سفرنامه چابهار - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه چابهار: از کوهستان تا اقیانوس

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه چابهار: از کوهستان تا اقیانوس

«انشاالله سجاد جان تو هم با یک دختر خوب آشنا بشی و مثل سامان من چند تا نوه زیبا برای مامان و بابات بیاری و خوشحالشون بکنی.»

عمه بعد از لبخندش رو به خاله کرد و گفت: «اون شیرینی ما چی شد که قولش رو داده بودی؟»

– «چشم! حالا که مهتاب مهندس یک شرکت شده، شما لب تر کن بگو چی دوست داری؟»

مسافرین گرامی پرواز شماره… زاگرس-کرمانشاه به مقصد تهران، ساعتی دیگر روی باند شماره … به زمین خواهد نشست. لازم است بلیط خود را تهیه کرده و در زمان مناسب آماده حضور در هواپیما شوید.

به خواب رفته بودم. داشتم خاطرات ماه قبل رو مرور می‌کردم. دندانم رو به هم ساییدم. ۳۱ ساله بودم و بخاطر بیماری دیابت نتونسته بودم شغلی مناسب پیدا کنم.

همه می‌دونستند لیاقتش رو داشتم. من سوادم بالا بود. لیسانس برق گرفته بودم، ولی طبق قانون مملکت من نمی‌تونستم کار چندانی انجام بدم. تا اینکه در شهر محل تولدم چابهار در استان سیستان‌و‌بلوچستان یک آزمون برای نیروگاه برق اونجا برگزار می‌شد که این چیزها برای آن‌ها اهمیت ندشت.

خیلی شاد شدم. والدینم هم شاد شدند. هم محل تولدم رو می‌دیدم و هم اونجا می‌تونستم کار بکنم.

دریا! هیچوقت نتونستم ببینمش؛ چون از کرمانشاه خیلی دور بود و من هم بیمار…

حالا اقیانوس از من پذیرایی می کرد. انقدر مشغول درس خوندن شدم که اصلا متوجه زمان برگزاری آزمون نشدم. ای داد!

فردا باید در محل اون در جایی که زندگی می‌کردیم، یعنی دانشگاه علوم دریایی چابهار حاضر می‌شدم. چه شانسی! جایی که پدرم دانشجوی افسری کشتیرانی بود.

می‌تونستم منازل سازمانی دانشگاه که ۶ سال کودکیم در اونجا سپری شد رو هم ببینم؛ ولی همه چیز بخاطر سهل‌انگاریم داشت دود می‌شد و می‌رفت هوا.

از کرمانشاه تا چابهار حداقل ۴ روز راهه، اگه با وسایل نقلیه برم. تنها راه هواپیما بود که چند ساعته می‌رسیدم. از بخت بد من چابهار در اون زمان نه قطار می‌رفت و نه هواپیما.

مجبور شدم از کرمانشاه به تهران هواپیما بگیرم و از اونجا به کرمان همین کار رو بکنم و از کرمان با اتوبوس برم اونجا. وقتی رفتم فرودگاه گریه کردم.

مسافرها رو با حسرت نگاه کردم. بلیط‌ها داشت تمام می‌شد و پول من شصت هزار تومان از میزان قیمت واقعی کمتر بود. من پول لازم رو برای پرداخت نداشتم.

فکری به سرم زد. رفتم داخل اینترنت و جست‌وجو کردم: بلیط تخفیف‌دار هواپیما.

علی‌بابا اولین سایت بود که کلیک کردم. بعد از جست‌وجو یک دفعه تیزر تبلیغاتی اومد که نوشته بود گردونه شانس علی‌بابا.

سرم را رو به آسمون کردم و از خدا خواستم که بخش هواپیما قسمت من بشه. گردونه قسمت پوچ نداشت. گردونه رو چرخوندم. باورم نمی‌شد! هشتاد هزار تومان به من براى بلیط هواپیما علی‌بابا تخفیف داد!

بیست هزار تومان بیشتر از چیزی که نیاز داشتم!

احساس کردم غار گنج‌های چهل دزد بغداد را در اون لحظه پیدا کرده بودم و انگار من علی‌بابا بودم. کد رو زدم و بلیط رو از سایت علی‌بابا خریدم.

خدا ما رو دوست داره و هیچ چیز در این دنیا بی‌حکمت نیست. ابتدا به مسئول فروش خدمات هوایی گفتم که بلیط خریداری شده و او برای من شروع به چاپ آن کرد.

وارد سالن انتظار شدم و در آن مکان از کافی‌شاپ آبمیوه خریدم. منتظر ماندم و سرانجام زمان رفتن به هواپیما فرا رسید. این دومین بار بود که سوار هواپیما می‌شدم. از زمان بچگی که این کار را انجام دادم، کاملا تجربیاتم را فراموش کرده بودم.

وارد یک تونل شدم که از سطح زمین به اندازه ارتفاع هواپیما فاصله داشت.

باد ناگهان شروع به وزیدن کرد و تونل لرزید. کمی اضطراب پیدا کردم. وارد هواپیما که شدم، خدمه پرواز و خلبان با روی خوش از همه استقبال می‌کردند.

در سالن تنگ هواپیما به روی صندلی خود نشستم. فرد مقابلم یک پسر جوان همسن و سال خودم بود و مقابل پنجره هواپیما قرار داشت.

با اعلام خلبان، هواپیما حرکت کرد. من ذوق‌زده موبایلم را درآوردم. پس از عذرخواهی از آن جوان حریصانه شروع به عکس گرفتن از ابرها کردم. به علت اصرار زیاد احساس کردم آن شخص معذب است. باورم نمی‌شد در عرض یک ساعت به تهران رسیدیم.

آن لحظه بود که تصمیم گرفتم هر طور شده ثروتمند شوم تا بتوانم از امکانات این دنیای زیبا استفاده کنم.

بعد از خروج از هواپیما یک اتوبوس مثل بی‌آرتی‌ها ما را سوار کرد تا به ایستگاه بعدی برساند. بعضی از افراد که برای آن‌ها جا نبود، ایستاده بودند. عده‌ای موبایل خود را چک می‌کردند و برخی با خانواده‌هایشان تماس می‌گرفتند.

من به هواپیماهای پارک‌شده نگاه می‌کردم. از قدمت و عدم‌پاکیزگی آن‌ها افسوس می‌خوردم.

هوا آفتابی بود. یکم اسفند ساعت یک بعدازظهر به بخش دیگر فرودگاه رسیدم که باید از آنجا تاکسی می‌گرفتم تا به بخش مرتبط با پروازهای کرمان می‌رسیدم.

آنجا بود که به وسعت فرودگاه مهرآباد پی بردم؛ زیرا تا به آن بخش برسم حداقل بیست دقیقه طول کشید.

وارد سالن انتظار شدم و موبایلم را به شارژر آنجا متصل کردم. هواپیمای کرمان تأخیر داشت. از فرصت استفاده کردم و از بخش کافی‌شاپ خواستم سفارش بدهم که دیدم قیمت‌ها بسیار نجومی هست.

چه خبره؟ یک ساندویچ کالباس صد هزار تومان؟

البته وقتی که خریدم متوجه مخلفات خوب و همچنین مواد خالص آن شدم. در بخش پذیرایی به روی یک میز مدور نشستم و مشغول خوردن غذا شدم.

استرس زیادی داشتم، زیرا نمی‌دانستم به علت تأخیر صورت گرفته، هواپیما چه زمانی حرکت می‌کند؟ از آنجا که به مسئول بخش هواپیمایی کرمان زیاد مراجعه کرده بودم، این دفعه از دور به حوادث آنجا نظر می‌انداختم و دوباره به میز مدور برمی‌گشتم.

هنگام برگشت ناگهان مسئول پذیرایی تمام وسایل از دستش افتاد و من احساس کردم خسارت زیادی به علت شکستن آن‌ها به کافی‌شاپ وارد شد.احساس تاسف کردم و ساندویچم رانیمه‌خورده رها کردم؛ زیرا از بلندگو به اطلاع رساندند که هواپیمای تهران به مقصد کرمان در حال حاضر آماده سوار کردن مسافران می‌باشد.

ساعت ۱۵ بود و من یک دفعه محتاج به رفتن به دستشویی شدم. من ده دقیقه آنجا بودم و وقتی خواستم بروم که سوار هواپیما شوم، آن آقای لاغر که لباس فرم پوشیده بود خندید و گفت: «آقای فشخورانی شما که ما را کچل کردی که گفتی هواپیما چه زمانی حرکت می‌کند؛ ولی حالا سه دقیقه تأخیر داشتی و ما چندبار اسم شما را در بلندگو خواندیم. اگر سی ثانیه دیگر معطل می‌کردی، پرواز پریده بود.»

من بدون هیچ خجالتی گفتم: «گلاب به روتون رفته بودم دست به آب!»

یک دفعه تمام آن جا زدند زیر خنده و قهقهه‌کنان شروع به پچ‌پچ کردند. مسئول بخش بلیط را از من گرفت و با یک اشاره به پشت من دست زد و گفت از سفرتان لذت ببرید آقای فشخورانی.

من که به شدت قرمز شده بودم، به صندلیم مراجعه کردم، ولی این بار صندلی سه نفره بود. وقتی نزدیک کرمان شدیم، هواپیما به علت شدت وزش باد به شدت جابه‌جا شد و همه جیغ کشیدند.

دل من هم مثل آن زمان که سوار رنجر شهربازی کرمانشاه شدم و به همه گناهان نکرده اعتراف و از خدا طلب بخشش کردم، فروریخت.

داستان مسافرت من داشت شبیه قصه‌های مجید می‌شد.

در کرمان سوار تاکسی شدم که پول زیادی بابت رساندن من به ترمینال Iتوبوس‌ها گرفت. بین راه به نخل‌ها و نام آقای هاشمی رفسنجانی و سردار سلیمانی خیره شده بودم و پیوسته فکرم به خرید زیره و فالوده آنجا بود که تعریفش را زیاد شنیده بودم.

افسوس که پول من کفاف خرید آن‌ها را نمی‌داد.

داخل محوطه ترمینال زمانی که موبایلم را به شارژ آنجا زدم، در چند صندلى آن طرف‌تر مشغول بررسی وسایلم شدم که ناگهان ماموران انتظامی از افراد پرسیدند: «آن موبایل آیفون متعلق به کیست؟»

ناگهان دلم دچار دلشوره شد. سریع بلند شدم و گفتم: «متعلق به منه!»

مأمور آمد جلو و گفت: «اینجا دزد زیاد است. اگر شارژ می‌کنی، نزدیک موبایلت باش که اگه اتفاقی بیفته دیگه باید خواب بازگشت آن را ببینی.»

من گفتم: «چشم.»

به باجه مسافربری همسفر مراجعه کردم. روی صندلی آنجا نشستم و از همان جا گوشیم را زدم به شارژ. به صحبت‌ها که دقت می‌کردم، متوجه شدم هموطنان بلوچ من برای فقط دو هزار تومان با مسئول فروش بلیط چابهار چانه می‌زنند.

متوجه فقر شدید مردم محل تولدم شدم.

پیش خودم گفتم: «یه روزی باید بیام و اگر پولدار بشم به مردم خودم برسم.»

تقریبا ساعت ۱۶ اتوبوس رسید و با بی‌سامانی دیدم اتوبوس‌ران مقدار زیادی آهن کتابخانه انتهای اتوبوس ولو گذاشته که جای من را اشغال کرده است. با پررویی تمام می‌خواهد که صندلی دیگر را بین اعضا نصف بنشینیم.

من قبول نکردم تا ناچار شد دو کودک را پیش من بنشاند. جا برای من مطلوب بود و قبول کردم؛ ولی از اینکه هم ولایتی‌های بلوچم با نشستن بر زمین راحت بود به ستوه آمدم.

این سطح از سادگی و رضایت بلوچ‌ها برای من تعجب‌برانگیز بود. من از صحبت‌ها سردرنمی‌آوردم؛ ولى دقیقا این زمان بود که دم‌به‌دقیقه دستشوییم می‌گرفت.

به راننده اطلاع ‌دادم که من را برای رفع حاجت پیاده کند. او کلافه شده بود و من را به یکی از اتوبوس‌های دیگر که با او حرکت کرده بودند، منتقل کرد.

آن یکی هم مقدار زیادی روغن خوراکی بار زده بود. اوضاع قاچاق آن‌جا به شدت رونق داشت. وسط راه دندان درد شدید من که تا آخر آن مسافرت و بازگشت به کرمانشاه تمام نشد، تازه شروع شد.

وسط راه برای خرید غذا کنار سوپرمارکتی پیاده شدیم. من به مغازه‌دار گفتم: «آیا داروی ضد عفونت دندان دارد؟»

او به من یک قرص پروفن داد که معلوم بود پاکستانی است. مردد بودم بخرم یا خیر؟ درد امانم را بریده بود و خریدم. تعجبم دوچندان شد. در عرض دو دقیقه بعد از خوردن آن درد سریع فروکش کرد.

به کیفیت داروهای پاکستان احسنت گفتم و پیش خودم گفتم: «حتما باید بروم آن ور آب و شهروند آنجا بشوم.»

تصمیم بر آبادانی سیستان را به ثانیه‌ای فروختم! بعد از فروکش درد در آن تاریکی ساعت ۲۱ به اطراف برای اولین بار توجه کردم.

خانه‌های گلی و درختان خرمای خشکیده که به آ‌ن‌ها رسیدگی نمی‌شد و جای آغل‌های ویران نزدیکی ریگان بسیار دیده می‌شد.

هرچند دو سوی بلوارها با درختانی زیبا تزیین شده بود. علایم راهنمایی مسافر هم بدک نبود و من برای اولین بار با مفهوم تلماسه و بیابان به عینه مواجه شدم.

خوابم برد. وقتی بیدار شدم، داخل ترمینال چابهار بودیم. ساعت ۷ صبح بود و گویا ۱۲ ساعت در راه بودیم.

ترمینال شبیه یک سوله بود که ۴ مغازه شرکت‌های اتوبوس‌رانی داخل آن محوطه ۲۰۰ متری به صورت مکعب قرار داشتند. در بال شمالی یک مغازه فروش لوازم موبایل بود و در بال شرقی بعد از مغازه سوپرمارکت دری بود که به دستشویی ختم می‌شد.

با کمال تعجب من دیدم که به صورت روباز بخش حمام هم داریم.  هوا بسیار دلچسب بود. روز دوم اسفند از طریق اینترنت اسنپ گرفتم تا به دانشکده علوم دریایی برسم.

با کمال تعجب حتی وقتی آن همه تاکسی بیرون بود، من بعد از یک ربع ساعت هیچ پذیرش اسنپی ندیدم. از رانندگان علت را جویا شدم و با پوزخند گفتند: «اینجا کسی به علت نرخ پایین اسنپ سوار نمی‌کند.»

به ناچار دربستی گرفتم؛ چون امتحان ساعت ۹ صبح بود. البته کرایه منصفانه بود و حدود ۳۰ هزار تومان حساب شد. زلالی و صداقت مردم من عامل عشق و علاقه‌ام برای زندگی تا ابد در آنجا شد.

محیط آن‌جا ابتدایش شبیه روستای محل تولد پدر و مادرم بود. از دور که نخل‌های زیبا را می‌دیدم، گفتم هرکس سرانجام به وطنش برمی‌گردد.

حسی عجیبی بود. شور و هیجان و خوشحالی با آرامشی که هرگز نداشتم. بعد از دیدن آلونک‌ها و فقر مردمم به مناطق شهری و ساختمان‌های توسعه یافته نزدیک شدیم.

سرانجام به دانشگاه دریانوردی و علوم دریایی رسیدیم. مکانی که شش سال عمرم از زمان تولد را در آنجا گذرانده بودم.

صدای پرنده‌های آوازه‌خوان نوای دلچسبی داشت. درختان سپیدون با آن شکوفه‌های بهاری صورتی‌رنگ شبیه ساکوراهای ژاپنی من را به وجد آورد.

در مکانی چسبیده به دانشگاه بانک تجارت قرار داشت که در کیوسک آن موبایلم را به شارژ زدم. چابهار خوب توسعه یافته بود و از بسیاری جهات از مکان‌های دیگر پیشرفته‌تر بود.

بعد از ورود ممتحنین اجازه ورود به محوطه دانشگاه را یافتم. چون وقت لازم را داشتم، سریع به منازل سازمانی محل تولد مراجعه کردم و از دیدن آن‌ها به وجد آمدم. کلی عکس گرفتم.

بعد با خیال راحت میان جاده‌هایی که درختچه‌های زیبای سپیدون میان باغچه‌های آن رشد پیدا کرده بود، آهسته پیش رفتم. ناگهان بچه گربه زیبایی که با پروانه‌ها بازی می‌کرد، توجهم را جلب کرد.

از آن صحنه زیبا فیلمبرداری کردم. مکان آزمون آخر دانشگاه بود. وقتی به آنجا مراجعه کردم مات‌ومبهوت زیبایی اقیانوس گشتم.

آرامش عجیبی سراسر وجودم را فراگرفت. بعد از آزمون تصمیم گرفتم به دیدار پدربزرگم اقیانوس کبیر هند و دریای مکران بروم.

کفش‌هایم را درآوردم و خود را به آب سپردم. با صدف‌های زیبا که برادران و خواهران کوچک‌ترم بودند، بازی کردم و به خاطر تنها گذاشتن آن‌ها و بازگشت دوباره به وطن بسیار عذر خواستم.

من قول دادم برمی‌گردم و تا پاسی از شب نزدیک هتل لاله با خانواده‌ام به بازی و شادمانی مشغول شدم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.