با زحمت از خوزستان به قم رسانده بود،  به جمع ما اضافه شد و ماشدیم پنج نفر؛ من، طیبه، آتنا دوست خوزستانی‌ام، شقایق و شوهرش حاج آقا کوه‌شکن.

تازه وارد مسیر فرودگاه امام خمینی شده بودیم که شقایق با کلافگی تمام رو به شوهرش که رانندگی را به‌عهده گرفته بود، گفت: «بلیط برای ساعت ده‌وپنج دقیقه صبح است، برای خودم بارها پیش آمده که از پرواز جاماندم.» بعد ناله ای ریز تحویل شوهرش داد و گفت: «خواهش می‌کنم زود باش! بعدش هم باید ساعت‌ها برای جای پارک علاف باشیم.»

آقای کوه‌شکن، این مرد صبور و متواضع با مهربانی گفت: «خانم نگران نباش، مسافر آن هواپیما فقط ما نیستیم. حالا می‌بینی پرواز به‌تاخیر می‌افتد! از ما گفتن بود.»

رسیدیم و خداهم خدای ما بود. خیلی سریع جای پارک پیدا شد. این وسط با اینکه شقایق خیلی اضطراب نرسیدن به پرواز را داشت، اما از گزارش تصویری لحظه‌به‌لحظه از سفرمان نیز نمی‌توانست بگذرد. مرتب عکس می‌گرفت و پست اینستاگرامش را بیشتر می‌کرد.

اما خودم، طیبه و آتنا… طیبه وارد فاز سکوت همیشگی‌اش شده بود و چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانستم توی دلش چه می‌گذرد. آتنا، تازه‌عروس زیبا و دوست قدیمی شقایق هم مثل خود شقایق، سرش گرم عکس‌گرفتن و استوری‌گذاشتن بود.

خودِ بی‌قرارم نیز بی آنکه درگیر عکس‌گرفتن‌ها باشم، لحظه‌به‌لحظه این سفر رویایی را درون ذهنم قاب می‌گرفتم و نیازی به دوربین گوشی نداشتم. هنوز به مقصد نرسیده، توی ذهنم پرشده بود از اسلایدها و تصاویر هر لحظه از مسیر رفت و توقفمان.

وارد فضای بزرگ فرودگاه که شدم، حس آرامش عجیبی وارد قلبم شد. برخلاف شقایق احساس می‌کردم دیگر جای نگرانی نیست و ما می‌رسیم. بماند که پنج شش صف طویل را گذراندیم تا اینکه دم در هواپیما رسیدیم. پروسه خسته‌کننده‌ای بود ولی به تمام خستگی‌اش می‌ارزید. جالب‌تر آنکه پیش‌بینی حاج آقا کوه‌شکن درست از آب درآمد و هواپیما ساعت ۱۱ از زمین جدا شد. این اولین تجربه سفرم با هواپیما بود. ترسی که حاصل از تماشای صحنه‌های سقوط و حادثه هواپیما در فیلم‌ها و دنیای واقعی در دلم جاخوش کرده بود، هنگام کنده‌شدن چرخ‌‌های ‌هواپیما از زمین به اوج خود رسید.

طیبه و بقیه بچه‌ها کنارم نبودند و بغل دستم خانومی ‌پابه‌سن‌گذاشته، نشسته بود. نمی‌خواستم واکنشم را ببیند. سعی کردم به ترسم غلبه کنم. چشمانم را بستم و زیر لب خدا خدا می‌گفتم تا قدری از این اضطرابم کم شود؛ اما هواپیما هربار که ارتفاع می‌گرفت، به‌قول خودمان، دلم می‌آمد توی حلقم!

فصل دوم

صدای آرام مهماندار هواپیما دیگر برایم آهنگی دل‌پذیر و روح‌بخش بود. تک‌تک کلماتی که طوطی‌وار به زبان می‌آورد، حکم نواهنگی را داشت که هرشب در فراق یارم گوش می‌دادم. کلماتی که در باورم نمی‌گنجید روزی با گوش‌های خودم بی‌هیچ واسطه‌ای بشنوم.

ساعتی نگذشت که وارد حریم عشق شدم. چه سال‌ها که در فراقش چون یخی در مجاورت آفتاب داغ تابستان ذوب می‌شدم و کم‌کم تمام…

اینجا، سرزمینی است که خاک تفتیده‌اش بوی غربت معشوق بی‌مثالم را می‌دهد. تنها دو ساعت فاصله و بعد هم وصال…

از آفتاب سوزان و جان‌فرسای ظهر نجف می‌گویم. از غربت تا ابدِ پدرِ محبوبم و از عطش غیرقابل‌رفعم و آبی که نمی‌یافتم…

محبوب بی‌مثال من! در سرزمین پدر نازنینت ،عطش آن‌روزت از همان فاصله دور در عمق جانم رسوب کرده بود. نمی‌دانم ظهرِ آدم‌سوز آن‌روز که تنها وسط میدان، از شدت عطش و خستگی آسمان بالای سرت را چون دود می‌دیدی، چه کسی از دور عطش تو را از عمق جان حس می‌کرد؟

لب‌های خشکم فدای لب‌های خشکیده‌ات..

کیف کوچک و سبکم را برانداز کردم، پولی که عراقی‌ها قبول کنند و در ازای آن بطری کوچکی آب به من بدهند، دربساطم نبود. شقایق اما دقایقی بعد مرا از این حس هم‌دردی با عطشت رهایی داد و بطری آب خنک را گذاشت کف دستم.

من کم‌طاقت‌تر از آنم که منتظر بمانم. عطشم به آب را رفع می‌کنم اما عطش دیدار تو را جز با دیدارت رفع نمی‌توان کرد.

در محوطه داغ فرودگاه نجف منتظر بودیم مدیر کاروان، اتوبوس تدارک‌دیده را آماده کند. گمانم این بود که اول به پابوسی امیرالمومنین مشرف می‌شوم؛ اما سید، مدیر کاروان، گفت مقصدمان ابتدا کربلاست.

فصل سوم

من بودم و دلی که با هر لحظه عبور از جاده‌های خاک‌آلودِ مسیرِ مشابه، به تلاطم و اضطرابی شیرین مبتلاتر می‌شد. داخل اتوبوس سید اول سلام و احوال‌پرسی و خسته نباشیدی گفت و کلام آخرش را به روضه کشاند. وسط روضه پرسید: «چه کسانی اولین بارشان هست؟» درحالی‌که از رد داغ اشک روی گونه‌های گرگرفته‌ام می‌سوختم، دستم را بلند کردم. برگشتم پشت سرم دیدم دست‌های زیادی بالاست. سید گفت؛ «پس اوضاع خیلی وخیم است!» متوجه منظورش بودم و می‌دانستم از آن دلتنگی‌های زجرآورِ پس از بازگشتمان پرده برمی‌دارد. دلم نمی‌خواست از همان اول سفر هراس روز آخرم را به جانم بیندازم و دیدارم را با تلخ‌کامی ‌شروع کنم. اما هرچه بود سید راست می‌گفت. بالاخره می‌رسید آن شبی که من هم در آخرین لحظات، گوشه حرم کز کرده باشم و با گریه و زاری التماس دیدار مجدد کنم.

حتی کلمات هم نمی‌توانند درد آن شب سنگین را بازگو کنند. گویی سخن‌گفتن ازآن شب، یعنی رفتن جان از بدن.

طیبه مسیر مشایه را از داخل اتوبوس نشانم داد وگفت؛ این همان مسیری است که هر سال اربعین پیاده به کربلا می‌روند و مسیر ماشین رویی نیست. عمودها را نشانم داد. همان عمودهایی که در رویاهایم بارها و بارها از کنارشان رد شده بودم و می‌شمردمشان. هنوز کلام از دهان طیبه تمام نشده بود که سید هم همان‌هایی را گفت که طیبه: «ما اکنون از کنار مسیر مشایه رد می‌شویم .همان مسیری که اربعین هر سال پر می‌شود از موکب‌های عراقی و ایرانی.»

فصل چهارم

اولین تصویر زیبای زندگی‌ام را زمانی که هنوز داخل اتوبوس بودم از پشت شیشه دیدم. بین آن‌همه ساختمان قدیمی ‌و لایه ضخیم گردوغبار و شلوغی‌های دیوانه‌وار سیم‌های برق، مثل انگشتر الماسی روی انگشتان یک مرد سیاه‌پوست خودنمایی می‌کرد. جلوه حرم حضرت عباس را می‌گویم. دلم می‌خواست از دور دستی روی غبار شهر می‌کشیدم تا این تصویر رویایی شفاف‌تر و دلرباتر جلوه کند. هر از گاهی به خودم یادآوری می‌کردم که من اینجا هستم. همین جا، خودِ خودِ کربلا و امشب قرار است سال‌های دوری‌ام را به پایان برسانم.

وارد فضای خنک و تمیز هتل شدیم و سید گفت پس از صرف شام زیارت دسته‌جمعی داریم. آتنا اخمی‌کرد و گفت؛ ما که اینجا را خوب می‌شناسیم، دوست دارم خودمان برویم، از انتظار خوشم نمی‌آید. کارت هتل را از مهماندار گرفت و نشانم داد. پشت کارت کروکی هتل تا بین‌الحرمین را کشیده بودند. خیلی نزدیک بین‌الحرمین بودیم. فاصله‌ای کمتر از پنج دقیقه پیاده‌روی. شقایق خیلی ناراحت و عصبانی بود. انتظار فضای بهتر و اتاق بزرگ‌تری را داشت. با ناراحتی هرچه‌تمام‌تر گفت: «اصلا به پولی که از ما گرفتند، نمی‌ارزد. باید جای بهتری را در نظر می‌گرفتند.» اما من و طیبه طور دیگری فکر می‌کردیم. این حواشی‌ها لذت سفر و دیدارمان را کم‌رنگ می‌کردند و دوست نداشتم به هیچ‌کدامشان فکر کنم.

نزدیک غروب از میان شلوغی بازار و فریادهای گاه‌وبی‌گاه فروشندگان، به‌سمت عشق راهی شدم. مسیر کوتاه هتل تا حرم حضرت عباس، قدم‌به‌قدم پر بود از فندق‌ها و مطعم‌هایی که هر ساعتِ خدا لبریز از آدم بودند. عراقی‌ها ظاهرا خیلی خوش خوراکند. بین مغازه‌ها از همه بیشتر تنوع خیره‌کننده شیرینی‌فروشی‌ها خودنمایی می‌کرد. از تمام این صحنه‌ها آرام‌آرام توی ذهنم عکس می‌گرفتم و به بایگانی می‌سپردم تا بعدها هنگام مرور خاطراتم جزئیات بیشتری درآستین داشته باشم. حتی بازارهای شلوغ منتهی به حرم محبوبم نیز برایم حکم زیارتگاه را داشتند. با خود می‌گفتم خیلی وقت پیش محبوبم پاهای نازنینش را روی همین خاک‌ها گذاشته و با قدم‌هایش وجب‌به‌وجب این سرزمین خشک و سوزان را ملکوتی کرده است.

این اولین دیدارم درتاریکی کم‌رنگ شب‌هنگام کربلا با گنبد چشم‌نواز حضرت عباس بود. وه که چه طلعتی دارد! درخشش سبزرنگ سردرش که مزین به سلام بر قمربنی‌هاشم است، مثل زمرد در میان جواهرات دیگر بود. در این بین پنکه‌های متصل به دیوار ساختمان‌ها که کارشان پاشیدن آب به سروصورت رهگذران بود، خنکای دیدار نخستینم را دوچندان می‌کرد. هم از دیدار و هم از نشستن قطرات خنک آب روی صورتم در هیجان بودم.

سلام اولم را چگونه آغاز کنم؟ اول از همه چه بگویم؟ می‌گفتند اذن اول از آن قمربنی‌هاشم است. تا اذن ندهد، مشرف به دیدار محبوبم نخواهم شد.

اما این ظاهر قضیه بود. این دو بزرگوار همه‌نوع زائر و خواهان را می‌پذیرند؛ با هرنوع قاعده و قانونی. اینکه از اشتیاق فراوانم نتوانستم آن‌طور که باید و شاید با او روبه‌رو شوم، مانع سعادت دیدارم نشد.

رسیدم کوی جانان الحمدلله! خدای من! همان خیابان رویایی، همان مسیر عاشق‌کش! همان زیباترین راه که برایش شعرها سرودند و جان‌ها نثار کردند… بی‌نظیرترین جای این دنیای سرد، بین‌الحرمین…

آرزوی دیرینه‌ام بوسیدن سنگ‌فرش این مسیر بود. چه شب‌ها که خود را همین جا در رویاهایم قدم‌زنان و بی‌قرار دیده بودم! رسیدم به همان حس شیرین حیرانی که درباره‌اش خیلی شنیده بودم. عزیزان جانانم! به کدامتان خیره شوم؟ هرکجا که می‌نگرنم شمایید. تا به گنبد عباس رو می‌کنم، دلم گنبد امامم را می‌طلبد. تا رو به‌سوی محبوبم می‌کنم، دلم برادر جانانم را می‌خواهد. ای حس شیرین حیرانی‌ام در بین‌الحرمین! قدری با من مدارا کن. بگذار درک کنم کجای این جهانم.

هنوز از ذوق دیدارم سیراب نشده بودم که صحنه‌ای دردناک درنزدیکی حرم امام حسین مشاهده کردم.

کاروانی دیگر از ایران که ظاهرا مدیرش همان مرد درشت‌اندامی‌بود که ایستاده برای جمع روضه می‌خواند، رو به حرم اباعبدالله روی زمین نشسته بودند و بی‌پروا بلندبلند می‌گریستند. روضه‌خوان با سوز عجیبی گفت، شب آخرمان رسید و نمی‌دانیم آیا باز هم این بهشت را ملاقات خواهیم کرد یا نه؟ ای اجل مهلت بده! با تک‌تک کلمات روضه‌خوان، بندبند وجود مستمعین از شدت گریه می‌لرزید.

دلم شکست‌. این حال خراب و ویرانی دل، چند شب دیگر مهمان من نیز خواهد شد. امان از کف داده بودم و دهان‌به‌دهان آن‌ها بلند می‌گریستم.

نمی‌دانم حسین جان! تو کیستی؟ چرا هرکس تو را دید قرار از کف داد و به گریه ابدی مبتلا شد؟ ای آرام جانم! حال این بندگان خدا را ببین و رحمی ‌به حال من کن. همان پنجمین شبی که باید به‌اجبار از تو دل بکنم و عاشق‌تر و دیوانه‌تر از پیش بازگردم. خوب می‌دانی طاقت فراق دوباره را ندارم.

فصل پنجم

سومین روز حضورم در کربلاست. زمان به سرعت برق می‌گذرد و من همچنان در حیرانی همان شب اولم مانده‌ام. عصر هنگام همراه طیبه از هتل خارج شدیم. این اولین بارمان بود که تصمیم گرفتیم بین راه سری هم به بازار بزنیم. دلم هوس شیرینی خوش ظاهر قهوه‌ای رنگی را که درتمام شیرینی‌فروشی‌های اطراف حرم روی سینی تلنبار شده بودند، کرده بود. نمی‌دانم عراقی‌ها اسمش را چه گذاشتند. فقط می‌دانم خیلی اشتهاآور و خوش عطر است و هر شیرینی‌دوستی را به طمع می‌اندازد. پولی جز همان تبرکی خانم ساکی در بساطم نبود. اوضاع طیبه نیز بهتر از من نبود. طیبه با خنده‌ای ملیح گفت: «آس‌وپاس‌ترین زائر امام حسین ماییم. الان تنها کاری که با آن پول می‌توانی انجام دهی، ده دقیقه تماشای شیرینی مورد علاقه‌ات است!» خنده و گریه را با هم درآمیخته بودم. خنده‌ام بابت حرف‌های بامزه طیبه بود و گریه‌ام از شوق و حیرت. حیرت از آنکه بی‌هیچ سرمایه‌ای دعوت شدم و حتی یک ریال هم خرج سفرم نکردم.

 

آن شب داخل حرم یارم زنی را همراه دخترش دیدم که روبه‌روی اتاق سمت باب‌القبله نشسته و شاهد مراسم عقد دختر و پسری به نظر کم‌سن‌وسال بودند. طیبه مثل همیشه حس کنجکاوی‌اش گل کرده بود و خیلی تلاش کرد وارد اتاق شود اما خادمی ‌بدخلق و قدری عصبی مانعش می‌شد. طیبه سرِ دعوا و جروبحث را با او باز کرد و با زبان بی‌زبانی گفت چرا به آن زن و دختر کاری ندارد؟

آن دو مادر و دختر حرکات طیبه را زیر نظر داشتند و با لبخندی شیرین کلماتی به هم ردوبدل می‌کردند که برای ما نامفهوم بود. طیبه خسته از مشاجره کنار دختر نوجوان نشست و با ناراحتی گفت: «چرا ول کن نیست؟»

زن جوان رو به طیبه گفت: «ایران؟» من هم به‌جای طیبه سرم را تکان داده و گفتم: «ای!» سرصحبت باز شد اما به‌سختی منظورمان را به همدیگر می‌فهماندیم. تنها چیزی که از لهجه عراقی خیلی خوب متوجه شده بودم این بود که اسم طرف را بپرسم. دخترش خیلی زیبا بود و فقط لبخند می‌زد. ازش پرسیدم: «شی اسمج؟» نام عجیب و زیبایی داشت. گفت اسمش شهد عسل است!

هرازگاهی یاد شهد عسل و کرار و شمس و آیات می‌افتم. صورت‌های خندانی که درحرم یار دیدمشان و دقایقی باهم هم‌صحبت شدیم. چنان با شوق و حرارت از من درباره امام رضا و مشهد می‌پرسیدند که فقط یاد حسرت خودم در فراق کربلا می‌افتادم. گویی این چرخه فراق و وصال هرروز برای همه ما تکرار می‌شود. من از درد دوری تو می‌سوزم و عراقی‌ها از درد دوری امام رضا.

چیزی نمی‌خواهم از شب آخر بگویم. خودِ آن شب آن‌قدر دردناک است که بی‌شک هر کربلا رفته‌ای به تجربه‌اش رسیده است. شب آخری که شقایق وسط بین‌الحرمین سفره حضرت رقیه بر پا کرد و یک دل سیر ما را به گریه انداخت. شب آخری که خادم حرم امام حسین تمام توانش را صرف مخالفت با من کرد و نگذاشت تصویری واضح از ضریحت بگیرم. صدای «خانم خانم تصویر ممنوعش» هنوز هم درگوشم زمزمه می‌شود. کمی‌عقب‌تر از زیرِ قبه با تو قرار گذاشتم که زودتر از زود دوباره دعوتم کنی. آن‌قدر زود که خودم را در کسوت زائر پیاده اربعینت ببینم.

کربلایت هرچند که در ظاهر شهری غبارگرفته و داغ است؛ اما تو با تمام زیبایی‌هایت هرنقطه‌اش را به بهشتی بی‌مثال تبدیل کرده‌ای. من به‌شوق دیدار تو زنده‌ام. بعد از اولین دیدارم نگذار به درد فراق عادت کنم. بگذار تکه‌ای از من همین جا کنارت بماند. تمامِ خودم را نمی‌برم تا فراموشم نکنی. امام حسینِ زندگی‌ام! ممنونم ازت!

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.