سفرنامه اراک، دهنو از ضحی دادی - هزارویک سفر، مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

سفرنامه اراک: دهنو

این اثر را ضحی دادی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه «به وقتِ دهنو»

ضحی‌الله دادی- ۱۱ ساله از تهران

هرچی توی کیفم و کشوی کمدم را زیر و رو می‌کنم هندزفری‌ام را پیدا نمی‌کنم که نمی‌کنم. شاید آن را توی خانه آقاجانم جا گذاشته باشم یا توی ماشین مانده است؛ هرچقدر هم به مخم فشار می‌آورم یادم نمی‌آید آن را آخرین بار کجا گذاشته‌ام. بروم از مامان بپرسم ببینم آن را ندیده؟ ولی کی جرئت می‌کند از مامان چیزی بپرسد؛ چون می‌دانم در این جور وقت‌ها که او از حرص، مشغولِ خوردنِ لب‌هایش است اگر کسی چیزی بگوید و یا حرفی بزند، مامان داد و بیداد راه می‌اندازد و همه دق و دلیش را سر او درمی‌آورد. همیشه همین‌طور است و هر وقت بخواهیم به دهات برویم از یکی دو روز قبلش همین آش است و همین کاسه. زیرچشمی‌نگاهی به مامان می‌اندازم که درِ کابینت‌ها را مدام به‌هم می‌کوبد و دنبالِ چیزی می‌گردد. البته مطمئنم که او دنبالِ هیچ چیزی نیست؛ فقط مثل همیشه این کابینت‌ها هستند که باید جورِ دلخوری‌های مامان از بابا را بکشند.

اگر بخواهم خیلی خلاصه دلیل رفتنمان به دهات را تعریف کنم، باید بگویم که باباحاجی و عزیزم در روستایی به اسم دهنو زندگی می‌کنند؛ جایی که در پنجاه کیلومتریِ شهر اراک استان مرکزی قرار دارد و بابا هر دوازده روز یک‌بار مجبور است برای آب دادن به زمین‌های کشاورزی باباحاجی‌ام به دهنو برود و اینکه بابا مجبور به رفتن است، یک جورایی من و نرگس و مامانم هم مجبور به رفتن هستیم، آن هم هر دوازده روز یک‌بار. البته توی فصل بهار و تابستان هر دوازده روز یک‌بار است و در پائیز و زمستان کمی‌اوضاعمان فرق می‌کند. باید برویم گندم و یونجه و علوفه‌هایش را بکاریم، آن‌ها را سمپاشی کنیم و آب بدهیم؛ درو کردن و شخم زدنِ زمین‌ها هم دیگر بماند. شاید به نظر ساده بیاید و پیش خودتان بگویید خب دوازده روز یک‌بار چه اشکالی دارد، می‌روید مسافرت و بهتان خوش می‌گذرد دیگر. ولی باید جای ما باشید تا بتوانید درک کنید که زیاد هم کارِ راحتی نیست. آن هم برای مامان که به قولِ خودش از هر جک‌وجانوری متنفر است و دهات هم پر است از این حیوانات موذی؛ البته حتی اگر جک‌وجانورهای دهات هم نبود، به نظرم سر و کله زدن با خواهرشوهر و مادرشوهر برای مامان بدتر از هر چیز دیگری است

ناگفته نماند که حتی برای بابا هم این دوازده روز یک‌بار قوز بالا قوز شده است؛ چون برای او که صبح تا شب باید کار کند تا به قول خودش دخل و خرجش به هم بخورد، خیلی وقت‌ها همین رفت‌وآمدها، او را از کار و کاسبی می‌اندازد. دروغ نگفته باشم حتی برای من و نرگس که خوراک خوشمزه پشه‌های آن‌جا هستیم، هم دلخوش کردن به این مسافرت‌ها راحت نیست. هر چند من از بچگی عاشق دهات بودم و هستم ولی خب حساب پشه‌های آن‌جا با آب و هوای خوبش جدا است. اما خب باید قبول کنیم بابا، پسر وسطیِ باباحاجی و عزیزم است و به قول خودشان پسر بزرگ کرده‌اند برای همین روزهایشان دیگر. من که خیلی وقت‌ها به این جور چیزها فکر می‌کنم با خودم می‌گویم چرا آن‌ها فقط بابای من را برای این روزهایشان بزرگ کرده‌اند و عموهایم را اصلاً برای این روزهایشان بزرگ نکرده‌اند؟ چرا ما باید برویم و آن‌ها در این جور کارها اصلا به رویشان نیاورند؟ مامانم همیشه به بابا می‌گوید این زن‌عموهایم هستند که به عموهایم اجازه نمی‌دهند تا زیر بارِ این کارها بروند و بعدش کلی با بابا دعوا می‌کند که پس توی زندگیش زن و بچه‌های خودش چه می‌شود؟ اما خب بابا هم دلایل خودش را دارد که یکیش پیر شدن پدر و مادرش است که به کمک او احتیاج دارند

برعکسِ مامان که از دهنو به قولِ خودش متنفر است ولی ما آن‌جا را دوست داریم؛ منظورم خودم و نرگس و بابا است. وقتی دیروز بابا گفت که فرداشب می‌خواهیم به دهات برویم من و نرگس (خواهرم) خیلی خوشحال شدیم و همان لحظه دویدیم و وسایلمان را جمع کردیم. مثلا من کتاب جدیدی که خریده بودم «خوب‌های بد، بدهای خوب»را اول از همه توی کوله‌ام گذاشتم. از آن جایی هم که من کتاب‌های بزرگ‌ترها را هم می‌خوانم «کلیدهای کوچک برای قفل‌های بزرگ»، «زندگی را ساده بگیر» و کتابِ «از سرعت زندگی کم کن» را هم برداشتم. دفتر نقاشی، لباس خواب، دفترچه خاطراتم، حوله و از همه مهم‌تر جانمازِ مخصوصم را هم توی کوله پشتی‌ام گذاشتم. آخر سر هم دو سه دست لباس برای اینکه آن‌جا بپوشم، قاطی وسایلم قرار دادم. الان هم با این وسایل، کوله پشتی‌ام آن‌قدر تپل و چاق شده که من را به یادِ مبین (پسرعمویم) می‌اندازد؛ آن وقت‌هایی که غذا و میوه زیاد می‌خورد و شکمش باد می‌کند و گوشه خانه، بی حال ولو می‌شود.

دوباره وسایل توی کوله‌ام را چک می‌کنم. خب دیگر چی می‌ماند؟ آها تقویم رومیزی از همه چیز مهم‌تر است. می‌روم و آن را می‌آورم و توی جیبِ کوله‌ام به زور جایش می‌دهم. چون باید در آن‌جا هم، روزهای باقی‌مانده به تولدم را بشمارم و روزهای گذشته را توی تقویم خط بزنم. خب امروز که بگذرد چند روز دیگر به تولدم می‌ماند؟ امممم امروز بیست‌ویکم تیر است. یک، دو، سه، چهار،…. دقیقا هجده روزِ دیگر تولدم است و یازده سالم پُر می‌شود. البته تصمیم گرفته‌ام تولدِ امسالم را جشن نگیرم؛ حال و حوصله توضیح دادن چرایش را هم برای کسی ندارم. حتی شما دوست و خواننده عزیز.

خب اینم از تقویم رومیزی. بلند می‌شوم و از درِ اتاقم به پذیرایی سرک می‌کشم. نرگس همچنان مشغولِ کشیدنِ نقاشی است و مامان نشسته و با گوشی صحبت می‌کند. فکر کنم خاله فاطی آن طرف خط باشد. چون مامان فقط برای او سفره دلش را باز می‌کند. باز هم حرف را کشیده به بی‌مسئولیتی بابا و این سفرهای دوازده روز یک‌بارمان.

باید کاری کنم تا زمان زودتر برایم بگذرد. پس به آَشپزخانه می‌روم و اول از همه یک لیوان شیر کم‌چرب برای خودم می‌ریزم و درحالی‌که به اتاقم می‌روم آن را یک نفس سر می‌کشم و بعدش کتابِ «از سرعتِ زندگی کم کن» را از توی کوله‌ام بیرون می‌آورم. خب کجا بودم؟ آها صفحه ششم قسمتِ اول: «سرعتِ کارها را کم کن. خدا مثل همیشه پشتیبانت است. لازم نیست همه کارها را خودت تنهایی و درست و همین حالا، انجام بدهی.»

صفحه هشتم، قسمت دوم:…

اههههه اصلاً حال ندارم بقیه‌اش را بخوانم. حوصله‌ام سر رفته است. دلم هیجان می‌خواهد. چقدر امروز خانه‌مان سوت و کور است. البته آن‌قدرها هم سوت و کور نیست چون صدای مامان از توی پذیرایی همچنان می‌آید. ولی خب همین‌که تلویزیون خاموش و من و نرگس هم حق بدو بدو نداریم، برایم کسالت‌آور است. خسته شدم. نگاهی به لیوان خالی شیرم می‌اندازم که دور تا دورش رد سفید شیر تویش مانده است. آخرین قطره شیر تهش را سر می‌کشم. احساس بدی دارم. دلم می‌خواهد تا جایی که ممکنه جیغ بزنم ولی انگار صدایم توی گلویم خفه شده و می‌خواهم بدون دلیل گریه کنم تا شاید حس بهتری داشته باشم. اما ممکن نیست. می‌دانم اگر جیغ بزنم و گریه کنم یا نکنم فرقی ندارد، آرام نمی‌شوم. اصلا نمی‌دانم باید چی کار کنم؛ اصلاً کی به دهنو می‌رویم؟ الان ساعت دوئه و فیلم سینمایی دارد. اما مامان گفته نباید ببینیم. گفتم که‌امروز اصلاَ اعصاب ندارد و دوست ندارد با ما یعنی من و نرگس و بابا بیاید. تازه همان دیشب که من و نرگس داشتیم ذوق زده وسایلمان را جمع می‌کردیم بهمان گفت: «خودتون برید، من که این دفعه بمیرم هم پام رو تو دهات نمی‌گذارم.» البته مامان هر دفعه همین حرف را می‌زند ولی دقیقه آخر می‌بینی بی سر و صدا می‌آید و سوار ماشین می‌شود. ولی نمی‌دانم چرا یک حسی توی دلم بهم می‌گوید که شاید مامان دیگه این دفعه را واقعا نیاید. البته برخلافِ نرگس من از یک جهت خوشحالم که قرار است این دفعه مامان نیاید. چون اگه مامان نیاید من دیگه آن‌جا آزادم و هر چقدر هم دلم بخواهد می‌توانم با سوگل، خاک‌بازی و گل‌بازی و آب‌بازی کنیم و مامان هم نیست که مدام غر بزند که ضحی نکن، ضحی نرو، ضحی…. ولی خب از طرف دیگر هم از ناراحتی مامان ناراحتم. کاش مامان هم می‌توانست مثل ما دهاتمان را دوست داشته باشد، آن وقت شاید دیگر آن‌قدر خودش و ما را اذیت نمی‌کرد.

ساعت هفت شده و بابا دو ساعتِ دیگه می‌آید تا برویم؛ چون خودش صبح که زنگ زد بهم گفت ساعت نه شب راه می‌افتیم. دلم یه جورایی شده «یعنی قراره دوباره مثلِ اون دفعه بابا و مامان با هم دعوای شدید کنن و بابا به زور با خودش مامانو بیاره؟! وااااای نه!» من اگر جای بابا بودم مامان را آزاد می‌گذاشتم، لااقل همین یک دفعه را. چون قرار نیست که هرجایی را که بابا دوست داشته باشد مامان هم دوست داشته باشد. البته باید قبول کنیم که همه ما یک خانواده هستیم و بهتره توی همه شرایط باهم باشیم و هر کسی ساز خودش را نزند. می‌دانم یکم حرف‌هایم دارد فلسفی می‌شود، ولی لااقل برای آرام کردن خودم مجبورم به این جور چیزها فکر کنم. البته اگر می‌توانستم این حرف‌ها را به خود مامان می‌زدم خیلی بهتر می‌شد، ولی خب مطمئنم اگه جمله اول را بگویم، مامان عصبانی می‌شود و سرم داد می‌زند که: «به تو ربطی نداره که توی کارهای بزرگترها دخالت کنی» و دیگر نمی‌گذارد بقیه حرف‌هایم را بهش بگویم. البته دیگه من عادت کرده‌ام که بیشتر پیش خودم حرف بزنم تا پیش مامان و یا هر کسی دیگه.

جلوی ساعت دیواری اتاقم دراز می‌کشم و زل می‌زنم به عقربه‌هایش. ساعت هفت و پنج دقیقه، ساعت هفت و شانزده دقیقه، هفت و چهل دقیقه، ساعت هشت و دو دقیقه، هشت و بیست دقیقه،…..

آن‌قدر گرسنه‌ام شده که دارم منفجر می‌شوم. به سراغ مامان می‌روم و می‌پرسم:

– مامان من خیلی گشنمه، شام چی داریم؟

مامان که تازه گوشی تلفن را قطع کرده، آن را توی شارژ می‌گذارد و می‌گوید: الان براتون یه چیزی درست می‌کنم.

فوری می‌پرسم: چرا براتون؟ یعنی برامون؟

جوابم را نمی‌دهد. فقط نگاه سردی بهم می‌کند و به آشپزخانه می‌رود. البته فکر کنم خودم منظورش را فهمیدم که واقعا واقعا این دفعه قلباً نمی‌خواهد با ما بیاید.

نرگس آمده و مدام دستم را می‌کشد تا بروم و با او نقاشی بکشم. بهش می‌گویم که می‌خواهم نماز بخوانم و شاید بعدش اگر تا آن موقع بابا نیامد، می‌روم و نقاشی باب اسفنجی را با هم می‌کشی.

نماز مغربم را که می‌خوانم، پای سجاده می‌نشینم و بلند نمی‌شوم. دلم گرفته است. اصلاً حال و حوصله دعواهای مامان و بابا را ندارم، ولی می‌دانم بابا که بیاید دوباره داد و هوراشان بالا می‌گیرد. تسبیح صورتی رنگم را توی دستم می‌گیرم و تسبیحات حضرت زهرا را ذکر می‌کنم تا شاید مامان سرعقل بیاید و بدخلقیش را بگذارد کنار و با وضعیت موجود کنار بیاید. هر چند که هنوز هم اعتقاد دارم بابا هم باید او را درک کند. هرچی نباشد به قول مامان، او دختر تهران است و بابا پسرِ دهات و همین شده باعث اختلاف فرهنگی و بدبختی‌اش. ولی خب من و نرگس هم از دعواهایشان دیگر خسته شده‌ایم. باید دعا کنم که لااقل یک امشب به خیر بگذرد. ولی خب باید قبول کنم همیشه اوضاع آن‌طور که دلم می‌خواهد شاید به پیش نرود.

ساعت نه و ربع است، بابا با کلیدش در خانه را باز می‌کند. من رکعتِ چهارم نمازِ عشایم هستم و فقط از صدای چرخانده شدن کلید توی قفلِ در، این را می‌فهمم و بعدش میان سبحان الله والحمدلله ولا…. صدای بابا را می‌شنوم که خیلی مهربان و آرام می‌گوید:«زود آماده شید که بریم.» البته مطمئنم که منظورش بیشتر با مامان است. به رکوع می‌روم. می‌دانم که بابا ببیند مامان حرفش را گوش نداده، عصبانی می‌شود. سلامِ نمازم را می‌دهم و فوری از جایم بلند می‌شوم و در حالِ تا کردنِ چادرم به بابا سلام می‌دهم. سلامم را با یک عزیزم کنارش، جواب می‌دهد. مامان خیلی بی تفاوت از کنارِ بابا رد می‌شود و به اتاق می‌آید و در کمد را باز می‌کند. آب دهانم را قورت می‌دهم و با نگاهی به هر دویشان چادر و سجاده‌ام را توی کشو می‌گذارم.

نگاهِ بابا به اتاق است. از همین فاصله می‌توانم اخم‌هایش را ببینم که توی هم رفته‌اند. نگاهی به من می‌اندازد، به طرف آشپزخانه می‌رود و کمی‌آب می‌خورد؛ بعدش با صدای بلند داد می‌زند: «بچه‌ها وسایلتونو بردارید می‌خوایم بدونِ مامانتون بریم سفر»

مانده‌ام چکار کنم، نرگس با چشم‌های درشت و سیاهش بهم خیره شده است. چشم‌هایش پر از اشک است و الان است که روی گونه‌اش بچکد. یعنی واقعاً واقعاً قرار است که این دفعه را بدون مامان به دهات برویم؟ باورم نمی‌شود. ولی خب هنوز که ساندویچ‌های ناگت آماده نیستند.

مامان سرش را توی کمد کرده و دنبال چیزی می‌گردد و از همان جا دارد به بابا متلک می‌اندازد. صدای جلز و ولز ناگت‌های توی ماهیتابه از آشپزخانه می‌آید که اگر به دادشان نرسم حتما جزغاله خواهند شد. صدای بابا هم بالا گرفته است و جواب حرف‌های مامان را می‌دهد. دستِ نرگس را می‌گیرم و با خودم به آشپزخانه می‌آورم. اول باید خمیرهای توی نآن‌های فرانسوی را دربیاوریم و بعدش ناگت‌ها را تویش به ردیف بچینیم. خیارشور و گوجه و کاهو را هم مامان خرد کرده و روی اُپن گذاشته است. صدای جیغ و گریه‌های مامان از توی اتاق می‌آید. شاید اگر هنوز بچه بودم می‌رفتم و گریه می‌کردم و از هردویشان می‌خواستم تا این جر و بحث‌ها را تمام کنند؛ ولی خب من خیلی وقت است که با عقلم تصمیم گرفته‌ام دیگر توی دعواهای زن و شوهری مامان و بابا دخالت نکنم. اما دلم برای نرگس می‌سوزد چون او خیلی بچه است و هنوز به این جور مسائل عادت نکرده است. نرگس همه سس‌ها را با هم قاطی کرده و روی ناگت‌ها می‌مالد. سس فرانسوی، سس قرمز، سس مایونز. بهش چیزی نمی‌گویم و می‌گذارم کارش بکند و به کثیف‌کاری‌هایش ادامه دهد و همین یک دفعه را لااقل دندان به جگر می‌گذارم. کارِ ساندویچ ناگت‌ها که تمام می‌شود، دعواهای مامان و بابا هم تمام شده است.

بابا دستِ نرگس را می‌گیرد و از خانه می‌زند بیرون. به اتاقم می‌روم و کوله‌ام را برمی‌دارم و روسری ام را سرم می‌کنم، مامان کنارِ کمد نشسته است و آرام‌آرام اشک می‌ریزد. می‌خواهم بهش بگویم «کاش می‌اومدی مامان» ولی تهِ دلم نیست که این حرف را بهش بگویم. تنها حرفی که به زبانم می‌آید خداحافظی است که مامان جوابش را نمی‌دهد.

بابا ماشین را برده است بیرون و خودش دارد در پارکینگ را می‌بندد. نرگس روی صندلی جلو، جایِ مامان نشسته است. من هم می‌روم و روی صندلی عقب می‌نشینم و به بابا که توی تاریکی کوچه در حال ِ کُشتی گرفتن با چفتیِ درِ پارکینگ است، خیره می‌شوم. از همین فاصله هم می‌شود دید که بابا دارد زیر لب چیزهایی می‌گوید و آن‌قدر محکم چفتی پشتِ در را بالا و پایین می‌کند که رگِ پیشانی‌اش بیرون زده است. مطمئنم دارد به چفتی، پدرسگِ بی‌شرف می‌گوید. فحش بابا همین دو تا کلمه است و در وقت‌هایی که لازم باشد و به اعصاب و روانش فشار بیاید این دو تا را به همه چیز می‌بندد. از چفتیِ درِ پارکینگ بگیر تا بقال محله‌مان که ماست را به او هزار و هفتصد تومان گران‌تر حساب کند تا راننده وانتی که یک دفعه سرچهارراه جلوی او بپیچد. تا…

بالاخره چفتیِ در جا می‌افتاد. بابا در را که می‌خواهد ببندد سرش را بالا می‌گیرد و به پنجره خانه‌مان نگاه می‌کند. به نظرم منتظر است تا مامان هم نظرش عوض شود و با ما بیاید. سرم را خم می‌کنم و به پنجره‌مان نگاه می‌کنم، برقش روشن است و معلوم است که مامان نمی‌خواهد از خرِ شیطان پیاده شود. نرگس ریزریز گریه می‌کند؛ بهش می‌گویم: -گریه نکن نرگس، فقط چند روزه، زودتر از اون چیزی که فکر می‌کنی برمی‌گردی پیش مامان.

صدای گریه‌اش بلند می‌شود و می‌گوید:- من مامانو می‌خوام. می‌خواهم دلداری‌اش بدهم که بابا درِ ماشین را باز می‌کند و با آخرین نگاه به پنجره‌مان توی ماشین می‌نشیند و به راه می‌افتد. نرگس فوری برمی‌گردد و به در پارکینگ نگاه می‌کند و هق‌هق می‌زند. گفتم که بچه است و هنوز به مسافرت‌های این چنینی و قهر و دعواهای این شکلی عادت ندارد.

به خیابان اصلی نرسیده بابا به مامان زنگ می‌زند و با لحنی آرام می‌گوید:«هنوز از خونه خیلی دور نشدیم، اگه می‌خوای بیاییم دنبالت؟» صدای مامان را نمی‌شنوم ولی فکر کنم مرغ مامان یک پا دارد و جوابش منفی است که بابا بدون هیچ حرفِ دیگری گوشی را قطع می‌کند و بعدش پرتش می‌کند روی داشبرد جلوی ماشین.

همگی‌مان ساکتیم و فقط صدای چرخش تند لاستیک‌های ماشین روی جاده به گوش می‌رسد. بابا ساکت است و پایش را روی گاز گذاشته و خیلی تند رانندگی می‌کند. گریه‌های نرگس هم تمام شده و هر از چندگاهی با آستین لباسش دماغش را پاک می‌کند. همیشه دلم می‌خواهد می‌توانستم توی این جور موقع‌ها آرامش کنم، ولی چطوری‌اش را نمی‌دانم. خب نرگس به مامان وابسته‌تر است. در واقع احساسی که من به بابا دارم و به قولِ مامان، بابایی‌ترم را نرگس به مامان دارد و مامانی‌تر است. شاید اگر الان بابا خانه مانده بود و مامان پشت فرمان بود، من حال و روز نرگس را داشتم و نرگس سرخوشی من را. البته فکر کنم نرگس باز هم در آن صورت داشت گریه می‌کرد.

صدای مامان هنوز توی گوشم است که وقتی می‌خواستم درِ خانه را ببندم، از توی اتاق بلند گفت: «فکر کنید دیگه مادر ندارید، برید و خوش باشید.» آن موقع من چیزی نگفتم و فقط در خانه را آرام بستم، چیزی هم نمی‌توانستم بگویم خب. دلم می‌خواهد الان سرم را آن‌قدر به چپ و راستم تکان بدهم شاید این همه فکرهای جور واجور را بتوانم به اطرافم پرتاب کنم؛ مثل همان وقت‌هایی که با سوگل، سرمان را توی حوضِ موتور آب فرو می‌کنیم و بعدش توی آفتاب برای خشک شدن موهایمان، سرمان را تکان می‌دهیم و قطره‌های آب از موهایمان به اطراف می‌پاچد. ولی مگه خلاص شدن از این جور فکرها به این راحتی‌هاست؟ اصلاً شاید اگر به چیزهای خوب فکر کنم صدای بغض‌آلودِ مامان از ذهنم پاک شود. به چه چیزی فکر کنم بهتر است؟ آها وای که چه خوش بگذرد با سوگل و زهرا! باید تا می‌توانیم باهم بازی کنیم، ولی اول از همه چه بازی‌ای؟ اصلاً تا برسیم آن‌جا، بازی را شروع می‌کنیم. ولی آیا تا ما برسیم آن‌ها تا آن موقع بیدار می‌مانند؟ الان ساعت ده و نیم است و قم هستیم. دو ساعت و نیم دیگر، راه مانده است که می‌شود ساعت یک؛ نه فکر نمی‌کنم آن‌ها تا آن موقع بتوانند خودشان را بیدار نگه‌دارند، مخصوصا سوگل خواب‌آلو.

ساندویچ های ناگت را از پلاستیکش بیرون می‌آورم و یکی یک دانه به دست بابا و نرگس می‌دهم. خودم هم سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و در حالِ گاز زدن به ساندویچم، به آسمان نگاه می‌کنم. آسمان یک‌دست صاف و سیاه است و هلال خمیده ماه به دنبال ماشین‌مان می‌دود. بابا بهم می‌گوید یک ساندویچ دیگر بهش بدهم. از توی پلاستیک تنها ساندویچ باقی‌مانده را به دستش می‌دهم و ته مانده نانم را توی پلاستیک می‌گذارم و مچاله‌اش می‌کنم. نرگس خوابش برده و نصفِ ساندویچش هنوز توی دستش است و نم اشک روی لپ‌هایش مانده است. دوباره سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و زل می‌زنم به آسمان و ماهِ وسطِ سینه سیاهش. بابا ضبط را روشن می‌کند، معلوم است کمی‌خوابش گرفته است، مامان اگر بود بابا را به حرف زدن می‌گرفت تا موقع رانندگی خوابش نبرد؛ ولی من اصلاً نمی‌دانم این جور موقع ها چی باید بگویم تا طرف مقابلم را بتوانم بیدار نگه‌دارم؛ پس همان بهتر که بهنام بانی خواب را از سر بابا بپراند.

نمی‌فهمم که چه می‌شود چشم‌هایم روی هم می‌روند و بعدش نه چیزی می‌بینیم و نه صدایی می‌شنوم، حتی صدای بهنام بانی هم دیگر نمی‌آید. صفحه‌ای سیاه مدام سفید می‌شود و دوباره سیاه. و من مانده‌ام در خلأ بین چرخش این سیاهی و سفیدی‌ها که با صدای ترمز دستی بیدار می‌شوم. کمی‌طول می‌کشد تا بفهمم که بالاخره رسیده‌ایم به دهنو و روبه‌روی خانه حاج بابا هستیم. چقدر زود رسیدیم. یعنی من یک ساعت و نیم خواب بودم؟

درِ خانه حاج بابا آبی است و با کشیدنِ طناب کنارِ دیوار که جایش را فقط خودمان می‌دانیم باز می‌شود. البته شب‌ها حاج بابا در را از پشت قفل می‌کند و با این روش نمی‌شود آن را باز کرد. بابا به جای زنگ زدن اول طناب را می‌کشد، در باز می‌شود؛ معلوم است که هنوز بیدار هستند. کوله‌ام را برمی‌دارم و نرگس را بیدار می‌کنم و از ماشین پیاده‌اش می‌کنم؛ نصف ساندویچش روی زمین می‌افتد؛ خوب است دیگر، ما که برویم سگ‌ها می‌آیند و می‌خوردنش، شاید این اولین ساندویچ ناگت عمرشان باشد که نوش‌جان می‌کنند. دست نرگس را می‌گیرم و پشت سرِ بابا وارد حیاط می‌شوم. صدای جیرجیرک‌ها از بین سبزی‌ها، حیاط را روی سرشان گذاشته‌اند. خانه حاج بابا بزرگ است و دلباز. یک زیرزمین بزرگ دارد که ما بهش می‌گوییم شبستان و خیلی وقت‌ها با سوگل و زهرا آن‌جا بازی می‌کنیم. توی ایوان هم دو تا مبل تک نفره است و زیرش موکتی با طرح و نقش برگ پهن شده است. خانه هم پر است از اتاق‌های تو در تو و ته خانه هم آشپزخانه قرار دارد که دوتا یخچال و سینک ظرفشویی و گاز و چهار پنج تا کابینت تنها وسایل توی آن‌جا هستند. البته باید بگویم که کنارِ گاز، حمام قرار دارد که به نظرم خجالت‌آور است که حمام توی آشپزخانه -کنار اجاق گاز- است. آخه این همه جا چرا باید حمام توی آشپزخونه باشد؟ همیشه دلم می‌خواهد بنای خانه باباحاجی را پیدا کنم و بهش بگویم: «اصلاً سلیقه ساخت‌وساز نداری آقای محترم، البته قصد توهین ندارم.»

خانه بابا حاجی تا چند سالِ پیش که من کوچک‌تر بودم کاه‌گلی بود؛ ولی خب چند سالی می‌شود که بابا و عمو دیوارهایش را برایشان گچ کرده‌اند؛ اما هنوز سقف خانه‌شان مشکل دارد و هروقت باران می‌بارد عزیز به همه ما بچه‌ها تشت و لگن می‌دهد و می‌گوید زود ببرید و بگذارید زیرِ جاهایی که از سقف، آب چکه می‌کند تا فرش‌ها خیس نشوند.

وارد خانه می‌شویم؛ حاج بابا با دهان باز، خوابیده و صدای خر و پفش خانه را گرفته است. وسایلمان را روی زمین کنارِ درِ آشپزخانه می‌گذارم و به اتاقِ کناری می‌رویم. عمه معصوم، عمه عفت، دخترعمه منصوره و ستایش و آتنا آن‌جا نشسته‌اند و باهم پچ‌پچ می‌کنند. عزیز هم کمی‌ آن‌طرف‌تر زیر پنجره کنارِ سوگل خوابیده است. حدسم درست بود که این سوگل خواب‌آلو تا رسیدنمان بیدار نمانده است.

به تک‌تکشان سلام می‌دهم.

-چرا اینقدر دیر رسیدین؟

قبل از اینکه من جواب عمه معصوم را بدهم، بابا، در حالیکه کش شلوار کردی‌اش را روی شکمش بالا می‌کشد، از اتاق کناری بیرون می‌آید.

-من دیر اومدم خونه که دیر رسیدیم.

-نسترن کجاست؟

این حرف را عمه عفت نزده، عزیز از خواب می‌پرد، در جایش می‌نشیند و خواب‌زده سوال عمه را تکرار می‌کند. بابا بالشی را برمی‌دارد و در حالِ رفتنِ به اتاقی که باباحاجی آن‌جا خوابیده، خیلی آرام می‌گوید: نیاوردمش.

همه با تعجب به رفتنِ بابا نگاه می‌کنند و بعدش به هم. دیگر کسی نه چیزی می‌گوید و نه می‌پرسد. البته فکر کنم همه فهمیده باشند که بابا دروغ گفته است و این بار مامان خودش نخواسته تا با ما بیاید. عمه‌ها و دخترعمه، آرام و بدون هیچ حرفی یکی‌یکی بلند می‌شوند و می‌روند تا بخوابند. چراغ‌ها یکی‌یکی خاموش می‌شوند. لباس خوابم را از کوله‌ام بیرون می‌آورم و تنم می‌کنم. موهایم را با شانه صورتی‌ام دو بار شانه می‌کنم؛ حوصله مسواک زدن هم ندارم. جایم را برمی‌دارم و به اتاقی که بابا و نرگس آن‌جا هستند، می‌برم و کنارشان می‌اندازم. صدای جیرجیرک‌های توی حیاط و خروپف باباحاجی با هم قاطی شده است. در جایم قلت می‌زنم. خوابم نمی‌آید. فکر کنم ساعت از دو و نیم هم گذشته باشد ولی هنوز نرگس در گوش بابا گریه می‌کند و بهانه مامان را می‌گیرد و از بابا می‌خواهد تا فردا برود و مامان را بیاورد. بابا چیزی نمی‌گوید. یعنی مامان الان دارد چیکار می‌کند؟ شاید گوشی‌اش دستش باشد. شاید هم دایی علی رفته دنبالش و با خودش برده باشد خانه آقاجان. شاید هم…. کم‌کم صدای نرگس دیگر نمی‌آید، معلوم است که بالاخره خوابش برده است. چقدر هوا گرم است. از ترس زانو درد و کمردرد باباحاجی و عزیز تابستان‌ها کسی جرئت نمی‌کند که شب‌ها اینجا کولر روشن کند. در جایم می‌نشینم، دلم می‌خواهد آن پشه‌ای که مدام در گوشم ویزویز می‌کند را بگیرم و بال‌هایش را بکنم و زنده‌زنده ولش کنم تا ببینم بقیه عمرش را می‌خواهد چیکار کند. نه این‌جور نمی‌شود، نه دست من به این پشه موذی می‌رسد و نه او بی‌خیال من می‌شود. دراز می‌کشم و ملافه را روی سرم می‌کشم. آخیش کاش زودتر این کار را می‌کردم.

سروصدای آماده کردن وسایلِ صبحانه از آشپزخانه می‌آید. چشم‌هایم را باز می‌کنم. با دیدنِ سقفِ چوبیِ بالای سرم، یادم می‌آید که این‌جا خانه بابا حاجی است. از جایم می‌پرم. نرگس هنوز خواب است و آب دهانش قسمتی از بالش زیر سرش را خیس کرده است. بابا و بابا حاجی هم معلوم است زودتر از من بیدار شده‌اند و رفته‌اند دنبال کارهایشان. با لباس خوابِ دامنی بلندم توی خانه راه می‌افتم. این لباسم را خیلی دوست دارم، چون حسِ شاهزاده بودن را بهم می‌دهد. یک راست می‌روم سراغِ سوگل. اوووو چقدر می‌خوابد. با انگشتم روی لپش می‌کشم. لپش را می‌خواراند. دوباره دست می‌کشم. چشم‌هایش را کمی ‌باز می‌کند و می‌بندد و بعدش از جایش می‌پرد و بغلم می‌کند. هر دو بلندبلند می‌خندیم و سوال‌های سوگل ردیف می‌شوند که:«کی اومدید؟ من تا نصف شب منتظرت بودم، صبح شده؟ تو کی بیدار شدی؟ پس نرگس کو؟»

فقط می‌گویم: دیشب ساعت یک، وقتی تو خواب بودی رسیدیم.

و بعدش راهم را می‌کشم و به دستشویی توی حیاط می‌روم و بعدش کمی ‌توی باغچه قدم می‌زنم. بابا حاجی را توی نعناها می‌بینم. بلند بهش سلام می‌دهم. صدایم را نمی‌شنود، کمی‌جلوتر می‌روم و بلندتر از قبل می‌گویم: سلام بابا حاجی! فوری به طرفم برمی‌گردد، نور خورشید چشم‌هایش را می‌زند. جوابم را می‌دهد و با خنده بهم می‌گوید: برو صبحونت رو بخور روله!

روله یعنی دلبندم، عزیزم، یا یک چیز توی این مایه‌ها و عزیز و بابا حاجی همیشه آخر همه جمله‌هایشان این را به ما می‌گویند. سوگل آمده است دنبالم. دست و صورتم را که می‌شویم، باهم به خانه می‌رویم. نرگس را بیدار می‌کنم و لباس‌هایش را عوض می‌کنم. خودم هم لباس خوابم را درمی‌آورم و یک تیشرت و شلوار طوسی تنم می‌کنم و به آشپزخانه می‌رویم. صدای پچ‌پچ عمه‌ها و عزیز با سلام کردنِ ما قطع می‌شود. نرگس خودش را به من چسبانده است. سر سفره می‌نشینیم. با اینکه همیشه چایم را خودم از سماور عزیز می‌ریزم ولی این بار لیوانم را به عمه عفت می‌دهم تا او برایم بریزد. سوگل هم فوری دولا می‌شود و توی چای خودش و من و نرگس شکر را خالی می‌کند. منصوره‌ هم برای من و نرگس لقمه می‌گیرد و به دستمان می‌دهد. چقدر همه‌امروز با ما مهربان شده‌اند!

«وای زندایی» صدای جیغِ آتنا از توی اتاق، ما را از سر سفره بلند می‌کند و به آن‌جا می‌کشاند. کم مانده شاخ‌هایم در بیاید، مامان این‌جا چیکار می‌کند؟ ها؟

نرگس گریه می‌کند و بدوبدو می‌دود و خودش را توی بغل مامان می‌اندازد. دخترعمه منصوره تازه از آشپزخانه بیرون می‌آید و با دهان باز به ما و مامان نگاه می‌کند و بعدش داد می‌زند: «زندایی نسترن هاااع، چطوری اومدی؟»

عمه عفت و عمه معصوم و سوگل هم هر کدام از مامان چیزی می‌پرسند: « چرا دیشب نیومدی؟ الان با چی اومدی؟ کی راه افتادی؟ با اتوبوس اومدی یا سواری گرفتی؟»

مامان خیلی بی‌تفاوت فقط می‌گوید: خودم اومدم دیگه، انتظار داشتید با چی بیام؟

و بعدش نرگس را بغل می‌کند و به اتاقِ کناری می‌رود؛ پچ‌پچ عمه‌ها دوباره شروع می‌شود. احساس می‌کنم که خانه بابا حاجی را آب گرفته است و پاهایم از سردی آب یخ کرده‌اند. به سختی راه می‌افتم و به حیاط می‌روم. چرا مامان این کارها را می‌کند؟ خب تو که می‌خواستی بیایی همان دیشب بدونِ دعوا با خودمان می‌آمدی دیگر. حتما باید من و نرگس را زیر داد و هوارها و قهر و آشتی‌هایتان له کنید و آخر سر هم طاقت دوری‌مان را نیاوری و کله سحر خودت راه بیفتی و بیایی؟

مانده‌ام چیکار کنم، چشمم به نردبان کنارِ در می‌افتد؛ بروم ببینم مثلِ دفعه قبل می‌توانم تا پله هشتمش بروم و گاوِ خانه بغلی را ببینم یا نه؟ پله اول،پله دو، پله سوم، پله چهارم. پایم می‌لرزد و نمی‌توانم بیشتر از این بالا بروم. انگار کل بدنم را ترس برداشته است. ولی چه ترسی؟ مگه چه اتفاق بد دیگه‌ای قرار است بیفتد؟

پله‌های رفته را برمی‌گردم پایین. با حرص سنگی را از روی زمین برمی‌دارم و به در حیاط می‌کوبم. صدای ناله در بلند می‌شود. می‌روم سراغِ بابا حاجی. سبد بزرگی از نعناها را چیده و صورت پر از چروکش خیس عرق شده است.

-باباحاجی کمک نمی‌خوای؟

– ها؟ کمک؟ نه روله دستت سیاه با.

– اشکالی نداره، خودم دوست دارم.

کنارش می‌نشینم و دست می‌برم به طرفِ نعناها و ازشان می‌کنم و توی سبد خالی دیگری می‌ریزمشان.

-میگم بابا حاجی تو چه حیوونی رو بیشتر از همه دوست داری؟

فوری می‌گوید: خرگوش روله. خرگوش هم زِد و زبله، همی‌که قشنگه.

-الاغ چی دوست نداری بابا حاجی؟

-ها؟ اونم خوبه.

حرف را می‌کشم به شغل آینده‌ام. ازش می‌پرسم دوست دارد من در آینده چکاره شوم. این سوال را تا حالا ده باری از بابا حاجی پرسیده‌ام و هر ده بارش مثل همین دفعه بهم گفته است که دلش می‌خواهد پلیس شوم. بابا حاجی تنها آدم بزرگی است که من دلم می‌خواهد باهاش حرف بزنم، از همه چیز، فرقی نمی‌کند چی بهم بگوییم؛ حرف زدن باهاش کیف می‌دهد. تا حالا حتی یک‌بار هم بهم غر نزده که « برو بچه، چقدر حرف می‌زنی، چقدر سوال می‌پرسی، سرم رو بردی و…» و از این جور حرف‌ها.

سبد در حال پر شدن از نعناهاست و من سرخوش از بوی لطیفشان. بابا جاجی می‌گوید و می‌گوید و من می‌شنوم و می‌شنوم. صدای سوگل که می‌آید ساکت می‌شود. سوگل یک‌ریز من را صدا می‌کند. از باغچه بیرون می‌آیم تا ببیندم. اگر کسی سوگل را نشناسد فکر می‌کند الان چه اتفاق بدی افتاده و یا حامل چه خبر مهمی ‌است و یا چه کار واجبی دارد که این‌طوری دارد دوان‌دوان به طرفم می‌آید و یک ریز صدایم می‌کند؟ ولی خب من که او را خوب می‌شناسم می‌دانم تا بهم برسد می‌خواهد بگوید: کجایی پس؟ نمیای بریم بازی؟

-کجایی پس؟ نمیای بریم بازی کنیم ضحی؟

دیدید گفتم. این را سوگل نفس زنان ازم می‌پرسد. آخرین دسته نعناهایی که چیده‌ام را توی سبد می‌اندازم و از باغچه بیرون می‌آیم. سوگل پیشنهادش این است که به شبستان برویم. با شانه‌اش به شانه‌ام می‌زند، من هم با شانه‌ام به او می‌زنم، من می‌زنم و او می‌زند و بعد به دنبالش تا خودِ شبستان یک نفس می‌دوم. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رویم. پایم پیچ می‌خورد. در حال افتادن دستم را به دیوار می‌گیرم و خودم را نگه می‌دارم. سوگل می‌خندد و صدایش توی شبستان می‌پیچد. همه جا تاریک است. چراغ را که روشن می‌کند، چشم می‌گردانم توی شبستان که دیگر شبیه همیشه نیست. همه چیزهایی که اسبابِ بازی‌هایمان بود، خراب شده است. حتی فرش هم لول شده و گوشه دیوار است.

-چرا پس اینجا خراب خروب شده؟

این را من می‌پرسم و راه می‌افتم توی شبستان.

-چون احمق جان، امروز قرار گندم‌ها رو برداشت کنن.

– آخه این همه حرف برای گفتن، مجبوری اینو بگی و رابطه فامیلی و دوستیمونو خراب کنی؟

-آخه چیز دیگه‌ای به ذهنم نرسید.

– من به کله پوکت چی بگم آخه، بچه جان؟

– حالا قهر نکن، بیا بازی کنیم.

– من که قهر نکردم.

– پس ناراحت نشو. حالا چه بازی کنیم؟

– چه زود پسرخاله شدیا!

-بریم قایم‌موشک؟

– به شرط سه دست ها!

سوگل باشه‌ی بلندی می‌گوید و دستش را به دستم می‌کوبد. می‌دوم و روی اولین پله شبستان برمی‌گردم به طرفش و بهش می‌گویم: پس دنبالِ من بیا، اگه تونستی پیدام کن.

می‌دوم و میان داد و هوارِ مامان که صدایش بلند شده تا آرام باشم، قبل از اینکه سوگل بیاید پشتِ پرده اتاق قایم می‌شوم، ته دلم می‌لرزد، قلبم آمده است توی دهانم. ولی نباید بگذارم به این راحتی‌ها پیدایم کند. صدای سوگل از آشپزخانه می‌آید. لبم را با دندان‌هایم محکم فشار می‌دهم. اما تا به این اتاق می‌آید راحت‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم، پیدا می‌کنم و سک‌سک می‌کند. من چشم می‌گذارم، سوگل قایم می‌شود، توی کابینت ظرفشویی پیدایش می‌کنم. سوگل چشم می‌گذارد، من قایم می‌شوم. من چشم می‌گذارم سوگل قایم می‌شود. صدای عزیز که بلند می‌شود: «سرم رو بردید» هر دو به حیاط می‌رویم و روی مبل‌های توی ایوان ولو می‌شویم.

-راستی سوگل چرا پس تاب رو خراب کردن؟

– مگه یادت نیست اون دفعه که رفتیم سیزده بدر، طناب رو باز کردیم بردیم تاب درست کنیم ولی اون خانواده زیر درخت‌ها بودند و نشد که ببندیمش. از اون موقع به بعد دیگه طناب سفیده گم شد.

-آها راست می‌گی. امروز چقدر کسل‌کننده است.

– آره دقیقا.

– زهرا کی میاد به نظرت سوگل؟

– زهرا که خودش تنهایی نمی‌تونه بیاد. هه‌هه!

– حالا بگو کی میان دیگه.

– امروز یا فردا میان دیگه. دایی آخه کار داشته.

– منظورت عمو علی اصغر منه دیگه…

– دایی من.

– نپر وسطِ حرفم، می‌خواستم همینو بگم.

سوگل می‌گوید، من می‌گویم، همیشه از این کَل‌کَل‌ها باهم داریم. روزمان به همین راحتی شب می‌شود. مامان اخم‌هایش باز شده و سرسنگینی‌اش با عمه‌ها کمتر شده است. نرگس می‌خندد و چشم‌هایش برق می‌زند، من و سوگل خانه را روی سرمان گذاشته‌ایم. مامان مدام می‌گوید: ضحی نکن، ضحی بشین، ضحی مگه بچه‌ای؟ ضحی، ضحی، ضحی! خب دلم یک عالمه بچگی می‌خواهد حتی توی یازده سالگی. خانه بابا حاجی آدم را پرت می‌کند به شش هفت سالگی‌اش. فکر کنم حتی اگر بیست سالم هم بشود، دلم بخواهد هر وقت که به این‌جا بیاییم با سوگل بازی کنم، از بپر بپر بگیر تا دنبال کردنِ گاو و گوسفندها و قایم موشک و…

جایمان را امشب توی اتاق تهی می‌اندازیم. من و نرگس کنار هم، بابا و مامان هم کمی‌آن طرف‌تر. همه خوابیده‌اند. فکر کنم همان پشه دیشبی دوباره به سراغم آمده است. البته ویزویز همه پشه‌ها شبیه هم است و تشخیص دادنشان از همدیگر آن‌قدرها راحت نیست. ملافه را مثل دیشب روی سرم می‌کشم. کاش یک دستگاه داشتم که می‌توانست آینده را پیش‌بینی کند، مثلاً اینکه همین الان بهم می‌گفت زهرا فردا کی می‌آید؟ یا فردا قرار است چه اتفاق‌هایی برایمان بیفتد؟ یا اصلاً فردا ناهار و شام را عزیز چی می‌خواهد بپزد؟

یا کاش الان می‌توانستم یک جادوگر می‌شدم و با چوب دستی‌ام آتنا را که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواهد با من بازی کند، به یک سوسک سیاهِ زشت تبدیل کنم تا صبح که از خواب بیدار می‌شود با دیدنِ خودش توی آینه زهره ترک شود. ورد مورد علاقه‌ام را زیر لب تکرار می‌کنم تا شاید اثر کند: « بابی دی بابی دی بو» «فلوفلرببیایا» را هم چند بار می‌گویم تا شاید بتوانم نامرئی شوم و بروم و یک عالمه از شکلات و شیرینی‌هایی که عزیزی توی صندوقچه‌اش قایم کرده است را بدزدم. ولی دزدی کار بدی است، نقطه.

آن‌قدر به جادوگری و ورد و نامرئی شدن فکر می‌کنم که آرام‌آرام خوابم می‌برد. آخرین چیزی که بهش فکر می‌کنم این است که چطور می‌توانم با یک ورد به آسمان پرواز کنم و بعدش…

بیدار می‌شوم، لباس‌هایم را عوض می‌کنم، دست و رویم را می‌شویم و باز می‌رویم و با سوگل بازی می‌کنیم. توی خرابه‌ خانه کناری بابا حاجی می‌دویم. به موتور آب می‌رویم و همدیگر را خیس می‌کنیم و بعدش می‌رویم و توی آفتاب می‌نشینیم تا لباس‌هایمان خشک شوند، وای اگر مامان سر و رویم را ببیند جیغش به هوا می‌رود.

قیمه‌های عزیز حرف ندارد آن هم با ماستِ خودمانی و سبزی‌های باغچه خودش، در کنارش. مامان بهم چشم غره می‌رود، می‌فهمم یعنی موقع غذا با دهان باز حرف نزن و آن‌قدر تندتند غذایت را نخور. آرام‌تر می‌خورم و سعی می‌کنم کمتر حرف بزنم.

بعد از ناهار همه می‌خوابند. من و نرگس و سوگل راهمان را می‌کشیم و می‌رویم توی حیاط. هر سه‌تایی‌مان نظرمان روی بازی گرگ و گوسفند است. من گرگ می‌شوم و نرگس و سوگل گوسفند. صدای جیغ و خنده‌هایمان حیاط را می‌گیرد. نرگس و سوگل می‌دوند و من به دنبالشان. می‌گیرمشان و می‌آورمشان و توی دایره‌ای که همان اول بازی با چوب روی زمین کشیدیم، اسیرشان می‌کنم. سوگل گرگ می‌شود و من و نرگس از دستش فرار می‌کنیم. تمام تنمان عرق کرده است ولی تا خودِ غروب باهم بازی می‌کنیم. تا وقتی که تراکتور گونی‌های گندم را می‌آورد و بابا و بابا حاجی و کارگرها، آن‌ها را توی کوچه پیاده می‌کنند و بعدش میاوردنشان توی حیاط و به ردیف روی هم می‌چینند. چشمکی می‌زنم و به سوگل و نرگس اشاره می‌کنم تا دنبالم بیایند. بابا و بابا حاجی در حیاط را می‌بندند و کسی جز ما سه نفر توی حیاط نیست. خودم را از روی گونی‌ها بالا می‌کشم و از آن بالا سُر می‌خورم و می‌آیم پایین. سوگل و نرگس هم به دنبال من. یک‌بار، دوبار، سه بار،… وقتی که عزیز می‌آمد توی حیاط، بی‌سروصدا می‌دویم و بین درخت‌های تهِ حیاط خودمان را گم‌وگور می‌کنیم و نفس‌زنان بین آن‌ها، روی زمین ولو می‌کنیم و زل می‌زنیم به آسمان صاف و آبی بالای سرمان که از بین شاخ و برگ‌های درخت‌ها قسمتی از آن معلوم است. صدای زهرا و جواد که می‌آید هر سه‌تایی‌مان از جایمان می‌پریم و با جیغ و هورا به طرفش می‌رویم و بغلش می‌کنیم. «کی اومدید؟ چرا آن‌قدر دیر اومدید؟ می‌دونی چقدر منتظرت بودیم؟» زهرا ذوق کرده است و سوال‌های ما تمامی ‌ندارد. بغلش می‌کنم، بغلم می‌کند. با سوگل دستش را می‌گیریم و تا خانه می‌دویم.

دیشب من و زهرا پیش هم خوابیدیم و تا ساعت دو نصفه شب باهم حرف زدیم. از همه چیز؛ از معلم کلاس پنجمم گرفته تا شوخی‌های بچه‌ها سر کلاس و کتاب‌هایی که تازه خریده‌ام و خوانده‌ام. زهرا هم از عروسی دایی‌اش که هفته پیش بود، یک‌ریز تعریف می‌کرد و عکسش را توی گوشی مامانش بهم نشان داد. امروز هم ناهار آش داشتیم و من عاشقِ آشم، کم مانده بود شیرجه بزنم توی آن. بعد از ناهار هم من و سوگل و زهرا و نرگس، قایمکی رفتیم شبستان و با گونی‌های گندم دوباره سرسره‌بازی کردیم. الان هم منتظر نشسته‌ایم تا بابا بیاید و با او به صحرا برویم. عزیز برایمان هندوانه می‌آورد و می‌گوید: بخورید خنکتون بشه.

آب هندوانه از لب و لوچه‌مان می‌ریزد، به همدیگر می‌خندیم و به هندوانه‌هایمان گاز می‌زنیم. صدای بوق وانت که می‌آید همگی‌مان از جا می‌پریم و با هورایی بلند، به طرفِ در حیاط می‌دویم. همگی‌مان مثلِ چیتاهایی شده‌ایم که می‌خواهیم اول از همه خودمان را از عقبِ وانت بالا بکشیم. بابا که راه می‌افتد، همگی باهم دست می‌زنیم و شعر می‌خوانیم. سوگل هم روی سقف وانت دایره می‌زند و جواد وسطِ همه ما می‌رقصد. من می‌خندم. نرگس می‌خندد. کاش به مامان هم می‌گفتیم تا ما بیاد. بلند می‌شوم باد به موهایم می‌خورد و خاک توی چشم‌هایم می‌رود، دوباره می‌نشینم.

امروز قرار است که سوگل اینا برگردند خانه‌شان. فردا ما، پس‌فردا هم زهرا و جواد اینا. کاش کارِ برداشتِ گندم‌های بابا حاجی حالاحالاها طول می‌کشید.

وانت را که بابا نگه می‌دارد، همگی می‌پریم توی حوضِ موتور آب. آب می‌پاشیم به هم، خیس آب می‌شویم. من به بچه‌ها شنا یاد می‌دهم، شنایی که خودم هم بلد نیستم. باورشان می‌شود و مثل من دست‌هایشان را توی آب تکان می‌دهند. پاهایم به ذق‌ذق افتاده‌اند، چقدر امروز آب سرد است. بچه ها را از آب بیرون می‌آورم و توی آفتاب می‌نشینیم تا خشک شویم.

کارِ بابا که تمام می‌شود، دوباره عقبِ وانت می‌نشینیم. جواد هم می‌رود جلو و کنارِ بابا می‌نشیند؛ هیچکدام‌مان حال نداریم. آرام می‌نشینیم تا به خانه برسیم. جلوی خانه حاج بابا، عمه عفت و شوهرعمه وسایلشان را عقبِ ماشینشان گذاشته‌اند و آماده حرکت هستند. انگار تا الان فقط منتظر ما بوده‌اند. سوگل می‌رود و سوار می‌شود. از همدیگر خداحافظی می‌کنیم و ماشینشان راه می‌افتد، اشک سوگل درمی‌آید.

ماشین عمه اینا دور و دورتر می‌شود ولی ما هنوز برای سوگل دست تکان می‌دهیم تا وقتی که دیگر ماشینشان دیده نمی‌شود.

توی اتاق کناری همه دورِ سفره نشسته‌اند و صدای حرف و خنده‌هایشان می‌آید. پاهایم آن‌قدر درد می‌کنند که نای بلند شدن و شام خوردن را ندارم. هنوز چند ساعت بیشتر نگذشته است ولی دلم برای سوگل تنگ شده است. فکر کنم اگر او بود، الان کنارِ هم سرِ سفره بودیم و او به غذای من دستبرد می‌زد و من به غذای او. یعنی الان سوگل کجاست؟ ملافه را روی سرم می‌اندازم و چشم‌هایم را می‌بندم، قطره گرم اشکی از توی چشمم سر می‌خورد و روی بالش می‌چکد.

***

صدای تلق و تولوق جابه‌جا کردنِ وسایل از توی آشپزخانه می‌آید، چشم‌هایم را که باز می‌کنم وسایل اتاقِ خودم را می‌بینم. کمدم، تختم، کتابخانه‌ام،… می‌نشینم. تازه یادم می‌آید که نزدیک صبح مامان بیدارم کرد و سوار ماشین شدیم و برگشته‌ایم تهران و بعدش را اصلا یادم نمی‌آید؛ منظورم توی ماشین و چطور بالا آمدنم را. کوله‌ام را باز می‌کنم و وسایلش را بیرون می‌آروم. حتی وقت نشد کتاب‌هایم را توی دهات بخوانم؛ راستی امروز چندم است؟ فکر کنم بیست‌وپنجم باشد. این چند روز یادم رفته روزهای باقی‌مانده به تولدم را توی تقویم خط بزنم. خودکارم را برمی‌دارم و تا بیست و پنجم را خط می‌زنم. چند روز دیگر تا روز تولدم می‌ماند؟ یک، دو، سه…. چهارده روزِ دیگر مانده است. بلند می‌شوم و کتاب‌هایم را توی کتابخانه‌ام می‌گذارم. به پشتِ پنجره می‌روم. آسمان پر از دود، گل‌های پژمرده و خشک توی گلدان، سر و صدای ماشین‌های توی خیابان. هنوز هیچی نشده، دلم لک زده است برای آسمان صاف و تمیز دهنو، برای سر و صدای گوسفندها، برای سرسبزی و صفایش. البته همیشه این‌طور نیست که زهرا و سوگل و عمه‌ها هم با ما آن‌جا باشند و این همه بهمان خوش بگذرد. ولی خب عزیز و بابا حاجی که هستند.

دست خودم نیست من از بچگی عاشق دهاتم ، عاشق دهنو. نفس عمیقی می‌کشم. کاش زودتر دوازده روز دیگر بیاید، البته قبل از آمدن آن روز کاش مامان هم تا آن موقع به اندازه ما دهنو را دوست داشته باشد، آن وقت است که همه چیز نور علی نور می‌شود.


پی‌نوشت: عکس اول تزئینی و سایر عکس‌ها توسط شرکت‌کننده ارسال شده است.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.