rad

فصل ۲ – اپیزود بی‌شماره رادیو دور دنیا – سفر به کوهستان در سایه سقوط

…کوهستان همیشه پرتگاهی از مرگ و زندگی برای کوهنورد‌ها بوده

سفر به کوهستان یعنی تجربه‌ای از لمس ترس و تنهایی به امید صعود و رهایی؛ به امید اون لحظه‌ای که روی نوک قله، نزدیک‌تر از هر وقت دیگه‌ای آسمون رو بالای سرت ببینی…

در این اپیزود حال و هوایی از جنس سرما و تنهایی رو تجربه می‌کنیم که در اون، امید به زنده‌موندن آخرین تلاش برای پیروزی بر سکوت کوهستانه!



آرزوی صعود…

«تصمیمم رو سریع گرفتم؛ نمی‌تونستم بیشتر از این منتظر بمونم. دیر یا زود، از کوه پرت می‌شدم.»

این جمله‌ها رو سایمون گفت و بعد چاقوش رو در آورد و طناب رو پاره کرد؛ همون طنابی که صمیمی‌ترین دوستش بهش وصل بود.

موسیقی Colin jacobsen

سلام. به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من نگین صالح‌پورم، یک علی‌بابایی!

مثل همیشه شما صدای منو از قلب شرکت سفرهای علی‌بابا، یعنی ساختمون روز اول می‌شنوین.

اپیزودی که در حال گوش‌دادن بهش هستین، یه مینی‌اپیزود با موضوع و حال‌وهوای متفاوته و قراره توش راوی یک داستان واقعی و جمع‌وجور باشیم که از جنس دور آتیش نشستن و از قصه‌های سفر شنیدنه. توی این مینی‌اپیزود قراره باهم تا ارتفاعات کوهستان سیولا گرانده سفر کنیم. این مینی‌اپیزود توی پاییز سال صفر و دو منتشر شده و قراره روایت‌گر یک ماجراجویی افسانه‌ای باشه، سفری که با رویای کشف جهان شروع می‌شه ولی تلاش برای بقا اون رو به مسیر غیر منتظره‌ای می‌کشونه!

از هرجایی که دارین صدای من رو می‌شنوین، سابسکرایبمون کنید و بعد کوله‌بار سفر ببندید و خودتون رو آماده کنید چون قراره شنونده یک ماجراجویی نفس‌گیر باشید.

موسیقی Danger in air

سفری که قراره براتون روایت کنیم، توی سال ۱۹۸۵ و از خیال ماجراجوی دو دوست کوهنورد به اسم‌های جو سیمپسون ۲۵ساله و سایمون یتس ۲۱ساله شروع شده.

جو از همون بچگی ریشه‌هاش به سفررفتن و صعودکردن گره خورده بود. پدرش توی ارتش بریتانیا خدمت می‌کرد و همین باعث شده بود که مدام بین کشورهای مختلف در حال جابه‌جایی باشه. از همون سنین پایین با صخره‌نوردی آشنا شد و کتاب معروف عنکبوت سفید، اون رو شیفته کوهنوردی کرد. این کتاب کلا بین کوهنوردها خیلی معروف و الهام بخشه.

سایمون هم توی یه مصاحبه‌ای ورودش به جهان کوهنوردی رو خیلی جالب توصیف می‌کنه. میگه یه روز توی سن ۱۵ سالگی از طرف مدرسه رفتیم سفر. یکی از مربیامون رو کرد به بچه‌ها و گفت کی همراه من میاد کوهنوردی؟ من دستمو بالا بردم و همون تصمیم، مسیر زندگی من رو عوض کرد.

جو و سایمون توی دامنه کوه‌های آلپ با هم آشنا شدن و از رویاهاشون برای همدیگه گفتن. هر دوشون خیال داشتن دنیا رو کشف کنن و گمون می‌کردن کشف دنیا، از فتح قله‌های بزرگ می‌گذره.

بخاطر همین تصمیم گرفتن تا با هم از انگلستان به گوشه دورافتاده‌ای از پرو سفر کنن. اون هم برای فتح قله یکی از خطرناک کوه‌های جهان. کوهی که قله بالابلندش از ارتفاع ۶۴۰۰متری برای کوهنوردها دست تکون می‌ده. برای اینکه دقیق‌تر متوجه ارتفاع این کوه بشید باید بگم که اورست ارتفاعش ۸۸۰۰ متره.

جو می‌دونست که پای فتح این کوه، ردپای آدم‌های شکست‌خورده زیادی به جا مونده. می‌دونست کار، کار سختیه و اتفاقا به همین دلیل هم به سایمون گفت: بیا انجامش بدیم. آخه ما بهتر از اوناییم.

جو و سایمون راهی کشور پرو شدن و توی مسیر سفرشون، توی شهر «لیما» با کسی به اسم ریچارد هاکینگ آشنا شدن. ریچارد از اون مسافرا بود که تنهایی و بدون برنامه، دل به دل سفر داده بود تا مسیر، اون رو به ماجراجویی دعوت کنه. راستشو بخواید همین اتفاق هم افتاد چون جو و سایمون به ریچارد پیشنهاد همسفری دادن و اون هم پذیرفت. درسته که ریچارد عملا چیزی از کوهنوردی نمی‌دونست؛ اما می‌تونست تا دامنه کوه همراهیشون کنه و طی دو سه روزی که بچه‌ها مشغول فتح قله هستن، مراقب وسایلشون باشه.

صدای راه‌رفتن در برفِ کوهستان

وقتی به دامنه کوه رسیدن، جو با خودش گفت ظاهرش سخت‌تر از چیزیه که انتظار داشتم، ولی همین موضوع، اون رو هیجان‌زده‌تر  کرد.

جو و سایمون قصد داشتن با روش سبک‌بار کوه سیولا رو فتح کنن. توی این روش، کوهنوردها همه تجهیزات لازم رو تو خلاصه‌ترین حالتش توی کوله‌شون میذارن. توی روش سبک‌بار هیچ طناب ثابتی به کوه وصل نیست تا هروقت که خواستی بتونی برگردی پایین؛ هیچ کمپ خاصی توی میونه راه منتظرت نیست که بری خستگی درکنی و دوباره راهت رو ادامه بدی. خلاصه و ساده‌ش این می‌شه که باید خودت، راه و مسیرت رو بسازی و بالا بری. فقط خودت.

جو و سایمون برای اینکه بتونن امنیت صعودشون رو بالاتر ببرن، تصمیم گرفتن با یک طناب به همدیگه وصل بشن. اینطوری که سایمون بالاتر حرکت می‌کرد و جو هم به تبع صعود سایمون، باهاش بالا می‌رفت.

حالا دیگه وقته صعوده…

آماده‌اید؟

موسیقی Daybreak

روز اول عالی شروع شد و عالی هم پیش رفت. برای جو یه حالی شبیه به باله و ژیمناستیک بود. یعنی یک ترکیبی از قدرت و زیبایی.

سایمون هم سرشار از احساس آزادی بود. طوری که انگار از همه شلوغی‌های جهان فاصله گرفته.

حالا دیگه هر چی بالاتر می‌رفتن، مسیر سخت‌تر می‌شد؛ اما این راهی بود که خودشون انتخاب کرده بودن.

توی ارتفاعات کوهستان، بدن به‌شدت آب از دست می‌ده. دلیلش هم اینه که رطوبت و فشار هوا خیلی پایینه. توی این شرایط، تعداد تنفس بیشتر می‌شه. ینی با هر بازدم، بخار آب بیشتری از دست میره و بدن به‌مرور کم‌آب و کم‌آب‌تر می‌شه.

حالا کوهنوردای جسور ما باید روزی نزدیک به چهار تا پنج لیتر آب می‌خوردن تا این کم‌آبی رو جبران کنن. تنها راهش هم چی بود؟

آب‌کردن برف‌ها

یه کار به‌شدت وقت‌گیر که ساعت‌ها زمان می‌برد. تازه کنار همه این‌ها باید حواسشون به مقدار مصرف گاز هم می‌بود.

صدای کبریت‌زدن و روشن‌شدن کپسول گاز

روز دوم شده و حالا اونا تقریبا به ارتفاع ۶۳۰۰ متری رسیدن؛ جایی که قلب انسان نه فقط بخاطر ترس بلکه بخاطر فشار پایین هوا، سریع‌تر هم همیشه می‌تپه. یا شاید بهتر باشه بگیم می‌دوئه.

تا حالا انقدر بالا نرفته بودن.

هوا تاریک شده بود و ادامه مسیر توی تاریکی منطقی نبود؛ واسه همین یه غار برفی کَندن و منتظر شدن صبح بشه.

روز سوم رسیده

نور خورشید، چشم‌های مشتاق جو و سایمون رو از خواب بیدار کرد. تا فتح قله‌ای که این همه سال آرزوشو داشتن فقط ۳۵متر باقی مونده بود…

و بالاخره خودشون رو به قله رسوندن.

از اون بالا به راه سخت و جسورانه‌ای که رفته بودن نگاه می‌کردن. حالا انگار روی قله کوه سیولا که نه، روی قله دنیا وایساده بودن.

بخشی از سخنرانی Denzel Washington

بعد از اینکه همه هیجانشون رو خالی کردن باید برمی‌گشتن. اون‌ها تصمیم گرفتن بخشی از مسیر رو به جای اینکه به‌صورت عمودی و با طناب پایین بیان، خیلی محتاطانه و با راه‌رفتن طی کنن. برای این کار از لبه شمالی کوهستان راهی شدن ولی کم‌کم سروکله‌ ابرها پیدا شد و راه‌رفتن رو به‌شدت مشکل کرد واسه همین حدود یه ساعت بعد از پایین اومدن، گم شدن.

توی این لحظه اونا با خودشون گفتن اتفاق از این بدتر هم می‌تونه بیفته؟

با اینکه اون روز امیدوار بودن که خودشونو به پایین کوه برسونن، مجبور شدن توی ارتفاع چند هزار متری بمونن تا هوا روشن بشه.

حالا دیگه روز چهارم شده و وقتشه دوباره طناب به دور کمرشون ببندن و ادامه کوه رو همون طور که بالا اومده بودن، با هم پایین بیان.

جو پایین طناب بود و آروم آروم به صخره یخی تبر می‌زد و پایین می‌اومد.

صدای تبرزدن به یخ‌ها

اما همه چیز توی یک لحظه اتفاق افتاد. تبری که درست داخل یخ‌ها فرو نرفت، یک صدای عجیب و در نهایت لیز خوردن جو به چند متر پایین‌تر.

پای راست جو حین این اتفاق به کوه برخورد کرد و به‌طرز دردناکی شکست. طوری که استخون‌های پاش داخل هم رفتن.

جو سر چرخوند و دید هم‌ارتفاع با قله کوه راساکه. اوضاع دیگه خیلی بدتر از زمانی بود که راه رو گم کرده بودن. احتمالا شرایط از این بدتر نمی‌تونه بشه. با خودش گفت اگه پام شکسته، دیگه کارم تمومه.

طناب شل شد و این یعنی سایمون هم آروم‌آروم داره میرسه پایین. وقتی سایمون به خاطرات اون روزهاش برمی‌گرده، می‌گه هیچ‌وقت این نگاه جو یادم نمی‌ره. یه نگاه پر از ناامیدی و شوک.

سایمون نمی‌تونست دوستش رو توی چنین شرایطی رها کنه؛ حتی اگر به قیمت به‌خطر‌افتادن جون خودش باشه.

پس چیکار کرد؟ دو تا طناب ۵۰ متری رو به همدیگه گره زد و از یک قلاب رد کرد. یه طرف طناب به جو بسته شد و یه طرف دیگه‌ش هم به سایمون و این شروع یک عملیات نجات کوهستانی با دست‌های خالی بود.

موسیقی The dream snatcher

سایمون از بالا آروم طناب رو رها می‌کرد و جو روی برف‌ها لیز می‌خورد و پایین می‌رفت. بعد جو وزنش رو از روی طناب برمیداشت تا سایمون هم بتونه آروم پایین‌تر بره.

هوا به‌شدت سرد و طوفانی بود… دما چیزی حدود منفی ۸۰ درجه!

بدن هر دوشون شدیدا بی‌جون و کم‌آب شده بود. حالا باید یه غار برفی می‌کندن و یک چای داغ دست خودشون می‌دادن؛ اما گازشون تموم شده بود و اگر غار برفی می‌کندن ممکن بود طوفان زندانیشون کنه. پس چیکار کردن؟

ادامه دادن…

درست همونجایی که فکر می‌کردن همه چیز داره نسبتا خوب پیش می‌ره یک جا سایمون طناب رو رها کرد که جو طبق معمول روی شیب کوه لیز بخوره و پایین بره؛ اما یکهو جو به خودش اومد و دید زیر پاش خالیه و از یک پرتگاه آویزون شده. دیگه جو نمیتونست وزنش رو از روی طناب برداره.

حالا جو معلق بین زمین و آسمون، با پای شکسته، به یک طناب وصل شده و زیر پاش یه شکاف با عمق نامعلوم، انتظارش رو می‌کشه.

جو با تمام وجود سایمون رو صدا می‌زد اما سایمون صداش رو نمی‌شنید. سایمون فهمید که وزن بیشتری روی طناب افتاده ولی متوجه دلیلش نشده بود. سایمون هرچی طناب رو تکون داد تا به جو علامت بده که وزنش رو از روی طناب برداره، هیچ اتفاقی نیفتاد.

تنها چیزی که سایمون می‌دونست این بود که این اتفاق توضیح منطقی‌ای نداره. اون شب برای سایمون شب وحشتناکی بود. ذهنش درگیر این بود که چه بلایی سر جو اومده. از اون طرف هم سعی داشت روی برف‌ها ثابت بمونه اما مدام داشت لیز می‌خورد و جون خودش هم در خطر بود.

می‌دونست بیشتر از این نمی‌تونه منتظر بمونه و ممکنه از کوه پرت بشه. یادش اومد یه چاقو توی کوله‌پشتیتش داره. در نهایت تصمیمش رو گرفت. چاقوش رو در آورد و طناب رو پاره کرد.

و تمام…

صدای باد و بوران در کوهستان

سایمون احساس وحشت کرده بود. حدسش این بود که بلایی سر جو اومده. حالش خیلی بد بود ولی باید راه میفتاد. یکم که پایین‌تر رفت، همه چیز رو متوجه شد. متوجه شد که تمام دیشب جو از یک پرتگاه برفی آویزون بوده و برای همین هم نمی‌تونست وزنش رو از روی طناب برداره.

یکم که پایین‌تر رفت، دید درست پایین این پرتگاه یخی، یک شکاف وجود داره که انتهاش مشخص نیست. دیگه به یقین رسید که جو مرده.

سایمون خیلی به نجات خودش هم امیدوار نبود. هم‌زمان عذاب وجدان هم داشت دیوونه‌ش می‌کرد. میگفت حالا نوبت منه که به‌عنوان مجازات، جونم رو از دست بدم. مدام اتفاقات رو با خودش مرور می‌کرد و حالش بدتر و بدتر می‌شد. نمی‌دونست باید چه توضیحی به پدر و مادر جو، دوستاشون و ریچارد بده. گاهی به این نتیجه می‌رسید که شاید بهتر باشه یه داستان براشون سرهم کنه. باز پشیمون می‌شد و ترجیح می‌داد حقیقت رو بگه.

تو میونه‌های مسیر، سایمون ردپاهای نسبتاً محو‌شده خودش و جو رو روی برف‌ها پیدا کرد و به کمک همونا خودشو به چادر رسوند.

سایمون ترجیح داد حقیقت رو به ریچارد بگه. ریچارد هم اصلا قضاوتش نکرد.

سایمون نمی‌خواست بلافاصله کوهستان رو ترک کنه. یکی دو روز نیاز داشت تا افکارش رو متمرکز و قدرتش رو جمع کنه. مدت زیادی رو صرف شستن خودش کرد تا به قول خودش باقی مونده‌های کوهستان رو از خودش جدا کنه. بعدش هم به‌طور نمادین وسایل و لباس‌های جو رو سوزوند تا توی ذهنش باهاش وداع کنه.

صدای آتش  و سوزاندن وسایل

نور ضعیفی به چشم‌های بسته‌ش تابید. یکم خودش رو کش و قوس داد. شاید نمی‌خواست سریع چشم‌هاش رو باز کنه و با واقعیتی که توش گیر افتاده مواجه بشه. شاید دلش می‌خواست به خودش بگه همه اینا یه خوابه. ولی بالاخره چشم‌هاش رو باز کرد.

چیزی که گفتم وصف حال سایمون نیست! داریم در رابطه با مردی حرف می‌زنیم که با پای شکسته به عمق ۵۰ متری یک شکاف یخی سقوط کرده.

بله…

جو هنوز زنده‌ست!

اون هنوز نمی‌دونست چرا پرت شده پایین. ینی فکر می‌کرد طی یه حادثه با سایمون دوتایی به پایین پرت شدن. ادامه طنابی که دور کمرش بود رو سمت خودش کشید و دید سر طناب بریده شده. و تازه اونجا بود که متوجه ماجرا شد.

چراغ قوه‌ش رو روشن کرد. یکم اطرافش رو ورانداز کرد و دید اگر یه متر بیشتر به سمت راست میفتاد، وارد یه شکاف بزرگ‌تر می‌شد. چراغ قوه‌‌ش رو خاموش کرد که باتریش تموم نشه. همه جا تاریک بود. باد توی یخ‌ها می‌پیچید و همه این احوالات، جو رو ناچار کرد تا دوباره چراغ قوه‌ش رو روشن کنه چون باید کمی به این تاریکی و تنهایی بی‌رحم غلبه می‌کرد.

تنها چیزی که جو با خودش تو اون احوالات تکرار می‌کرد این بود: میخواستم دنیا رو کشف کنم ولی به نظر نمیومد این بخشی از برنامه باشه!

دیالوگی از فیلم در جستجوی خوشبختی

می‌گن توی کوهنوردی، همیشه باید خودت رو کنترل کنی. اما خب توی این حال و احوال؟

یکم بعیده…

توی یک شکاف عمیق و تاریک صدای گریه‌ای از سر عجز بلند شده. جو می‌دونست که امکان نداره فقط با یک پای سالم بتونه خودشو بالا بکشه. اون دو راه بیشتر نداشت. یا همونجا به انتظار مرگ بشینه یا ریسک کنه و وارد شکاف سمت راستش بشه و پایین‌تر بره. به امید اینکه اون شکاف یک جور راه خروج از مارپیچ برف و یخ باشه. با خودش گفت باید تصمیم بگیری و ادامه بدی حتی اگه تصمیمت اشتباه باشه.

خیلی با خودش کلنجار رفت. از اینکه به عمق بیشتری بره خیلی می‌ترسید. حق داشت اما انتخاب دیگه‌ای هم نداشت.

جو وارد شکاف شد و خودش رو به انتهای اونجا رسوند. کمی اطرافش رو ورانداز کرد. چشمش به دامنه‌ای خورد که نور خورشید ازش بیرون زده بود. یک مسافت تقریبا چند ده متری رو روی شکمش خزید؛ اما بهای این درد، رهایی از اون شکاف تاریک بود.

جو روی برف‌ها دراز کشید. به آسمون نگاه کرد و هم‌زمان با دردی که توی تک‌تک سلول‌هاش حس می‌کرد، لبخند زد. دیگه می‌دونست مسیر سختی رو در پیش داره. اون هم با یه پای شکسته و یه تن خسته، گرسنه و بی‌آب.

جو برای خودش اهداف معین تنظیم کرده بود. مثلا می‌گفت باید۲۰ دقیقه دیگه به فلان نقطه برسم. حالا اگر زودتر می‌رسید انگیزه می‌گرفت و اگر دیرتر می‌شد، از ناراحتی می‌تونست زار زار گریه کنه. همونطور که بدنش رو روی زمین می‌کشید، ردپاهای تازه سایمون رو هم روی برف‌ها دید. همین هم کمک کرد مسیرش رو گم نکنه.

دیگه روز ششم شده. جو از دامنه برفی کوه پایین اومد و به دامنه سنگی رسید. خزیدن و غلتیدن روی برف کار به‌مراتب راحت‌تریه؛ اما حالا یک عالمه قلوه‌سنگ کج‌و‌معوج سر راه جو قرار داره. حالا باید سعی کنه از روی سنگ‌ها بپره. و میدونست قراره بارها و بارها بیوفته و با هر پرش، درد شدیدی رو حس کنه؛ اما انگار زنده موندن ارزشش رو داره.

خود جو تعریف می‌کنه که انگار یه صدای خیلی بلندی در درونش داد می‌زده که اگه می‌خوای برسی باید انجامش بدی. زودباش، ادامه بده، برو جلو.

جو از لحاظ روحی به‌شدت تحت فشار بود. تشنگی امونش رو بریده بود و شنیدن صدای جریان آب زیر سنگ‌ها، حکم شکنجه رو براش داشت.

حالا دیگه روز هفتم شده و دم‌دمای تاریک‌شدن هواست. جو از فاصله خیلی خیلی دور کمپی که هفته پیش زده بودن رو می‌بینه. اون مدام به این فکر می‌کرد که اصلا کسی اونجا هست؟

به خودش گفت باید هر طور شده خودمو برسونم اونجا؛ اما واقعیت اینه که دیگه حرکت‌کردن براش خیلی سخت شده بود.

شکستگی پا، معلق موندن از یک پرتگاه، پرت‌شدن تو دل ناکجاآباد و جنگیدن و جنگیدن و جنگیدن…

جو تا همینجا هم افسانه‌ای عمل کرده بود.

زمان زیادی رو دراز کشید و فقط گریه کرد. ذهنش بهم ریخته بود. احوالات آدم توی چنین شرایطی واقعا عجیبه. صفحه ذهن جو سفید شده بود. فقط یاد آهنگی از یه گروه به اسم بونی ام افتاد که اتفاقا خیلی هم ازش خوشش نمیومد.

آهنگ Brown girl in the ring

این آهنگ چندین ساعت مثل شکنجه توی ذهن جو رژه ‌رفت. جو می‌خواست به چیزای دیگه فکر کنه اما نمی‌شد. توی این احوالات هشیار و ناهشیار، تصمیم گرفت فریاد بزنه. به امید اینکه صداش برسه. به امید اینکه بچه‌ها هنوز هم تو چادرهاشون باشن.

یه صدای خیلی ضعیفی به گوش ریچارد و سایمون رسید ولی خب پیداکردنش توی تاریکی اصلا کار راحتی نبود؛ اما بالاخره ۸۰متر اون طرف‌تر، صاحب صدا پیدا شد.

یک قامت خسته، زخمی و پردرد.

سایمون شونه‌های جو رو گرفت. محکم بغلش کرد و با خوشحالی گفت جات امنه.

جو که طی این چند روز یک سوم وزنش رو از دست داده بود با کمک بچه‌ها به چادر رفت. قبل از هر چیزی هم سراغ لباساشو گرفت. وقتی فهمید لباساشو سوزوندن از دستشون عصبانی شد، همین عصبانیت بامزه جو، حسابی سایمون و ریچارد رو به خنده انداخت و جون تازه‌ای بهشون داد.

جو اولین کاری که کرد تشکر از سایمون بود؛ بابت اینکه جو رو با پای شکسته رها نکرد. سر قضیه بریدن طناب هم کاملا بهش حق داد و گفت خب اگر منم بودم همین کار رو می‌کردم.

خوشبختانه جو طی چندتا عمل جراحی، دوباره سرپا شد و تونست کوهنوردی رو ادامه بده. علاوه بر این، روایتی که از سر گذرونده بود رو تبدیل به یک کتاب کرد به اسم touching the void یا همون لمس خلا که بعدا از روش مستند هم ساختن. پرفروش‌شدن این کتاب باعث شد جو کتاب ‌های بیشتری هم بنویسه.

سایمون هم بخاطر بریدن طناب همکارش با انتقادهای خیلی شدیدی از انجمن‌های کوهنوردی روبه‌رو شد اما  همون طور که سایمون، جو رو با پای شکسته رها نکرد، جو هم همه جا از سایمون دفاع کرد. سال ۲۰۲۰ جو با ردبول یه مصاحبه انجام میده. اونجا یه نکته جالبی رو مطرح می‌کنه. میگه:  اولا اگر منم بودم بدون شک طناب رو می‌بریدم دوما اصلا انتقاد اصلی من اینه که چرا یک ساعت طول کشید تا سایمون به خاطر بیاره که یک چاقو توی کوله‌اش داره.

و سوال درست‌تر اینه که اگر چاقو توی کوله من بود، در حالی که من از پرتگاه آویزون شدم، آیا برای حفظ جون سایمون طناب رو می‌بریدم؟

احتمالا نه…

آهنگ Happiness does not wait

هر سفری یه سوغات داره. این سوغات می‌تونه چند جمله کوتاه یا یه جرقه توی ذهن باشه.

تسلیم‌نشدن سوغات سفریه که روایتش رو با هم شنیدیم.

وقتی احساس می‌کنیم قعر تاریکی رو لمس کردیم و تنهایی رو به خالص‌ترین حالت ممکنش چشیدیم، وقتی دنبال راه رهایی هستیم و توان بالارفتن نداریم، توی این شرایط باید ترس رو بلعید و حرکت کرد. گاهی رهایی و روشنی درست پشت همون نقطه تاریکیه که انتظارش رو نداریم.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.