سفرنامه چین - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه پکن: سرزمین اژدهای سرخ

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

ماجراجویی ما از وقتی آغاز شد که به‌جای تور چین تصمیم برای سفر به چین گرفتیم بلیط بخریم و هتل رزرو کنیم. بعد از هشت ساعت‌و‌نیم پرواز و هی خوابیدن و بیدارشدن و چشم‌دوختن به صفحه مانتیور که مکان هواپیما را روی مسیر نشان می‌داد، عجیب دلمان می‌خواست زن یا مرد جوانی با کارت اسم ما توی سالن خروجی فرودگاه منتظرمان باشد.

چین از آن کشورهاست که بوی خاص خودش را دارد. بویی که همان ابتدا که پا تو فرودگاه بگذاری، به مشامت می‌رسد بوی نم‌دار و آمیخته به سیگار.

راننده‌ای که قرار شد ما را به هتل ببرد مرد کوتاه و ریز‌نقشی بود که هر چه ما به انگلیسی با او حرف می‌زدیم، سعی می‌کرد با شمرده‌شمرده حرف‌زدن به چینی جوابمان را بدهد. اسم هتل را دادیم و تا روی گوگل‌مپ آدرس پیدا کند، توی گوشی‌اش روی عکس هتل ما می‌زد چیزی می‌گفت و سرش را به نشانه بی‌میلی تکان می‌داد. توی هوای مه‌آلود دم‌صبح از بین آسمان‌خراش‌های بلند نما‌شیشه‌ای، زن و مردهای دوچرخه‌سوار،‌ ماشین‌های قفل‌شده توی ترافیک خیابان گذشتیم تا به هتل سه طبقه محقرمان رسیدیم. عیبی نداشت اگر عکس‌هایش خیلی از خودش بهتر بود. تن خسته ما جای خواب می‌خواست.

چیزی که تیر خلاص را به ما زد، نوارهای زردی بود که جلوی در بسته هتل باعلامت هشدار کشیده شده بود و چرایش را فقط خدا می‌دانست. به راننده فهماندیم که اطراف را برای پیداکردن هتل بگردد. توی تهران اواخر ادیبهشت و هوا گرم بود؛ اما توی پکن درخت‌ها هنوز لباس زمستانی‌شان را در نیاورده بودند و ما خسته و با یک لا لباس داشتیم توی خیابان‌های پکن چرخ می‌زدیم. توی ترافیک بودیم که ناگهان راننده برگشت سمت ما. انگار کشف تازه‌ای کرده بود. چیزی گفت چند بار تلفن زد بعد مسیرش را دور زد جایی توی محله خونچیا مجتمع مسکونی بود که خانم سو و همسرش زندگی می‌کردند.

خانم سو خیلی کم انگلیسی می‌فهمید. زن چاق و کوتاه و خیلی تمیزی بود. ما شدیم مهمانان واحد کوچک کناری آن‌ها که معلوم بود به مسافرها اجاره می‌دهند و خانم سو و همسرش شدند میزبانان چینی ما.

چون یک روز را از دست داده بودیم، دیدن دیوار چین افتاد به روزی که شبش ساعت نه پرواز برگشت داشتیم.

روز قبل شهر ممنوعه را گشته بودیم و تمام یوآن‌های خودمان را توی بازارچه موقت توی راه خرج کردیم. کرده بودیم اگر ۵ صبح را بیفتیم و چند خط عوض کنیم به ایستگاهی می‌رسیم که با قطار به‌سمت دیوار چین می‌روند. با ۴۰یوآن توی جیب و دوتا کارت مترو که عکس تار عنکبوت مانند خط‌های مترو رویش کشیده بود راه افتادیم. حوالی ساعت ده صبح به ایستگاه آخر رسیدیم. ترمینال کوچکی بود پر از ماشین و تاکسی. جلوی گیشه خلوت بود و پشت گیت صف‌ها طولانی. زن بور قدبلندی کنار همسرش که داشت با دختر ریزه‌میزه پشت گیشه حرف می‌زد ایستاده بود. دختر با انگشت روی کاغذی که پشت شیشه چسبانده بود و قیمت بلیط را نوشته بود زد و با لهجه گفت: «tomorrow 7 am»

بلیط‌های هرروز، روز قبل فروخته می‌شد و ماشین‌های ون توی ایستگاه برای جاماندگانی مثل ما بود که آنجا پرسه می‌زدنند. رفتم جلو و به همسرش با انگلیسی دست و پاشکسته گفتم که اگر ون بگیرم و با هم باشیم ارزان‌تر در می‌آید. یاد گرفته بودم که چینی‌ها مثل ما ایرانی‌ها اهل چانه‌زدن‌اند با راننده چانه‌زدم و قرار شد دو تا مسافر دیگر بزند و برویم.

استیو و همسرش (که اسمش آن‌قدر زیاد ز داشت که من قاطی میکردم بعدا زویی صدایش کردم) از آفریقای جنوبی آمده بودند. استیو مرد چهارشانه و قدبلندی بود که توی نصب دوربین‌های مداربسته کار می‌کرد و زویی معلم بچه‌های ابتدایی بود. دو همسفر دیگر ما هوان و پدر پیرش بودند از کره‌جنوبی. هوان توی یک شرکت چندملیتی تولید غذا کار می‌کرد و تنها کسی بین ما بود که از حرف‌های راننده چینی سردرمی‌آورد.

همسفرهای سفر کوتاه ما به دیوار چین بزرگ‌ترین سوغات ما از کشور اژدهای سرخ شدند. راننده چینی که عکس شش‌نفره ما را ثبت کرد و خودش دلارهای ما را به یوآن چنج کرد، استیو و زویی زوجی که هشت سال پیش جی‌میلشان را به ما دادند که عکس‌های دسته‌جمعی‌مان را برایشان بفرستیم و حالا دوتا بچه دارند که عکس‌هایشان تمام صفحه اینستاگرام زویی را پر کرده و هوآن دوست کره‌جنوبی ما که به‌خاطر پدرش آن‌روز آمده بود و همان‌جا پایین ماند چون که پدرش نمی‌توانست پله‌های بلند را بالا بیاید و حالا توی امریکا است و عکس‌های خودش با دختر مورد علاقه‌اش را توی اینستایش می‌گذارد.

شاید دوستی خیلی دوری باشد ولی به‌اندازه‌ای نزدیک بود و هست که من و زویی از دل‌دردهای کولیکی بچه‌هایمان برای هم دردودل کنیم و از نسخه‌هایی که مادربزرگ‌هامان برایش می‌پیچند، برای هم بگوییم. آن‌قدر نزدیک بود و هست که هوآن بتواند بعد مرگ پدرش برای ما دردودل کند و از آشنایی تازه‌اش با دختر موردعلاقه‌اش با ما حرف بزند و بپرسد برای اولین هدیه چه چیزی برایش بخرد خوب‌تر است؟

حالا من خانواده و خانه دورتادور فنس کشیده زویی و استیو را جوری که انگار همسایه قدیم باشیم، می‌شناسم. ما کشیده شدیم توی غم تنهاشدن و غربت هوان توی ‌آمریکا تا آشنایی‌اش با دختر مورد علاقه‌اش.

حالا آن‌ها باغ پدری من جایی کوچک توی حومه تهران را می‌شناسند و می‌دانند تابستان جایی زیر شاخه‌های سبز و قرمز گیلاس قرار است، میزبانشان باشم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.