توی این اپیزود با مرتضی اسفندیار عزیز همراه شدیم تا روایت سفرش رو به جنگلهای آمازون و رشتهکوه آند بشنویم.
سفری که پر از شناخت و تجربههای تازهست.
از زندگی کنار اقوام محلی آمازون بگیر تا تجربهی بودن در جنگلهای متراکم و خطرناک.
اگر اهل سفر به مناطق بکر و ناشناخته هستید، این اپیزود رو از دست ندید.
اپیزود دهم از فصل سوم رادیو دور دنیا رو میتونید در کستباکس، اپلپادکست، ساندکلود، اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این پادگیرها جستوجو و سابسکرایب کنید.
محتوای متنی اپیزود:
امیرحسین: سلام به رادیو دور دنیا، خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای من رو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول، میشنوید. همونطور که میدونین، همهمون روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم؛ روزهایی که باعث شدن ما هم دل و دماغ انتشار اپیزود رو نداشته باشیم و نتونیم کنارتون باشیم. اما حالا که از اون روزها کمی فاصله گرفتیم، با یه اپیزود دیگه همراهتونیم تا به سهم خودمون بتونیم برای ساعتی هم که شده، حال و هوای بهتری رو کنار هم تجربه کنیم. راستی، این اپیزود تو روزهای بهاری اردیبهشت سال ۰۴ تولید شده.
ترانه «تو بیا ای یار دیرین» از امید نعمتی
امیرحسین: خب، همسفرهای رادیو دور دنیا، قراره که یه گفتگوی دیگه رو شروع بکنیم. من خودم خیلی براش هیجان دارم. قراره به یه سری نقاط جالبی که قبلاً هم راجع بهش حرف نزدیم، سفر کنیم. قبل از اینکه گفتگو شروع بکنیم، پانتهآ سلام. چطوری؟ چه خبر از مناطق اروپایی؟
پانتهآ: سلام امیرحسین، مرسی. من خوبم. امیدوارم که هر کسی که داره به ما گوش میده هم حالش خوب باشه. خدا رو شکر چندین هفته است که آسمون سوراخ شده تو هامبورگ و مثل چی داره بارون میاد وسط تابستون. همچنان ما احساس تابستون نداریم. جاتون خالی! خود آلمانیا خیلی دوست ندارن، ولی من به عنوان کسی که از تهران میام که بارون کم دیدم تو زندگیم، هنوز عاشق بارون و هوای ابریام ولی فکر میکنم همینجوری ادامه پیدا کنه، احتمالاً منم شبیه آلمانیها بدحال میشم، چون اصلاً زندگیمون رو مختل کرده، متأسفانه روز آفتابی حتی تو تابستونم اینجا کمیابه. اما راجع به اپیزود امروزمون، مهمون امروزمون آقای مرتضی اسفندیار هستند که خیلی خیلی قصههای بکری دارن برای تعریف کردن و کسی هستند که تمرکزشون رو گذاشتند روی سفر به روستاهای داخل و خارج ایران و هدفشون اینه که با اقوام مختلف و سبک زندگی و فرهنگشون از نزدیک آشنا بشن به واسطه این سفرها. ما بیصبرانه منتظریم که قصههای سفرهای جذابشون رو برامون تعریف کنند، خیلی خوش اومدین مرتضی جان، خوشحالیم که امروز شما مهمان ما هستین.
مرتضی: سلام، سلام، خیلی ممنونم. سلام به همه شنوندهها و اونهایی که این پادکست رو میشنون در هر کجای این زمین که هستیم.
پانتهآ: مرسی. من دوست دارم از اینجا شروع کنم که فکر میکنم این روزا اسم آمازون که میاد، شاید اولین چیزی که به ذهن خیلیها میرسه، همون معروفترین وبسایت خرید آنلاین، آمازون باشه. ولی ما امروز دوست داریم راجع به همون آمازون اصلی که اسم یک جنگل و رود تو آمریکای جنوبیه، با شما گپ بزنیم و با گوشهامون بهش سفر کنیم. میخواستم ببینم که چی شد یهو تصمیم گرفتید پاشید برید آمازون، اون سر دنیا؟ چون که جزو مقصدهای خیلی رایج سفر نیست که آدمها بگن آره، تعطیلات بعدی پاشیم یه سر بریم آمازون. سفر بهش نیازمند یه برنامهریزی و مهارت خاصیه فکر میکنم و احتمالاً یه جرقهای نیازه که آدم همچین تصمیمی بگیره و پاشه سفر بره. دوست دارم بدونم که اون لحظهای که شما این تصمیم رو گرفتین، چه اتفاقی براتون افتاده یا چی باعث اون جرقه شده؟
مرتضی: آره، بگم که خب، ببین من چون تو کشور پرو بودم و در واقع، یعنی آمازون رو من تو برزیل دیده بودم. خب قسمت آمازون تو برزیل خب توریستی هست و خیلی زیرساختها برای توریست مناسب شده ولی از اونجایی که من به دنبال اقوامی بودم که اصالت خودشون رو یا سبک زندگی خودشون رو حفظ کرده باشن. تو کل کشور پرو به دو تا منطقه رسیده بودم که خب، این دو تا از بابت ارتفاع، جغرافیا، مردم، زبان، غذا، همهچی با هم خیلی متفاوت بودند. یکیش که همون اقوام کروز که توی رشته کوه آند بود که اینا دقیقاً تو بالای ۳۰۰۰، ۴۰۰۰ متر زندگی میکردن. یه اقوام دیگه که بهشون رسیدم، اقوام ماتسیگنکا بود که این اقوام ماتسیگنکا در واقع توی، در واقع میشه گفت لایههای جلویی آمازون، یعنی ناحیه جنگلهای بارانی آمازون بودن و این خیلی برای من جالب بود که بتونم به اونجا دست پیدا کنم و برم این اقوام و شکل زندگیشون رو ببینم. مخصوصاً که دو تا قومی که کاملاً به شکل متفاوتی با هم دارن زندگی میکنن، تو یه کشور و حتی اگه از رو جغرافیا نگاه کنیم، شاید خیلی هم دور به نظر نرسن از این رشته، بالای رشته کوه آند تا دل اون جنگل آمازون، ولی چقدر تفاوت وجود داشت، اون چیزی که من مشاهده کردم و دیدم.
امیرحسین: تفاوته از چه جنسیه؟ یه ذره راجع به این تفاوته میگی برامون؟
مرتضی: من میخوام یه مقدار شبیهسازی بکنم، فرض کنید که مثلاً ما تو تالشیم، میشه آند و میریم تو جلگه، تو مازندران مثلاً توی گیلان مثلاً یکی از اون جاهایی که تو جنگل، تو پاییندست میشه رفت. حالا یه اسکیل دو سه برابری بهش بدیم ولی اختلاف سبک زندگیشون و شکل زندگیشون زمین تا آسمون بود. یعنی من اصلاً از بابت آب و هوا، اونجا بالاترین ارتفاعی بود که من بودم، اونم تو شش روز، توی ارتفاع ۴۳۰۰ متر، یعنی کمی کمتر از مثلاً قله سبلان. اینا دارن زندگی میکنن و مثلاً سرمای هوا، همیشه اونجا سرده و مثلاً من که بودم، یه دفعهای صبح بلند میشدم، میدیدم ۲۰، ۳۰ سانت برف نشسته. یا مثلاً غذاهاشون اونجا، غذاهاشون فقط میتونه سیبزمینی باشه، ذرت باشه، غذاهایی که توی ارتفاعات مقاوم هستند یا گوشت آلپاکا و یا لاما میتونست باشه. ولی تو آمازون، غذاشون کاملاً متفاوت بود. چون اونا میتونستن از مانیوک استفاده میکنن، از پلاتو یعنی موز در واقع که اونجا کِشت میشه برای خوردن که حکم نون رو داره براشون، از اون میتونن استفاده کنن، حالا یه سری جک و جونور دیگه هم بود (خنده) که از اونا هم استفاده میکردن به عنوان غذا.
امیرحسین: چیا مثلاً؟ جک و جونور چیا مثلاً؟
مرتضی: بگم؟ (خنده)
امیرحسین: آره، چون با هم صحبت کردیم. میدونم که یه سری داستان داره.
مرتضی: آره، ببین مثلاً من اونجا بودم و داشتم فیلم میگرفتم و همینطوری مثلاً داشتم… یعنی برام صبحونه آورده بودن. یعنی اون خانمه قرار بود از من پذیرایی کنه، یعنی رئیس قبیله بهش گفت که از من پذیرایی کنه و بستگانش بود. چون من از قبل با رئیس قبیله هماهنگ کرده بودم و اینا. برام صبحانه یه چیزی، مانیوک آوردن و یه چیزی آوردن، من مشابهش رو ندیده بودم. خیلی برام مشخص نبود این چیه. بعد پلاتو بود و مانیوک و اینا. بعد با یه نوشیدنی اینا. من شروع کردم خوردن. بعد دیدم یه خانمی اونجا، یه سنی هم داشت، فکر کنم مثلاً ۷۰، ۸۰ سال سنشون بود. یعنی مادربزرگ اون جمع بود. دیدم یه سری چیزا توی دستش داره تکون میخوره و اینا، بعد دقت کردم، بعد دیدم قورباغه است. بعد گفتم این حتماً میخواد بگیره بندازه اونور دیگه. اصلاً تو خونه جمع کرده. بعد دیدم یکی یکی داره میزنه اینا رو به اون چوبه و میکشدشون و شروع میکنه به پروسه که تو آب جوش بندازه. بعد من همین لحظه داشتم اونو نگاه میکردم، بعد ظرف غذای خودمو نگاه میکردم، میخواستم ببینم (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مرتضی: این تو چیزی از اون هست که من دارم میخورم. بعد یه ذره مطمئن شدم دیدم نیست. غذا رو ول کردم، فقط رفتم شروع کردم تصویر گرفتن ازش که داره چجوری این کارو انجام میده و واقعاً میخواد اینا رو بخوره، کلاً پروسهاش تا آخر رفتم باهاش که لای برگ موز گذاشت و دیگه تو زغال گذاشت و خیلی خوشطبع. خوشطعمش میکنه به این روش که درست میکنن. آره، یعنی میخوام بگم همچین غذایی هم توی زنجیره غذایی اینا بود.
پانتهآ: من یه سوال دیگهای که دارم اینه که شما بعد از سفراتون لاغر میشین؟ به خاطر این غذاها.
مرتضی: خیلی محسوس این اتفاق میافته. یعنی حتی واقعاً در دو سه تا عکسی که از اول سفر تا آخر سفر میبینیم، این اتفاق میافته. چون مثلاً یه جایی مثل چین، یه جایی مثل همین آند، یعنی پرو، هر دو منطقه، واقعاً اینطور بود که … یا حتی مثلاً سفر به کشورهایی مثل تایلند، لائوس که رفته بودم، مدت زمان زیادی طول کشید، خیلی وزن خیلی واضح، مثلاً ۵ کیلو، ۱۰ کیلو کم میشم. و اینو خب تقریباً خودم میپذیرم. یعنی جزئی از این سفره و چون اونجا واقعاً غذاش برخی جاهاش اصلاً به طبع من نیست. حالا من در حد مثلاً میخوام بگم، من چهار روز اونجا هم صبحانه، ناهار، شام توی آند فقط داشتم سوپ میخوردم. اونم سوپی که مثلاً … خب، من خیلی پروتئین زیاد مصرف میکنم تو زندگی روزمرهام، اصلاً چیزی تو اون نبود، پروتئین توش نبود.(خنده) بعد مثلاً بعد از اون سفر، حالا یه دو سه روز ریکاوری داشتم، رفتم قسمت آمازون. خب فکر کن اونجا فقط من مانیوک میخوردم، یعنی یه چیزی شبیه سیبزمینی. و برخی روزا واقعاً نمیتونستم غذای دیگهشون رو بخورم. حالا یه روز مثلاً رفتم ماهی، با همین رئیس قبیله رفتیم ماهی از دریاچه گرفتیم و خانمش درست کرد. خیلی خوشمزه بود. ولی به غیر از اون، اکثر غذاشون رو من یا کم میتونستم بخورم یا فقط میخوردم که بتونم بگذرونم. بنابراین آره، وزن کم میکنم، رایجه. (خنده)
امیرحسین: بعد حالا مرتضی، سوالی که ازت دارم و ذهن خودمم حالا قبل ضبط هم داشتیم با هم گپ میزدیم، تو مدل حالا سفرهایی که میری، در ادامه بیشتر راجع بهش صحبت میکنیم، الان مشخصاً راجع به همین آمازون بخواهیم صحبت کنیم، تو خیلی تو دل مردم اون ناحیه میری، خیلی لمس میکنی زندگی کردن کنارشون رو
مرتضی: آره.
امیرحسین: و تلاش میکنی که خیلی همسو بشی و شاید از زاویه دید اونا به زندگی که اونجا در جریانه، نگاه کنی. یه ذره از این تجربه حالا تو آمازون بگو، چه شکلی بوده؟ چه شکلی دیدیشون؟ احتمالاً تفاوتهای خیلی زیادی شاید با ما که اینور کره زمین داریم زندگی میکنیم، داشته باشن و همینطور شباهت. یه ذره راجع به اینها صحبت کن برامون.
مرتضی: ببین، واقعیت، خیلی تفاوت وجود داشت. یعنی من هنوزه هنوزم، دارم سعی میکنم یاد بگیرم و با اونجایی که هستم هماهنگ باشم، تلاش بکنم این اتفاق بیفته. مثلاً چطور؟ مثلاً من وقتی میرفتم اونجا، حالا این پروسهای که اصلاً چجوری به اونجا رسیدم، یعنی چند شهر رو با ماشین محلی و با قایق، چند ساعت رفتم تا رسیدم به این مثلاً منطقه اولی که قرار بود من چند روز اونجا باشم و بعد اون خانم منو برداره ببره تو اون اقوام اصلی. من اونجا چند روز بودم، بعد دیدم همین که رسیدم، خیلی آهسته، ریلکس، اصلاً خیلی سرعت زندگی اونجا فرق میکرد. و من باز داشتم تلاش میکردم باهاشون هماهنگ بشم، ببینم چیکار میکنن، آهسته باشم. بعد مثلاً اصرار نکنم که همین الان، مثلاً فردا بلند شیم بریم. یعنی میدونستم در عمل نتیجه نمیده. باید دو سه روز صبر میکردم تا این خانم، کارهای خودش رو و مثلاً چه میدونم، اون تعاونی که ایجاد کردن که صنایع دستی درست کنن رو هندل بکنه، بعد من تازه با اون هماهنگ بشم، برم بالا. یعنی خب یه مقداری اینها رو من هر از گاهی هی دارم تلاش میکنم که اوکی، مثلاً یه ذره آروم باش، یه ذره عجله نکن، بذار ببینیم چی پیش میاد دیگه. این چی پیش میادا خیلی جاها بوده و مخصوصاً تو همین سفر. گفتم قبلاً هم، من در شکل سفر کردنم هم سفر کردم، یعنی من قبلاً چهجوری سفر میکردم، یه جاهایی من خب خیلی به عکاسی طبیعت علاقهمند بودم و هنوزم هستم، یعنی از ایرانم خیلی عکس گرفتم از طبیعتش، به اون سبکی که بوده. ولی خب هر چقدر رفت جلوتر، شکل سفرم عوض شد. الان اون شکل از سفر که برام جالب و جذاب هست، اینه که با آدمها و قصههای اون آدمها ارتباط پیدا بکنم و ببینم اون آدمها چطور زندگی میکنن، چیکار میکنن برای زندگی. و هر چه بیشتر شبیه به گذشته باشه و کمتر تغییر پیدا کرده باشه، برای من جذابتره. یعنی انگار من میخوام هم سفر در تاریخ رو تجربه بکنم، هم به اون منطقهای که رفتم و مثلاً اقوام که روی همین آمازون، اینا خیلی زندگیشون تغییر نکرده بود. یعنی همون رئیس قبیله، میخواستیم بریم تو جنگل و میخواست شکار بکنه، تیر و کمانش رو درآورد. هر چند که حالا یه تفنگ هم داشت، از اون کمتر استفاده میکرد. ولی تیر و کمانش رو درآورد، زه کشید، اصلاً رفت در واقع اون تیرش رو آماده کرد، از اول همه رو شروع کرد. و میخوام بگم این شکل از این بابت که هم یه جورایی سفر در تاریخه و هم مردم اونجا شکل زندگیشون رو دارم میبینم که کاملاً متفاوت با جای دیگه، حتی تو ایران هم همینطورهها. این برای من خیلی جذابه الان و خود داستان اون آدمها که من باهاشون صحبت میکنم، چی بوده داستانشون، چی شده و چیکار کردن، الان دارن اینطوری زندگی میکنن، یا اون آدمهایی که کمی سن دارن تو اون خانواده برای من خیلی جذابه. من با اونا بیشتر ارتباط میگیرم.
پانتهآ: مرتضی جان، یه جایی اشاره کردین که یه خانمی واسطه این بوده که شما رو ببره به دل اون قبایلی که دوست داشتین، این رابطها رو چه جوری آدم باید پیدا کنه؟ مثلاً فرض کنید که من الان بخوام پاشم برم سمت این قبیلهها، خب قطعاً نمیدونم باید اون راه ارتباطی رو چطور پیدا کنم. این لینکهایی که پیدا میکنین برای شما، پروسهاش چه شکلیه؟
مرتضی: ببینید، در واقع این شکلی که من سفر میرم، سختترین قسمت کار اینه که بتونی اون خانواده یا اون اقوام یا اون ارتباط رو با اون خانواده و اقوام پیدا بکنی که تقریباً تو ایران هم حتی برای من سخته. یعنی اصلاً یه تیم تشکیل دادم هم برای داخل ایران و جداگانه برای خارج از ایران. یعنی یه سری دوستانی که علاقهمند بودن و دوست داشتن به من تو این مسیر کمک کنن و به هدف من، اومدن به من اضافه شدن. برای همین قبایل آمازون، یعنی اینطور بود که من سه نفر از دوستانی که در واقع تو شبکههای مجازی من رو داشتن، گفتن ما علاقهمندیم و اومدیم یه تیم تشکیل دادیم. این افراد تقریباً یک ماه و نیم، دو ماه، داشتن بررسی میکردن و اقوام این منطقه رو یه جورایی یه کار علمی کردن و بررسی میکردن. حالا منم با هم بررسی میکردم. میگفتیم خب، این اقوام اون ویژگی که ما میخوایم رو داره، حالا باید بریم داخلشون ارتباط رو پیدا کنیم. حالا تو این مسیر آدمهای مختلف، گشتیم و گشتیم و گشتیم. حالا بالاخره یه جایی هم شانس آوردیم، یه دوستی بود، ما این دوست در واقع رفته بود، ایرانی هم بود، رفته بود قبلاً این مناطق رو، به صورت کلی میشناخت. بعد ایشون اون خانمه رو معرفی کرد به من. و این خانمی که معرفی کرد، بچهها باهاش ارتباط گرفتن، بعد مراحل بعدی اتفاق افتاد که تازه من باید شروع میکردم نامه مینوشتم که ایشون امیتنامی بود به رئیس قبیله بده. به اون رئیس قبیله بالا که میخواستیم بریم، که اون هدف سفر من، میخوام چیکار بکنم، اصلاً برای چی میخوام برم، چند روز میخوام بمونم رو بهش بگه، بعد ایشون که تایید کرد، بگه که اوکی، تو مثلاً تو این تاریخ بلند شو بیا که من تو رو ببرم. حالا یه بازهای هم گفت، چون گفتم اینا اصلاً تاریخ دقیق خیلی ندارن دیگه، باید ببینی چی پیش میاد. و اینطوری شد که من رسیدم. تقریبا تو اکثر سفرها، اینه که ما باید بگردیم، من خودم به همراه اون دوستانی که با من همراهی میکنن، بگردیم دقیقاً تو لایههای زیری بگردیم، اون ارتباطه رو پیدا کنم یا اون خانواده رو پیدا کنیم یا اینکه خیلی جاهای کمی هم پیش میاد که مثلاً چین، مثلاً من رفتم اونجا، روستا رو پیدا کردم خودم از قبل، رفتم تو اون روستا گشتم و گشتم با یه خانوادهای آشنا شدم و اون خانواده اجازه داد من باهاشون باشم و بتونم اون سبک زندگی اصیل اون روستا رو تصویر بگیرم.
پانتهآ: من خیلی کنجکاوم که ببینم آدمهای آمازون چه شکلیان. من هیچ تصویر ذهنی ندارم و فکر میکنم که خیلیهای دیگه شبیه من باشن. یه کم دوست دارم برامون توصیف کنی چی میپوشن؟ قد بلندن؟ قد کوتاهن؟ رنگ پوستشون چه رنگیه؟ میدونین، یه تصویری به ما بدین که ما بتونیم توی قصه با شما همراه باشیم که انگار دیدیم اونجا رو. به نظرم خیلی کمک میکنه بهتر درک کنیم روایت شما رو.
مرتضی: آره، ببینید تقریباً اون چیزی که من مواجه شدم، توی اکثر کشورهایی که الان این آمازون، قسمت بکر و دستنخوردهش، قسمت پروئه، یه قسمتش تو اکوادوره، یه جاهایی از برزیل همچنان دستنخورده است. دستنخورده یعنی این که تکنولوژی خیلی اونجا نفوذ پیدا نکرده. خب تو این سالها دیگه اونا قسمت کمی از این اقوام یا حتی تو کشورهای پرو، این اقوام دیگهای به غیر از ماتسیگنکا که اونا سبک زندگیشون رو بهتر نگه داشتن، اینا تقریباً پوششهاشون تغییر نکرده. ولی برخی از اقوام مثل همین ماتسیگنکا که من رفتم، اینا پوششون هم عوض شده. یعنی به سبک ماها لباس میپوشن. یعنی خیلی دیگه لباس اصیل و سنتی ندارن. هر چند دیگه بالاخره غذاهای خودشون رو دارن، نوشیدنیهای خودشون رو دارن، شکلی که درآمد دارن هنوز خیلی تغییر نکرده. ولی خب اونا گوشی موبایل هم دارن برخی از این جوامع، حالا اونجایی که من رفتم تقریبا نداشتن چون اصلاً دسترسی به اینترنت و اینا به اون راحتی نبود. یه مدرسهای میخواستن بسازن، به اون مدرسه دولت اینترنت داده بود ماهوارهای که مثلاً من گاهی از اون استفاده میکردم. ولی در کل چون اینترنت و گوشی و اینا نیست، خیلی تغییرات سرعتش زیاد نیست. ولی آره، خیلی شبیه ما هستن، یه جوری لباس پوشیدنشون، خب یه مقدار قدشون کوتاهتر از ماست، حالا احتمالاً به خاطر بحث جغرافیایی، طبیعتی که اونجا هست، اینطوریه. و خب غذا خوردن و شکل زندگیشون که کاملاً متفاوته دیگه، یعنی جوری که دارن زندگی میکنن.
موسیقی محلی نواحی «آمازون و آمریکای جنوبی»
امیرحسین: مرتضی، من اصلاً دوست ندارم این بحثه راجع به آمازون تموم شه. چه تصویری ازش هست که اصلاً یادت نمیره؟ خیلی تو ذهنت شفاف و موندگاره؟
مرتضی: ببین من یه روزی، در واقع پیش همون رئیس قبیله و خانواده و اعضا… چون اینا یه کامیونیتی، جوامعی با تعداد افراد کم… مثلاً این خانوادهای که من رفتم، سه چهار بار قایق عوض کردم فقط تا بهشون برسم. یه بار قایق عوض کردم از پیش امیت که من سه روز پیشش بودم، سه ساعت با قایق رفتیم. بعد اونجا ما سه ساعت پیاده رفتیم. دوباره یه قایق عوض کردیم تا بالاخره رسیدیم پیش این رئیس قبیله. من رسیدم اونجا، روز بعدش بارون خیلی سنگینی میاومد و اینا خونههاشون با نی ساخته میشد، یعنی قشنگ به همون سبکی که سالیان ساله، همون شاید دو سه هزار سال قدمت این شکل خونههاشون بود، یه بارون خیلی زیادی به مدت دو سه ساعت میبارید، انقدر زیاد بود که من نمیتونستم جابجا بشم، برم بیرون و همشون مونده بودن. من بودم و با یه خانم مسن دیگری که این داشت مثلاً پلاتوها رو، موزها رو گرفته بود ریخته بود توی دیگ، آماده میخواست بکنه بجوشونه و بعد کارهای دیگهش رو … مثلاً یه چیزی درست کنه ازش. من بودم و این، فقط این رو نگاه میکردم ایشون، این خانم من رو نگاه میکرد. بعد هیچ زبان ارتباطی که با هم نداشتیم، (خنده) یعنی اصلاً هیچ چیز نزدیک به هم نداشتیم. (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مرتضی: یعنی منم با زبان بدن هم که میخواستم باز یه کاری بکنم فقط اون من رو نگاه میکرد، و بعد یه حسی نسبت به من داشت، فکر کنم خیلی هم از من خوشش نیومده بود از من (خنده). بعد من دو سه ساعت پیش این باید میموندم، بعد این که من پیش این هستم و بعد از اونور یه سری اتفاقات توی اونجا میافته و من از اینجا باید زاویه تنظیم بکنم. این زاویه همیشه هنوز توی ذهنمه که باران میخورد و شرشر میریخت مثلاً درخت نارگیل اینور بود و این خانمه اینور داشت موز درست میکرد و من همینطوری داشتم از این قاب اونور رو نگاه میکردم و اون خانمی که اونور میخواست قورباغه درست کنه و اینا رو از این زاویه داشتم میدیدم. این برام خیلی جالب بود. یعنی خیلی چیزهاش اینجا متفاوت بود توی این قاب.
امیرحسین: وقتی داشتی صحبت میکردی، این گردنبندت هم خیلی توجه من رو جلب کرد. چیه داستانش؟ همین خانمه هدیه داده؟
مرتضی: آهان، ببین امیت، ببین امیت من رو اصلاً نمیشناخت و هیچ نفعی هم برای هم نداشتیم، یعنی اصلاً قرار نبود من به امیت مبلغی پرداخت کنم، یعنی اصلاً چیزی هم در این مورد صحبت نکرد و نخواست هم. ولی این شخص سه تا بچه داشت و همسرش هم گارد اون روستا بود، یعنی اون قبیله بود که ازشون محافظت میکرد.
امیرحسین: محافظ بود.
مرتضی: من که رفتم، خب رفتیم خونهشون، دو سه وعده غذا درست کرد، شروع کرد با موز، همان پلاتوها رو سرخ میکرد، آورد و خوردیم. انقدر این آدم مهماننواز بود و من نمیدونم چطور بگم این درجه مهماننوازی این آدم رو که من اصلاً تصورم از اینکه من برم توی اقوامی، توی روستایی توی آمازون، انقدر مهماننواز یعنی هر جا مثلاً دو سه روز با همسرش وقت گذاشت، من را برد مثلاً باغ کاکائو چرخوند، گفت این میوه کاکائوئه، بعد شروع کردند به توضیح دادن…
امیرحسین: چه جالب.
مرتضی: برشش دادن دونههای کاکائو رو. من یه شوخی هم با اونهایی که من رو دنبال میکردن کردم. بعد این پسرش دونههای کاکائو را میخورد، بعد تف میکرد. بعد من گفتم این شکلاتهایی که میخورین، از این ساخته میشه.
امیرحسین: (خنده)
مرتضی: بعد خیلی هم زیاد خورده بود. بعد دیدم یه روزی همین گردنبند رو گذاشته بود روی گردنش. بعد چون من میدونستم این آیوهاسکائه. آیوهاسکا هم یه ترکیباتی که شمنها توی آمازون، قدیمها از این به عنوان دارو استفاده میکردن.
امیرحسین: شمنها یه قبیلهان توی آمازون؟
مرتضی: نه، نه، یه جورایی رهبرانِ… چون شمنها میشه رهبرانی که به واسطه ارتباطات طبیعی، افراد در واقع اونها را در واقع رهبر خودشون قرار داده بودن و در واقع اون شمنها رو اطاعت میکردن ازشون و یه جورایی هم کارهای درمانی و در واقع ارتباط با طبیعتشان رو ایجاد میکردن. یه جورایی در واقع چون اونها دینشون میشه گفت یه دین متصل به طبیعت بود از قدیم، اون شمنها براشون یه ارزش و اعتباری داشتن. حالا این شمنها توی مراحلی از درمان ممکن بود استفاده کنند، دو تا گیاه با هم میکس بکنند و اون دو تا گیاه رو میجوشوندن مدت زمان زیادی و میشد آیوهاسکا که توی این آیوهاسکا، حالا به تلفظ خودشون یه چیز دیگهست. این رو استفاده برای درمان، که حالا شما در واقع یک حالتهای ذهنی برات پیش میاد، یه جور روانگردان هست که حالا یک سری بحثهای درمانی شما رو میتونی انجام بدی یا مشکلات ذهنی و روحی که داری رو برطرف بکنی.
امیرحسین: همون ماشروم خودمونه؟
مرتضی: میشه گفت یه تأثیراتی مثل او داره. حالا میگن یه ذره اثرات آیوهاسکا قویتره. من اون روز به امیت گفتم که این گردنبند چیه؟ مثلاً من از کجا میتونم بخرم؟ همونجا در لحظه درآورد، گذاشت گردن من.
امیرحسین: چه جالب.
مرتضی: بعد من گفتم نه، قشنگه، ولی من نمیخوامش. گفت نه این رو حتما باید بگیری، این هدیه است مثلاً. بعد خیلی هدیه ارزشمندی بود. بعد یک سری دست… دست… چون اونها یه سری با هستهها و دونههای اونجا یه سری دستبند میسازند.
امیرحسین: آهان، صنایع دستیه.
مرتضی: آره. صنایع دستی که البته صنایع دستی اصلیشون پارچههای اقوام ماتسیگنکا هست که به روش خیلی جالبی این رو درست میکنند. ولی این دستبندها چند تا بود، گفت چند تا از اینها انتخاب کن برای دوستات ببر. یعنی میخوام بگم انقدر مهماننوازیشون…. چون از من میپرسن که واقعاً ایرانیها خیلی از همه جا مهماننوازترن؟
امیرحسین: آره دیگه آره.
مرتضی: بعد من میگم واقعاً من یه جاهایی مهماننوازی دیدم که خب توی ایران هم هست به همون اندازه. میخوام بگم انگار همهجای دنیا آدمهای مهماننواز زیاد هستن.
امیرحسین: ببین، به نظرم یه ذره هم در رابطه با طبیعت و یه ذره در رابطه با اون حال و هوایی که توی آمازون وجود داره هم بگی بد نیست.
مرتضی: ببین، یه چیز شگفتانگیز برای من، صبحاش بود. یعنی من این صبحهاش، باور میکنی خیلی خسته بودم، ولی ساعت ۴ صبح، ۴.۳۰ صبح انقدر صدای پرنده میاومد، اون هم از تایپهای مختلف، من اصلاً نمیتونستم بخوابم. یعنی یک کشش درونی بود، بلند شو برو بیرون، یا صدا رو ضبط میکردم یا فیلم میگرفتم، خیلی برایم جالب بود. حالا اینکه من تو اون منطقهای که بودم، خب یه مقدار بارش زیاد بود، یه روزهایی خیلی باران میاومد، خب باز این برای من جالب بود که خب این حجم بارش رو دارم میبینم. و اینکه خب من جایی که بودم یا توی اون اقوامی که بودم، خیلی پر از پوشش گیاهی بود و مثلاً رودخونه بزرگی هم کنارش بود. یعنی مثلاً من میرفتم کنار رودخونه بزرگ اورومومبا، یک رودخانه بزرگی که اکثر این کامیونیتیها اطراف این رودخونه بزرگ تشکیل شدن که مثلاً من بخوام از آخرین جایی که با ماشین، بعد دو سه تا ماشین عوض کردن رسیدم، فقط سه ساعت باید با یه قایق بزرگ که فقط محلیها بودن، چوئن تقریبا اصلاً توریستی من تو این چند روز، به هیچ وجه، تو هیچ جاش ندیدم. یعنی خودشون هم براشون تعجب بود، این شخص خارجی داره کجا میره؟ بعد اصلاً از من میپرسیدن تو کجایی هستی؟ که من میگفتم ایران، که اصلاً نمیدونستن کجا هست ایران.
امیرحسین: نمیشناختن…
مرتضی: بعد من که رفتم، بعد از سه روز رسیدم اونجا، خب کلاً اینجا اون تصویری که تو ذهنم هست، اینه که همینطوری که با قایق دارم میرم توی این رودخانه بزرگ، اورومومبا همش هی داریم میریم جلو، جنگل بیشتر و بیشتر میشه و ابرهایی که میاد پایین، روی این جنگله. یعنی با اینکه ارتفاعش زیاد نیست، ولی باز این ابرها داره میاد رو این جنگلها. بعد این چند روز، یعنی شاید من بیشتر از یک هفته اونجا بودم، تصور من از اینکه پر از جنگله و مثلاً میرم توی مزارعشون هم باز شبیه جنگله چون درخت موز کاشتن اون هم انبوه. و خب این خیلی تصویر برای من خیلی قشنگی بود. هرچند که خب یه ذره تصویرهای تلخم دارم یعنی مثلاً.
امیرحسین: چی مثلاً؟
مرتضی: ببین مثلاً من یک روز با رئیس قبیله گفتم که خب بریم یه ذره کشت و زرعتون رو ببینیم، چکار میکنین و اینها. از خونهشون فاصله گرفتیم، رفتیم حدود یک ربع، بیست دقیقه دور شدیم. بعد من یه دفعه رسیدم به جایی که دیدم اصلاً جنگل نیست و کلاً سوخته. بعد متوجه شدم که اینها جنگل رو سوزوندن، یک وسعت زیادی رو سوزوندن که این رو تبدیل بکنند به … یعنی درختهای کاکائو توش بکارند و چون مصرف کاکائو زیاد هم شده در دنیا، انگار و قیمتش هم رفته بالا، حالا نمیدونم اینها اجازه از دولت داشتند، نداشتند، انقدر هم دور از دسترس بودن که واقعاً هم لازم نباشه حتی اجازه بگیرن، ولی این وسعت زیادی که درختها سوخته بودن و اینها قرار بود توی چند سال کارهایی که روش میکنند، دیگه این درختها از بین بره کاملاً اثرشون، خیلی من یه جورایی غصه خوردم اونجا ولی خب انقدری اونجا طبیعت زیاد بود و مثلاً من با این رئیس قبیله، روز بعدش گفتم بیا بریم شکار مثلاً، با هم رفتیم توی جنگل که بره میمون شکار بکنه و همونطور که گفتم با اون تیر و کمان سنتی خودش درآورد، حالا قبلاً مثل اینکه زهر بهش میزدن، زهر گیاه یا یه حیون و اینها را بهش میزدن که مؤثرتر باشه ولی خب دیگر زهر نبود، حتی یک سری تیرهاش هم خراب شد، درست کرد و با هم رفتیم داخل جنگل. و این وارد جنگل شدن، وارد مثلاً رسیدن به دریاچههای داخل جنگل برای ماهیگیری، بعد رفتیم جلوتر، رودخونه جاری میشد. بعد مثلاً شروع کرد تیر و کمانش را آماده کرد به یک میمون بزنه، خیلی اون لحظات برای من عجیب بود و طبیعتی هم که میدیدم واقعاً اون جنگل انبوه آمازونی که سراغ داشتم، اونجا رو به شکل واقعی داشتم میدیدم و تجربه میکردم که هی راههای کوچیک و کوتاهی که میرفتیم، بعد من عین بچهها مثلاً اینها چیان؟ این ردیف…
امیرحسین: سؤال بود …
مرتضی: آره، ردیف مورچهها که داشتن میرفتن، این برگهای بزرگ دهنشون بود. بعد من هی نگاه میکردم، بعد میگفت بابا بلند شو بیا بریم جلو شکار کنیم. بعد من نمیتونستم از اینها بگذرم. بعد هی میرفتیم جلوتر، مثلاً یک چیز دیگه عجیب میدیدم. مار مثلاً وسط جاده بود، داشتیم میرفتیم، بعد مار رو دیدم. بعد بهش نشون دادم، گفت نه، این نگران نباش، این سمی نیست. حالا ما خیلی زبان ارتباطی با رئیس قبیله نداشتم دیگه. فقط فهمیدم اشاره کرد این سمی نیست، نگران نباش، بریم. مثلاً. خب این طبیعتی که من تو اون دو سه روزی که توی آمازون تجربه کردم، دو سه روزی که با خود رئیس قبیله بودم، حالا سه چهار روز هم با امیت بودم توی منطقه خودشون، خیلی جذاب بود برام.
پانتهآ: من دو تا سؤال داشتم که یکیشون نصف نیمه جواب دادین. گفتین که دست و پا شکسته با همدیگه صحبت میکردین. میخواستم بدونم این زبان ارتباطی شما با این قبیلههای مختلف چیه؟ مثلاً انگلیسی بلدن؟ پانتومیم بازی میکنید برای همدیگه؟ چیکار میکنید؟ این رو بگو. بعد سؤال بعدیم رو میپرسم.
مرتضی: ببین این قبیلههایی که … یعنی خود ماتسیگنکاها یا کروز مثلاً توی آند اینها زبان محلی خودشون رو دارند، ولی افرادی هم توشون بودن و هستن که در واقع زبان اسپانیایی بلدند. یا مثلاً توی درسهایی که مثلاً اون افرادی که سنشون کمتره، خوندن، اسپانیایی رو گنجونده دولت. ولی خب من هم اسپانیایی نمیدونستم، یعنی تنها راه ارتباطیمون این بود که حالا با زبان ایما و اشاره با اکثرشون، کار رو راه بندازم. یا اینکه از گوگلترنسلیت آفلاین استفاده کنم. چون خیلی جاها اینترنت نبود و با اون میشد مقداری کار رو راه بندازم یعنی بفهمم چه خبره، چیکار دارن میکنن. یا برام بنویسن حتی و بفهمم چه اتفاقی داره میافته اونجا. یا چی میخوام، یا اونها چی میخوان از من.
پانتهآ: یعنی به زبان اسپانیایی ترجمه میکردین که اونها متوجه بشن؟
مرتضی: آره آره، یعنی اونها به اسپانیایی مینوشتن. یا من برای اونها اسپانیایی مینوشتم، برخیشون میدونستن، برخی دیگه که نمیدونستن، دیگه با ایما و اشاره کار رو راه مینداختیم.
پانتهآ: خیلی خوب. راجع به مار و اون حشرهها و اینا که داشتین صحبت میکردین، خیلی ذهنم درگیر این شد که ببینم تا حالا اتفاق خطرناکی هم براتون افتاده؟ حالا چه از طرف معاشرت با آدمها، چه حالا تو اون گشتوگذار، تو طبیعت بکر اونجا، اتفاق خطرناکی هم تجربه کردین؟
مرتضی: والله خیلی خوششانس بودم که الان هستم اینجا، وگرنه میتونستم نباشم. (خنده)
امیرحسین: دور از جون.
مرتضی: من با این رئیس قبیله قرار بود برم تو جنگل، بعد بهش گفتم ببین خب یه ذره خطرناکه مثلاً، بهم یه چکمهای داری بدی؟ بعد حالا با ایما و اشاره گفتم یه چیز بلندتر، رفت توی اتاق رو گشت و دو تا چکمه برای من آورد. منم چون داشتم فیلم میگرفتم که مثلاً دارم آماده میشم و برم، بعد این چکمه رو که پامو که جوراب بود توش، پام رو کردم اون تو، دیدم پام نمیره داخل، پام داخل نمیره و اینا، درآوردم و این چکمه رو سر و ته کردم، دیدم یه رتیل انقدری افتاد پایین (خنده)
امیرحسین: ای وای (خنده)
مرتضی: بعد داشتم فکر میکردم اگه من جوراب پام نبود چی میشد. بعد این رو که انداختم پایین، اون سریع با شمشیر نصفش کرد، یعنی رئیس قبیله شمشیر دستش بود، نصفش کرد، بعد صبحش اتفاقاً رفته بودیم کرم داشتیم شکار میکردیم. بعد روز قبلش هم مثلاً قورباغه، بعد داشتم پیش خودم فکر میکردم این کرمه مثلاً چه جوری میشه داستان، آیا واقعاً میشه کرمها رو میخورن یا نه. بعد این کرمها رو برداشته بود، البته فقط برای اینکه ماهی شکار بکنه. یعنی خیلی جالب، یه سری ساقهها رو، دقیقاً هم نقطهزنی میکرد.
امیرحسین: طعمه بوده یعنی کرمها.
مرتضی: آره، نقطهزنی میکرد. یعنی قشنگ ساقهای رو میدونست این هست و میبرید، وسطش رو باز میکرد، اون کرمه رو در میآورد. خیلی کرم تپلی هم بود. بعد این کرم تپله رو میزد روی قلاب که ماهی بگیره که خب چند تا ماهی اینطوری گرفتیم. روز بعدش، خب پیش امیت رفتم، اونها یه سری کرم در واقع…
امیرحسین: آماده داشتن (خنده)
مرتضی: کرم سنتی داشتن، توی زنجیره غذاییش بود که برای من آورد و به عنوان احترام برای من آورد و من هم دیگه نمیشد دستش رو رد کنم دیگه. گفتم حالا امتحان کنم دیگه.
امیرحسین: خوردی؟ چه طعمی بود؟
مرتضی: والله طعمش رو سخته بخوام بگم، چجوری بگم.
امیرحسین: ادویه و اینا زده بود و خیلی …
مرتضی: طعم میشه گفت یه ذره رو به شیرین داشت، ولی خب پروتئینی نرم بود. یعنی فکر کن مثلاً گوشت مرغی که خیلی نرم باشه، یه ذره شیرین باشه. این لارو یه جور چیز هست که توی درختهای کوکونات مثلاً درمیاد، اگه اشتباه نکرده باشم. غذای سنتی اصیل اقوام ماتسیگنکا هست و این رو برای احترام برای من آوردن و اینا خب گفتم که حالا هم تجربه بکنم، قورباغه رو نخوردم، ولی گفتم حالا این کرم رو بخورم یه تجربه غذای متفاوت داشته باشم. یه ذره سخت بود خوردنش. نه اینکه مزه خیلی بدی داشته باشه، ولی خب واقعیت من هم مثل همه ماها خب از یه فرهنگی رفتیم که عادت نداشتیم.
امیرحسین: آره بابا اصلا…
مرتضی: خودشون خب از غذای لوکسشون بود، خوردن این. خیلی پروتئین زیاد و اصلا قدیمها در واقع برای اینکه احترام داشته باشن به کسی میاد تو اقوامشون مثلاً اون رو میآوردن. ولی حالا من دو سه تا امتحان کردم باز بیشتر ترجیح دادم همون موز پخته و سرخشده و اینا رو بخورم.
امیرحسین: (خنده)
نوازندگی فلوت توسط Leonardo Rojas
امیرحسین: احتمالاً الان شنوندههامون که راجع به آمازون بشنوند، خب خیلی ترغیب بشن. چه توصیهای داری واسه کسایی که میخوان برن آمازون یا اصلاً تصمیمش رو دارن یه تایمی رو واسه این سفر بذارن؟
مرتضی: ببینین این سفر یه مقدار توی قسمتهای عمیقتر سفره. یعنی من به نظرم خب کسی بخواد بره آمریکای جنوبی، آمازون رو تجربه بکنه، میتونه با برزیل شروع کنه که یه خرده توریستیتره. و خود منم از اونجا رفتم حالا، تجربه آمازونم اول از اونجا بود، ولی اگه بخواید واقعاً یه مقدار اقوام عمیقتر و اینا رو بری، واقعیت نمیدونم چه جوری پیشنهاد بدم، چون اولاً لازمه که اون ارتباطه رو ایجاد کرده باشی، بعد این اقوام هم اینطور نیست که حتماً مهمان بپذیرند. ممکنه یه سری از اقوام، یه سری از جاهایی باشن که توریستی شده باشن و توریستهای خارجی اگر برن پرو و خودشون رو به این مثلاً شهر برسونن اسم شهره هم کوییلیبامبا بود اگه اشتباه نکنم. یعنی من تا کوییلیبامبا رفتم از شهر کوسکو، کوییلیبامبا رفتم و از کوییلیبامبا مثلا فکر کنم حدود یه شب تا صبح راه بودم تا رسیدم به یه جایی بهش میگفتند ایوو چوته. از ایوو چوته باید سوار قایق میشدم و این از ایوو چوته باید سه چهار ساعت سوار قایق میشدم که قایقهای که محلی میرن تا برسن به اون حالا این لوکیشن لوکالهای مختلفی هستند کنار رودخونه که اگه بشه یکیشون رو پیدا کرد که خدمات توریستی میده خب میشه اونجا رو تجربه کرد.
پانتهآ: خب من دوباره دو تا سوال دارم که تیکهتیکه بپرسم. یکی اینکه من اینش رو متوجه نشدم، پس یکی که دوست داره بره حالا بین اقوام زندگی بکنه و در قالب یه سفر، در قالب سفر یه تجربهای داشته باشه، باید از این شهر کوسکو شروع بکنه که حالت توریستی داره، درسته؟ اینو درست متوجه شدم؟
مرتضی: بله، کوسکو یه شهر قدیمیه که همچنان ساختمانهای عجیب و قدیمی داره. عین کارتونه.
امیرحسین: بله
مرتضی: و خیلی هم زیباست. از شهر کوسکو میتونی شروع بکنی و بری به کوییلیبامبا یعنی خودش این تقریباً ۸ ، ۹ ساعته و تو باید دو تا کوهستان بزرگ رو رد بکنی تا برسی به این شهر کوئیلیبامبا که تقریبا یه شهر یعنی شهر ارتفاع پایین و دیگه کوهستانی نیست دیگه و اونجا میتونی دیگه شروع کنی و بری به سمت آمازون یعنی تازه اونجا، دروازه ورودی آمازون میشه گفت یه جورایی این شهر.
پانتهآ: خب پس، اونجا دیگه مهارت خودتونه که رسیدین اونجا، ببینین که میتونین یه لینکی پیدا کنین که شما رو ببره به جاهای عمیقتر یا که نه به همونجا اکتفا میکنین. سوال بعدی اینه که چه فصلی برای سفر به آمازون مناسبه؟
مرتضی: ببینین فصلهایی که خب کمتر بارش داشته باشه، خب خیلی بهتره. فصلهای پربارشش تقریباً اگر اشتباه نکنم یعنی سه چهار ماهی که خیلی پربارش هست تقریباً میشه گفت از اردیبهشت یا خرداد شروع میشه تقریباً تا مثلا تو تیر ماه مثلاً تا قبل از تیر ماه یعنی تا خرداد مثلا دو سه ماه پربارش هست، دو سه ماه پربارش هم فصل یعنی شش ماه دوم هست. تو این فصل پربارش خب احتمالاً تجربه خیلی … یعنی خیلی بارشهاش زیاد میشه یعنی حتی من شنیده بودم که مثلا در حد دو سه متر آب میاد بالا و یه جاهایی دیگه مثلا میره زیر آب، انقدر که ارتفاع بارش زیاد میشه اون زمانی که کمبارش هست رو بررسی کنین که چه زمانی هست خب زمان مناسبتریه برای رفتن.
امیرحسین: بعد من یه سوالی واسم ایجاد شد، این سفرای این مدلی خب پر هزینه باید باشه مرتضی. چه جوری مدیریت میکنی؟ والله به سختی مدیریت میکنم. چون باید تعداد سفر خوبی بتونم برم که این پروژه رو یعنی اسم این پروژه رو گذاشتم من دیم ویلیج یعنی روستاهای رویایی، حالا چه داخل ایران و چه خارج از ایران. برای اینکه بتونم مدیریت بکنم هزینه سفرهام رو حالا هم خودم بالاخره در سفر میدونم که چیکار بکنم که خیلی هزینههای سفرم زیاد نشه، مثلا ترنسفرها رو چه جوری برم یا مثلاً ماشینهای اشتراکی برم به جای اینکه ماشینهای مثلاً در در اختیار بگیرم و خب اصولاً مخصوصاً اکثر این سفرها هزینهش بلیطه دیگه یعنی بیشترین هزینه سهم سفر، بیشترش قسمت بلیطه که خب اصولاً جوری تنظیم میکنم بعد از اجرای یه سفر گروهی باشه که وقتی اون سفر گروهی رو اجرا کردم برم و در ادامهش سفر خودم رو برم. حالا تقریبا این چند سفر اخیر همش همینطوری بوده و اینجوری خب میتونم هزینههای سفرم رو کم بکنم ولی در عمل واقعاً کم نیست یعنی هر جوری حساب بکنی، هزینه سفرها در بهترین حالتش هم بازم…
امیرحسین: گرونه.
مرتضی: آره، بازم زیاده مثلاً من تخمین زدم، فکر میکنم یه چیزی این سفر با همه این توضیحاتی که دادم حتی سهم بلیط رو هم کم بکنیم، فکر میکنم یه چیزی در حدود ۳۰۰ میلیون برای من هزینه داشت با همه این تجربهای که من داشتم در کم کردن و خب یه جایی باید هزینه میکردم برای اینکه اون مثلاً برای اینکه من رو قسمت آند برم دیگه ماشینی وجود نداشت، باید ماشین شخصی کرایه میکردم، یه شخصی باید میگفتم آقا بیا من رو تا اونجا ببر. اینا هزینههاش یه مقدار زیاد بود ولی در کل بازم هر چی حساب کنیم باز زیاده دیگه هزینهش.
پانتهآ: من میدونم که الان یه سوالی داره توی ذهن همه میچرخه و اونم اینه که شغل مرتضی چیه که هم بهش امکان سفر رفتنهای طولانی میده که درگیر مرخصی و اینا نیست و هم میتونه هزینههای سفرش رو پوشش بده؟ میدونم که سواله شخصیه ولی میدونم که خیلی از آدمهای پرسفر مثل شما این رو زیاد میپرسن و از اون طرف شما هم دوست دارین که یکجا به همه جواب این سوال رو بدین، برای همین پرسیدم.
امیرحسین: آره ما سؤالهای شخصی هم میپرسیم.
مرتضی: اگه تا اینجاش باشه خوبه (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مرتضی: خیلی سوال پر تکراریه ازم، میدونین چرا؟ یعنی ببین این سطح تجربهها تو سطحیه که وقتی آدمها میبینن تو رو به عنوان یه آدم فضایی در نظر میگیرن یعنی اصلاً یه جورایی خودشون رو … خود منم قبلا اینطوری بودم. خودشون رو جای من قرار بدن نمیتونن، چون فکر میکنن هزینه این سفرها انقدر زیاده که نمیتونن هر چند که به نظرم تجربه خیلی مهمه و استمرار در این شکل سفر رفتن باعث میشه که تو تجربهت به جایی برسه یا شکلی از سفر رو بخوای که به این شکل در بیاد ولی خب آره هزینه هم مهمه، خب من یه جورایی تو این سالها تصمیم گرفتم که خب خیلی چیزا رو نداشته باشم ولی در عوضش سفرهای اینطوری برم. یعنی خب شاید مقدار زیادی از درآمد من از کارم که خب کارمم بالاخره ۱۰ ساله تخصصی در حوزه سفر هستیم، ما داریم سفرهای خاص اجرا میکنیم در شرکتمون و این سفرهای خاص اجرا کردن، خب اکثر درآمدش رو تقریباً من حاضرم رو چیز دیگهای تو زندگیم هزینه نکنم و این رو روی سفرها هزینه بکنم. نمیدونم، این به نظر میرسه یه جور سرمایهگذاری، حداقل از نظر خودم، یه جور سرمایهگذاری هست واسه خودم. و میتونم بگم آره، چون مثلاً من هنوز هنوزه به من بگی بهترین سفری که رفتی، یکیش مثلاً نروژ و ایسلنده که همون موقع هم برای من هزینه خیلی زیادی داشت نروژ و ایسلند رو رفتم، به اون شکلی که من مد نظرمه و اینطور گشتن تو این سوراخ سنبهها و طبیعتش که مد نظرمه. ولی میتونم بگم الان اندازه داشتن یه خونه برای من ارزشمنده، یعنی اگه بخوام بگم اون سفره به اون سبک که رفتم از خونه برام ارزشمندتره. بنابراین آره، من اکثر درآمدی که شاید از این شغلم دارم، دارم هزینه میکنم یا سرمایهگذاری میکنم واسه اینطور سفر رفتن و یه جورایی فدا میکنم واسش و این اون چیزیه که دوست دارم انجام بدم.
امیرحسین: و طبیعتا واسه هر کدوم از این سفرها هم، چون ابتدای صحبت فکر کنم اشاره کردی که یه برنامهریزی داره، یه تیمی همراهت هست، درسته؟
مرتضی: توی سفر یا؟
امیرحسین: قبلش و حین سفر؟
مرتضی: ببین دو تا پروژه رو اگه من… چون دو حوزه الان داریم کار میکنیم، در واقع سفر و اجرای تور که در واقع بشه …
امیرحسین: سفرهای خودت، مشخصاً.
مرتضی: سفرهای خودم اگر بخواهیم روستای رویایی رو اگر بگیم، یا دریم ویلیج رو بخوایم بگیم یه تیم با من هست، یعنی واقعیت میخوام بگم همینجا میتونم ابراز خوشحالی بکنم و ازشون تشکر بکنم. فکر کنید الان تقریبا ۲۵ نفر، ۳۰ نفر دارن با هم همکاری میکنن و داوطلبانه هم هست، چون این پروژه درآمدی که نداره، فقط داریم روش هزینه میکنیم. ۳۰ نفر دارن من رو همراهی میکنن. همین الانی که من دارم با شما صحبت میکنم، سه تا تیم دارن مغولستان، افغانستان و قرقیزستان رو دارن بررسی میکنن و این افراد دارن میرن بررسی میکنن که من بتونم، در نهایت بتونم به اون گزینهها دسترسی پیدا کنم و برم اون شکلی که اقوام و عشایر یا روستاییها رو بهشون دسترسی پیدا کنم و بتونم برم این کار رو روش انجام بدم. آره، یعنی واقعاً الان این کار دیگه در حد من تنها نیست و نمیتونم از پسش تنهایی بر بیام. حالا شما تو تدوینش بگیرین تا محتوایی که تولید میشه، همه اینا با یه تیم داره انجام میشه.
امیرحسین: چقدر عالی. ببین تو وسطهای صحبت، اشاره کردی چه روستاها و چه عشایر داخل ایران، چه روستاهای خارج از کشور. یه ذره هم به نظر من راجع به داخل ایران صحبت کنیم، جاهایی که رفتی، چیزی که خیلی برات دوستداشتنی بوده، خیلی تجربهای بوده که میتونی برامون تعریف کنی و باهامون به اشتراک بذاری.
مرتضی: والله من اگه بخوام بگم داستانهای داخل ایران به نظرم خیلی جذابتر از خارج از ایرانه، یعنی نمیدونم چرا، یعنی خود آدمهایی که من رو دنبال میکنن، میگن تو انگار داستانهای داخل ایران روح بیشتری داره و من نمیتونم بگم هست یا نه، واقعاً این رو نمیتونم بگم. ولی من آدمهایی که رفتم تو این مدت، من فکر کنم سیامین پروژهم هم استارتش تموم شد دیگه. همین سفری که به عشایر لرستان رفتم سیامین پروژهای بود که من در کل اجرا کردم، آدمهایی رو باهاشون مواجه شدم، طبیعتهایی رو دیدم، پیش اقوامی بودم که واقعاً هر کدومشون یه داستان داشت و داستان عجیبی داشت. یکی از شاید هم غمانگیزترین، هم قشنگترین داستانهاش این بود؛ من پاییز پارسال بود رفتم بلوچستان. من به بلوچستان خیلی سفر کردم، خیلی جاهاش رو رفتم و دیدم ولی باز این رو دقیقاً به این تیپ بود که من برم روستاهای خاص اونجا رو بهشون برسم و من با یه آقایی اونجا آشنا شدم، یعنی با دوستی که من داشتم، رفتیم پیش این، یه شخص ۶۰، ۷۰ سالهای بود به اسم علی فکر کنم، اگه اشتباه نکنم، این علی ۶۰، ۷۰ ساله وقتی شما نگاه میکردی اصلاً از این آدم انرژی میگرفتی و فکر کنید یه روستایی که مثلاً ده تا کپر مثلاً هستند به این در واقع میشه گفت معادل رئیس قبیله تو آمازون بود و همه براش احترام قائل بودن، انگار کل این روستا حول این آدم میچرخید. یه باغچه خیلی قشنگ داشت، من دو روز با این آدم بودم و سبک زندگیشون رو تصویر میگرفتم و این آدم مثلاً شیر بز میدوشید، خیلی کم. بعد مشک میزد، بعد دختر کوچولوهاش مثلاً مشک میزدن و اینا، من فیلم گرفته بودم کل این زندگیش رو. بعد باهاش، با موتورش رفتیم مزرعه گندم و جویی که داشت، درو میکردن به سبک قدیمی و سنتی، دونههاش رو در میآوردن و این آدم مثلاً با یه سری در واقع داز و اون چیزی که توی اونجا هست و صنایع دستی هست برای من یه سری شکلک درست کرد، یعنی بز و اینا درست کرد، خیلی چیز خوشگلی شد. مثلاً سریع میبافت، چند تا به من داد به عنوان هدیه و من اون سفر خیلی برام و اون آدم خیلی برام و داستانش، ببخشید محمود بود اسمش. این آقا محمود و کل داستانش این دو روز برای من خیلی جالب بود، انرژی که از این آدم گرفتم و خیلی خوشحال بودم که داستان این آدم رو ثبت کردم، تو کپر بودنش، نون درست کردناشون، مزرعه رفتناشون و اون هدیههایی که به من داد و من برگشتم. تقریباً یه ماه پیش شنیدم که این آقا محمود فوت کرد متاسفانه…
امیرحسین: ای بابا.
مرتضی: و من اینجاش برام جالب بود، من یعنی این قسمت غمانگیز این داستان که همچین آدمی که همچین روستا به این وابسته بود و این روستا کپرنشین با این آدم داشت میگشت و این اتفاق براش افتاد که من اینجای داستان زندگی من با داستان این پیوند خورده بود که من تونستم باهاش باشم و یه روز از زندگی رو بتونم نشون بقیه بدم و این برام خیلی ارزشمند بود و اصلاً انرژی که از این کار گرفتم و نمونه این مثال و داستان رو خیلی دارم که آدمهایی که مثلاً ۵۰ سال، ۷۰ سال، ۹۰ سال سنشه و داره تاریخ قشنگ واسه ما و اون داره زندگیش رو میکنه و من این فرصت رو داشتم با این آدم باشم و یه روز از زندگیش رو ببینم و بتونم در آینده به آدمهای دیگه نشون بدم. این برای من خیلی ارزشمند بود و از این داستانها ما تو ایران خیلی زیاد داریم و تفاوتی که ما تو ایران داریم برای من واقعاً میتونم بگم خیلی شگفتانگیزه یعنی من این هفته مثلاً دقیقا، من مازندران بودم، یه روستای اصیلی که مثلاً دو ساعت، سه ساعت پیاده رفتم تا بهشون برسم کاری که میکردن، هفته بعدش رفتم لرستان و با کوچ عشایر رفتم تا زندگیشون رو به اون بالا دست میرفتن. بعد فقط این دوتا رو با هم مقایسه بکنی میبینی چقدر تفاوت داره و چقدر اصالت این اقوام جذابه و کاملاً متفاوته، با اینکه من فقط نمیتونم بگم ما تو ایران اینقدر این تفاوت زیاده و برای خود یک شخصی مثل من جالبه، که من دوست داشته باشم مثلاً فکر میکنم چقدر میتونم عمر کنم، من این آدمها رو ببینم و داستانهاشون رو برای بقیه روایت کنم و این برای من، انرژی من واسه این کار، با اینکه واقعاً یه هفتههایی کم میآوردم، یا بعد از داستان آقا محمود خیلی کم آورده بودم از نظر بدنی، مالی یا هر چیز دیگه که میخوام اینقدر هزینه کنم ولی وقتی دیدم این داستانش که به آدمهای دیگه میگم اینطوری به من بازخورد میدن و این ارزش کاری که داشتم میکردم، باعث شد که انرژی بگیرم باز برم خراسان، کارای دیگه هم بعدش انجام بدم.
ترانه «دیار عاشقیهایم» با صدای همایون شجریان
پانتهآ: من خیلی دوست دارم که برامون بگی تو سفرهای اخیرت متفاوتترین و خاصترین تجربهای که داشتی چی بوده؟
مرتضی: خاصترین تجربهم، و یه ذره ترسناک، ترسناک که نمیشه گفت ولی اینکه توی اون شرایطی که پیش اومده من خودم رو وفق بدم و این بود که من تو اون ارتفاعات آند بودم، یعنی تو اون اقوام کروز مثلاً با اون سختی که خودم رو رسوندم و اینا، حالا بماند دیگه، مثلاً من دو سه ساعت پیاده رفتم تا برسم به این اقوام تو برف مثلا و رسیدم بهشون، یه بِرنابه نامی بود و خانوادهاش، خود برنابه و خانومش و هشت تا بچه. برنابه چند سالشه؟ ۳۸ سالش، یعنی ۳۸ سالش بود با خانمش و هشت تا بچه، یعنی خیلی زود ازدواج میکنن و تند تند هم بچه میارن. بعد من ویدئوهایی که گرفتم نگاه بکنی انگار یه مهدکودکه، توی اتاق کوچیک دارن غذا میخورن. حالا یه روز اول گذشت، روز دوم مثل این که کاری برای برنابه پیش اومد و با خانمش باید میرفت و همه این بچهها مونده بودن و من (خنده)
امیرحسین: (خنده)
مرتضی: یعنی بچهها، یعنی فکر کن البته پنج تاشون اونجا بودن، سه تاشون باز اون روستای پایینی بودن. من پنج تا بچه که بزرگترینش فکر کنم ۱۲ سالش بود و من، قرار بود که یه شب رو با اینا بمونم و اینا مثلا قرار بود میزبان من باشن. فکر کن که برای من خب اینش هم جالب بود، که بابا الان تو یه جایی هستی، توی ارتفاع ۴۳۰۰ متری، با پنج تا بچه، قراره شب با اینا باشی و بگذرونی و این برام خیلی تجربه جالبی بود در عین حال میگفتم آقا مثلا من قرار بود این پدر و مادرش هم باهاش صحبت کرده بودن، دوستای من باهاش، که آقا این میخواد ببینه شما چجوری زندگی میکنید، چیکار میکنید، بعد فکر کنید دو نفر اصلی نقش من نبودن…
امیرحسین: آره…
مرتضی: بعد من به این فکر کردم نیستن دیگه، حالا تو ببین با این بچهها چه جوریه داستان. بعد من شروع شد و قشنگ غروب شده بود، بعد یه بچه کوچیکشون اگه اشتباه نکنم ایتالو بود اسمش، ایتالو صدا میزد صدا میزد که این آلپاکاها برگردن بیان خونه، به سمت خونه خودشون برگردن، انگار با صدا اینا رو میآورد میآورد به سمت…
امیرحسین: آلپاکاها چیان؟
مرتضی: آلپاکاها یه چیزی بین شتر و گوسفند…
امیرحسین: آهان…
مرتضی: یعنی اون در واقع …
امیرحسین: از این شتر گوگولیها که خوشگلن میبینیم (خنده)
مرتضی: شترسان بهش میگن، ولی خب مخصوص ارتفاعات آند هستن دیگه و به خاطر پشم مرغوبشون پرورش داده میشن، خیلی پشم گرونی دارند و تو اون ارتفاعات فقط میتونن زندگی بکنن و تو اون ارتفاعات هستند کلا که گردن درازی دارند…
امیرحسین: آره آره همون گوگولیهایی که (خنده)
مرتضی: (خنده) گوگولیها رو صدا میکرد که بیان خونه، بعد از اینجا این صحنه شروع شد، فکر کن، این صحنه رو در ذهنت بساز، بعد یه ده دقیقه که صدا زد و همه آلپاکاها اومدن، یواش یواش برادر بزرگه، با این… قهرمان این داستان من یه دختر کوچولویی بود به اسم ماریا. این ماریا انقدر چهرهاش خوشگل و زیبا و فکر کن با این صورت، صورتی که اینا خب تو اون ارتفاعات، اینجاشون چیز میشه دیگه، پوستشون، لپاشون قرمز میشه و یه خرده هم میریزه انگار پوست صورتشون. من خودم که کلاً لبا و لوچههام اینا همه چیز شده رنگاش برگشته بود و ریخته بود پوستام…
امیرحسین: (خنده) لبها و لوچههام (خنده)
مرتضی: (خنده) بعد فرض کن…
امیرحسین: (خنده) خب…
مرتضی: بعد این ماریا مثلا فکر کنم کمتر از دو سالش بود. فرض کن این ماریا رو با این موهای بافته و این چهرهای که اینطوری تصور کن، این با دو تا خواهراش و دو برادرش جمع شدن که غروب شده و شام درست کنن. و اینا شروع کردن مثلاً چون اینجا همش سوپ بود دیگه…
امیرحسین: آره…
مرتضی: هر وعدهش سوپ بود، شروع کرد مثلاً برادره مثلا سیبزمینی ریخت و چند جور سیبزمینی دارن دیگه، چون پرو خاستگاه سیبزمینیه، مخصوصاً تو اون مناطق سیبزمینی مختلفی کشت میشه، بعد هر کدوم برای یه جور استفادهای هست. مثلاً یه سیبزمینی بنفشرنگی پوست کندن و گذاشتن، اول جوشوندن، بعد پوست کندن، یه جور سیبزمینی دیگهای رو خلال کردن و اینا، داشتن پروسه رو پیش میبردن. بعد اینجا یکی از این خواهرا مسئول این بود که ظرفها رو بشوره و برداره بیاره، این مثلاً شروع کرد این ظرفها رو مثلاً خودش هم، خب اینا چند روز در میون مثلاً فکر کنم حموم نداشتن که برن دیگه. خیلی دستاش و اینا چرک بود، یه مقدار بدنش، یه جاهای بدنش رو میخاروند…
امیرحسین: ای وای…
مرتضی: و بعد شروع کرد این ظرفها رو داد بهش و همینطوری هم دست داده بود و ریخت داد به برادرش ظرف رو سوپ بریزه و بده به من. بعد من اینجا موندم خدایا … دو سه تا نون با خودم آورده بودم که در شرایط چیز تو این دو سه روز استفاده کنم، اونها تموم شده بود. من مونده بودم این سوپه رو بخورم، نخورم.
امیرحسین: ما ایرانیها هم رودربایستیدار (خنده)
مرتضی: (خنده) آره. واقعا غذای دیگهای هم نبود. شب هم سرد بود، من دارم میگم فرض کن شما روی قله مثلا سبلان داری چند روز زندگی میکنی و میخوابی. بعد سرد بود واقعا و منم خیلی آدم مقاومی بودم نسبتا، ولی دیدم اگه من این غذای گرم رو نخورم، چیزی هم نداشته باشم، خب تا صبح سرما خیلی اذیتم میکنه. دیگه اون سوپ رو خوردم واقعا، یعنی یه ذره برام سختم بود که با اون چیزی که من دیدم و دستی که بهش کشیده بود و اینا و سوپ رو خوردم، خیلی سخت بود ولی در واقع خیلی هم مزهشم دیگه اون روز آخر خیلی مزهشم دیگه برام جالب نبود، روز اول بیشتر بود جالب بود مزهاش. ولی دیگه خوردم و فرداشم اوکی بودم (خنده)
امیرحسین: (خنده) خدا رو شکر.
مرتضی: حالا خدا را شکر زنده موندم.
امیرحسین: خب تجربهات از آند چه جوری بود؟ چون اونجا هم فکر کنم زمان زیادی موندی؟
مرتضی: آره، من تقریبا سه چهار شب حداقل بودم، تا برسم هم دو سه شب این وسط گذشت تا بهشون برسم و خب اینکه من تو سفر قبلیم به پرو، خیلی این سبک زندگی دامدارهایی که آلپاکا دارن برام جذاب بود، یعنی اصلا یکی از هدفهایی که دوباره رفتم این بود واقعیت، بعد اصلا وارد آمازون شد داستانم، علاوه بر این. چون من تو ایران یا جاهای دیگه، مثلا ترکیه، همون قفقاز اینا دیده بودم اینا چجوری ارتباط دامدارها و مثلاً گوسفنددارها یا بزدارها یا حتی گاودارها، اونایی که گاو نگهداری میکردن، میدونستم چه جوریه اینا ولی ارتباطشون با آلپاکا، یعنی اینا یه جور دیگهای تو کوهستان زندگی میکردن، برام خیلی جذاب بود. خود کوهستان هم خب برای من همیشه جایگاه ویژهای داشته، بنابراین دیدم ترکیب اینا خیلی با هم میتونه جذاب باشه، اگر بتونم اقوامی رو پیدا کنم که اینا دارن راه و روش زندگیشون از آلپاکاهاست و خب اینکه موفق شدم خانوادهای پیدا کردم، خانوادههای اون اقوام کلاً درآمدشون از آلپاکاهاست، یعنی آلپاکا نگهداری میکنن پشماشون رو نخ میریسن، بعد یه سری بافتههایی دارن، اون بافتهها، دستبافتههاشون رو میبرن شهر میفروشن، مثلاً درآمد اصلیشون اینه، یعنی گوشتش نیست اتفاقاً، پشمشه که درآمد براشون ایجاد میکنه. بودن با اینا، اینکه اینا چیکار میکنن چهجوری زندگی میکنن، کجا میشینن، اینا اصلاً مثلاً فرش اصلا ندارن، چجوری کجا میخوابن تو اون سرما، چه جوری تحمل میکنن که اصلا لباس هم مثلا خیلی تنشون نیست، بچههاشون هم کفش ندارن.
امیرحسین: خب چجوری؟
مرتضی: عادت کردن یعنی اصلا عجیبه که مثلاً خانم مثلاً من اونجا اون خانومه مثلاً لباس زیادی تنش نبود ولی من با این همه لباسی که تنم بود داشتم میلرزیدم ولی انگار عادت کرده بودن و بعد بچهها اونجایی که خیسه داشتن میرفتن و تو اون سرما کفش هم پاشون نبوده و بعد برام عجیب بود، اینا از بس که تو ژنشون بوده تو این همه سال که تو ارتفاع زندگی کردن، خب انگاری خیلی دیگه بدنشون به اینا مشکلی با این قضیه نداره که توی دمای منفی دو، سه درجه، تو روز و تو اون ارتفاع، بگردن همینطوری بدون هیچ پوششی.
امیرحسین: بعد اینجام که بودی یعنی تو همین لوکیشن آند که بودی، اونام خیلی زندگیه، خیلی ارتباطی با زندگی شهری و مدرن و فلان و اینا نداره؟ همون شکل مثل مدل آمازون که با تیر و کمون نمیدونم شکار بکنن و فلان اینا، اینجا هم این شکلی بوده، یا نه حال و هواش فرق میکرد؟
مرتضی: یه مقدار خب با ارتباط بودن، یعنی شدن تو این سالها، شاید ۱۰ سال، ۲۰ سال پیش … ارتباطشون هم در حد اینه که وسیله نقلیه دارن، یعنی جاده دارن و با موتور میتونن برن و بیان. حالا اگه جاده خوب باشه و مشکل نداشته باشه، با ماشین هم میشه رفت گاهی ولی گوشی موبایل هم دارند، البته مدرسهای هست اونجا که بهش دولت اینترنت داده، اونا همه از اون استفاده میکنند گاهی، ولی خب نه شکل زندگیشون میشه گفت من حالا اون چیزی که من دیدم خب شبیه ۱۰۰ سال، ۲۰۰ سال، ۳۰۰ سالِ پیشه، خیلی تغییر نکرده، یعنی اینا غذاهاشون هنوز هیچ تغییری، لباسهاشون هیچ تغییری نکرده…
امیرحسین: جدی!
مرتضی: هم لباساشون در واقع لباس سنتی و اصیلشونه، یعنی قشنگ همش بافتههاییه که خودشون دارن، کلاههایی که استفاده میکنن، آقایون هم تقریبا همینطور یعنی سبک پوشششون سبک غذاشون، لایفاستایل زندگیشون، کجا میخوابن، چه جوری میخوابن، یعنی خونههاشون اصلاً نه هیچ فرشی داشت، نه هیچ چیزی، رو پوست همین آلپاکا و اینا میخوابیدن شبها، یعنی اینا هیچ تغییری نکرده ولی خب دیگه مثلا در حد گوشی موبایل مثلاً چند نفر داشته باشن، یا زبان اسپانیایی رو دولت تو مدارس رایج کرده، خب بچههاشونم یواش یواش دارن اسپانیایی یاد میگیرن هنوز انقدر تغییر پیدا نکرده، هر چند که شنیدم خب خود حتی یه سری کامیونیتی تشکیل شده، یه سری گروههای مردمنهاد تشکیل شده که این خیلی دست نخوره، چون این فرهنگ…
امیرحسین: تا بکر بمونه.
مرتضی: تا جای ممکن خیلی تغییر پیدا نکنه و برای خودشون هم نگرانی وجود داره که این اقوامی که به این شکل الان دارن زندگی میکنن یه میراث هستند دیگه، این میراث رو بتونن نگه دارن تا مقدار زیادی.
پانتهآ: تا حالا تو این سفرهات جایی رفتی که انقدر اون جغرافیائه بکر بوده باشه که باورت نشده باشه که واقعیه؟
مرتضی: آره من یه روستایی توی قفقاز رفتم، تقریبا تابستون سال قبل بود، که باز اونا انگاری که یه دستی من رو برد اونجا قرار داد، وسط این آدما، بعد همین که من رسیدم اینا داشتن آماده میشدن برای جشن سالیانهشون و این جشنه مثل قرون وسطی برگزار میشد.
امیرحسین: چه جالب! چجوری؟
مرتضی: و اینا مثلاً حالا مثلاً دیگه شمشیر نداشتن ولی شمشیر چوبی داشتن و با شمشیر چوبی هم میزدن. یعنی یه سری قوانین رو رعایت نمیکردی با شمشیر چوبی میزدن، اصلاً رعایت نمیکردن، مثلاً من مهمونشون هستم، نیستم …
امیرحسین: فرقی نمیکرد…
مرتضی: یه سری قوانینی داشتن که مثلا پنج نفر، بهش میگفتن ماگالاتی، اگه اشتباه نکنم این پنج نفر ماگالاتی هر سال انتخاب میشدند و این پنج نفر مسئول نگهداری و حفظ این مراسم بودن. بعد اینا شروع شد، بعد کل روستا همه با هم جمع شدن، برای فردا غذاهاشون رو آماده کردن، بعد فردا صبح زود این ماگالاتیها ساعت ۴ صبح بیدار شدن، منم باهاشون بیدار شدم، بعد فرض کن همه این اتفاقات داره توی روستای سنگی اتفاق میافته یعنی همه خونهها سنگیه، حداقل ۲۰۰، ۳۰۰ سال قدمت داره اتفاق میافته. بعد ۵ صبح بیدار شدن این پنج نفر ماگالاتی رفتن تو رودخونهای که آبش بسیار سرده، چون اصلاً کلاً اونجا ییلاق سردی بود دیگه، رفتن یه جورایی غسل کردن و شروع شد داستان اون روز و اون جشن شروع شد، حالا پرچم برداشتن، بعد از اون با یه سری بطریهای شرابی که انداخته بودن مخصوص این مراسم، با خودشون بردن قلعه، بعد از قلعه بردن توی دشت بالایی که همه مردم انگار مثل زیارت رفتن اونجا و تازه اونجا پروسههای خودش رو داشت و اگه مردها میخواستن برسن به اون در واقع آیین و نمادی که اونجا داشتن، باید از چند نفر از این ماگالاتیها رد میشدن و ماگالاتیها تو رو با شمشیر میزدن. بعد فکر کن من همه اینا رو داشتم میدیدم و اصلاً باورم نمیشد یعنی اینا واقعاً واقعیه من دارم میبینم و مثلاً منم که داشتم رد میشدم، من رو با شمشیر میزدن، شمشیر چوبیهاشون، تا من هم برسم. بعد پروسه شروع شد، مهمانی شروع شد، غذاها رو آوردن، میرقصیدن، خیلی عجیب بود، یعنی قشنگ انگار که من یه سفر ۳۰۰، ۴۰۰ ساله تاریخی داشتم نه فقط جغرافیایی. حالا برگشتیم، روزهای بعدش همچنان سه روز مراسم ادامه داشت و واقعاً تجربه عجیبی بود برام، خیلی خلاصه بخوام بگم این سه روز چی شد و مثلاً یه جاش یه نفرشون انگار با من مشکل داشت (خنده)
امیرحسین: چرا؟ (خنده)
مرتضی: و یه تجربه تلخی بود، نمیدونم چرا با من مشکل داشت، حالا چون اونجا اکثراً همه خودشون بودن، خارجی نبود که اونجا، بعد مثلا من نماینده ایران انگار بودم اونجا، بعد همشون دوست داشتن که من اونجا هستم بینشون اینا، یه نفرشون بود انگار از من خیلی خوشش نمیاومد، بعد ماگالاتی هم بود اون آدم، یعنی مسئول حفظ نگهداری نظم بود، بعد من یه ذره تکون میخوردم یا بلند میشدم یه خرده عکس و فیلم بگیرم، این با شمشیر میاومد من رو میزد. بعد تو مراسم روز اصلی هم، این خیلی نوشیده بود و چون خیلی نوشیده بود، انگار خیلی دیگه اور زده بود، بعد من بلند شدم یه خرده داشتم تصویر میگرفتم و فیلم بگیرم که اینجا رو ثبت بکنم، این اومد دو سه تا شمشیر محکم زد به من انگار…
امیرحسین: ای وای…
مرتضی: بعد من اونجا دیگه عصبانی شدم، بعد گفتم برگشتم خب گفتم برای چی داری میزنی، خب آدمهای دیگه هم که اینجا ایستادن دارن نگاه میکنن این مراسم رو، یه لحظه خاصی بود. فکر کن عمو انزویی که قهرمان اون داستان من بود، یه آدم پیری که من خیلی دوستش داشتم این عمو انزو رو و اون کارهای روستایی اصیل رو داشت اون انجام میداد مثلا …
امیرحسین: ببخشید، عمو انزو؟
مرتضی: انزو بود اسمش. انزو. این عمو انزو من خیلی باهاش … انگار پدربزرگم بود. بعد من خیلی جالبه، بعدا عکس پدربزرگم رو گذاشتم تو شبکه مجازیم، بعد عکس این آقا رو هم گذاشتم بغلش…
امیرحسین: شبیه هم بودن …
مرتضی: کپی همدیگه بودن انقدر جالب بود. بعد من این عمو انزو رو خیلی دوست داشتم، اونم ارتباط گرفته بود با من. یعنی هر جا میرفت میگفت بیا، میخواست ماست درست کنه، کره رو میخواست بگیرن، اونم به روش خودشون میگرفتن، پنیر میخواست درست کنه، میگفت بیا مثلا با من باش و اینا. و اینکه اتفاقاتی که اونجا افتاد، شکل زندگیشون، طبیعتی که اونجا بود و خونههای سنگی برای من خیلی جذاب بود. یکی از تجربههای خاص تو این یه سال اخیرم بود.
موسیقی سنتی قفقازی (گرجی) با نام «Nino»
امیرحسین: چقدر جالب! ببین چی شد که این مدل سفر روستاییه، این مدل سفری که به قصد ماجراجوییه، به قصد کشفه، حالا خودت، داشتیم قبل ضبط با هم صحبت میکردیم، ازش به عنوان یه ذره لایه عمیقتر سفر یاد کردی. چی شد که به این مدل رسیدی و اصلاً تصمیم گرفتی که این سبک رو بخوای پیش ببری؟
مرتضی: آره، ببین، من سفر نروژ و ایسلند رفته بودم، بعد نروژ و ایسلند خودم رانندگی میکردم. ماشین رِنت کرده بودم، تو هر دو کشور خودم با ماشین میگشتم، فرصت زیادی نبود ولی خب یه سری استوری گذاشته بودم از این سفر و خب خیلی آدمها گفتن چقدر جذابه، چقدر… ای کاش مثلاً شما اینا رو به ما مثلا یه جوری نشون میدادی یا مثلا ای کاش یوتیوب داشتی، این کار رو میکردی، اون کار رو میکردی. بعد من در توانم نبود اون کار رو بکنم، یعنی علاقهای هم بهش نداشتم اون زمان، که بخوام مثلاً سفرم رو یه جوری پرزنت کنم که آدمهای بیشتری ببینن، چون مثلاً قبلترش هم اگه اشتباه نکنم، آره یه کشورهای دیگه هم که رفته بودم، یه طوری نشون بده ما هم بتونیم ببینیم. بعد از اون سفر تصمیم گرفتم خب مثلاً بیام یه خرده سفرها رو نشون بدم، بعد گفتم یه جورایی هم شخصیتی جوری نیستم که بتونم برم جلوی دوربین یا دوست داشته باشم برم جلوی دوربین ولاگ بگیرم مثلا که حالا اینجا اینجاست و اینا. به ذهنم رسید که من خیلی، من اصلا روستای پدریم همچنان در ذهنم بولده و بوده. چون من نوجوونی که میرفتم روستای پدریم، اطراف فیروزکوه، برام همیشه بولد بوده اون فضاش، اون خونه قدیمی و تو همه این سفرها یعنی مثلاً لائوس که رفتم با موتور میچرخیدم، باز روستاهاشون رو میچرخیدم، نمیدونم برزیل که رفتم، باز میرفتم تو روستاها…
امیرحسین: انتهایی هم واسه این روستای رویایی تو ذهنت هست؟
مرتضی: بگم هدف خیلی بزرگ، چرا، یعنی همین، یه جلسهای با بچههای تیم داشتیم صحبت میکردیم، گفتم خیلی دوست دارم راهی بتونم پیدا بکنم که این روستاها، اون سبک زندگی اصیلشون رو بتونن خیلی از این روستاها حفظ بکنن و از بین نره ولی راهش رو هنوز نتونستم پیدا کنم، فعلاً در حد اینه که تصاویرش رو نگه دارم برای آیندگان که یه جوری این میراث برای آیندهها بمونه که حالا الان اینا دارن کوچ میکنن، یا این اقوام تالش الان اومدن اینجا، چیکار میکنن یا تو خوزستان یا نمیدونم توی کهگیلویه دارن چه جوری زندگی میکنن و فعلا تصویر بگیرم، ولی دوست دارم در آینده یک کاری بتونم براشون بکنم که این سبک زندگیه، نمیدونم چه جوری، که تغییر پیدا نکنه یعنی آدمها هم دوست داشته باشن نگهش دارن ولی درآمد هم داشته باشن و خیلیها الان به فکر توریستی کردن یا توریستی شدنشون هم نیستمها، یعنی مطمئن نیستم اصلاً این راه مناسب این هدف باشه، واسه همین باید یه مقدار بگذره و یا من بتونم راههای دیگهای براش ایجاد بکنم.
امیرحسین: خیلی هم عالی مرتضی. دستت درد نکنه. دیگه داریم کمکم به آخرای گفتگو نزدیک میشیم. یه سوالی که خیلی از اول صحبت میخواستم بپرسم، اگر برگردی ۱۵ سال پیش، اون تایمی که خودت میگی سفر رو شروع کردی، چه توصیهای به خودت میکنی؟
مرتضی: چه توصیهای به خودم میکنم، ببین من دقیقا ۱۵ سال پیش بود، فکر میکنم تو دانشکده مکانیک علم و صنعت بود، یه دوستی رو دیدم که کوله پشتش بود و اومد بره تو اتاق یکی از اساتیدمون، بعد من اونجا این آدم رو با کوله دیدم، حسرت عمیقی خوردم و گفتم ای کاش من جای اون آدم بودم. دو سه سال بعدش اینطوری بود که اون آدم همکار من شد و بعد من سفرهام رو شروع کردم، بعد یکی دو سال، اون آدم به من پیام میداد که مثلا میشه من با تو اون سفرهایی که میری رو بیام؟ میخوام بگم که من خیلی جاها از همون موقع، حسرت یه چیزایی رو میخوردم که اون حسرت خوردنه فقط لازم بود براش یه کاری انجام بدم، یه اقدامی بکنم و یواشیواش فرصت بدم که اون اتفاق بیفته. اگه احتمالاً به اون آدم ۱۵ سال پیش خودم هم بربخورم، میگم عجله نکن ولی تلاشت رو بکن. نمیدونم این پکیج در کنار هم بگنجه که تو هم عجله نکن یا حرصش رو نزن ولی تلاشت رو بکن، چون من از اون موقع خیلی تلاش کردم برای همه این مسیری که تا الان اینجا هستم، تو این ۱۵ سال، با استارت سفر زدنم با یه کوله کوچیک و با یه گروهی رفتن تا به اینجا الان رسیدم، خیلی مراحل زندگیم تغییر پیدا کرد و سختیهای زیادی هم این وسط باید قبول میکردم تا بتونم به اینجا برسم ولی الان اگه اون آدم رو ببینم میگم دمتم گرم که این رو خواستی اون زمان و براش هم تلاش کردی ولی یه جایی هم میبینم، تو خیلی نگران بودی، خیلی حرص میخوردی، خیلی غبطه آدمهای دیگه رو میخوردی، شاید هم الان نگاه میکنم، اون آدم حق داشت اون حرص و غبطه رو بخوره، چون شاید انرژی بود که تو این مسیر تلاش بیشتری بکنه. حس میکنم هر دوتاش رو میتونم بهش بگم.
امیرحسین: مرتضی دستاوردت، یه دونه دستاورد، یه دونه برداشتی که از دل این همه سفر، گفتی ۴۰ ،۵۰ تا کشور هم دیدی تو دنیا، بخوای بهمون بگی چیه؟
مرتضی: یه چیزی که همین چند وقت پیش داشتم فکر میکردم، احتمالاً پذیرفتنه باشه، یعنی من بگم پذیرفتن آدمهای مختلف، شرایط مختلف، جورای دیگهای که بودن، آدمها فکرهای دیگهای که دارن، اون چیزی که بر تو پیش میاد، یا تو در واقع در زندگی تو و حوالی تو پیش میاد، یا در این کشور پیش میاد، فکر میکنم اون پذیرفتنه باشه، چون تو میری مثلاً تو کشورهای مختلف، توی کشور اروپاییش میری، آدمهای مختلفش رو باهاش مواجه میشی، بعد راستش رو بخوای میخوام بگم ما انقدر هم شرایطمون تو ایران، نمیگم حالا شرایط اقتصادی مختلفی داریم ما تو کشورمون، ولی وقتی میری و برمیگردی، مثلاً من بهم میگن تو چرا انقدر علاقه داری آخرهای سفر خستهای فقط برگردی ایران، مگه ایران برای تو چی داره؟ و من میگم واقعاً من الان ایران رو با همین نه اینکه با این شرایطی که هست، حتماً دوست داشته باشم ولی ما الان ایرانیم با همین شکلی که هستیم میتونم بپذیرم که… ما الان اینیم دیگه، حالا تلاش کنیم بهتر باشیم، من تلاش کنم بهتر باشم یا تلاش کنم ایران بهتری بسازیم یا شرکت خودم رو شرکت بهتری بتونم بکنم یا بودن خودم با آدمهای اطرافم رو بتونم بهتر بکنم.
امیرحسین: این یعنی انعطافپذیری منظورته؟
مرتضی: فکر میکنم همون پذیرشه باشه شاید هم انعطافپذیری در کنارش باشه.
امیرحسین: چون من از صحبتت این رو برداشت کردم، یعنی فکر میکردم این پذیرش یعنی اینکه تو بتونی آدمهای مختلف، با دیدگاههای مختلف، با افکار مختلف رو بپذیری…
مرتضی: بپذیری منظورم این نیست که قبولشون داشته باشی ولی با شرایطی که موجود هست تو بیای باهاش کنار بیای، احتمالاً همون انعطافپذیریه که مثلاً حالا ریزترینش میتونه تو این سفر این باشه که آقا نمیتونی بری، نیست غذا، نمیتونی این کار رو بکنی، تو باید این کار رو بکنی، سختیش اینطوریه، باهاش باید کنار بیای، دیگه حالا همینی که هست دیگه، همینی که هست. تو با اینکه همینی که هست میخوای چیکار بکنی؟ حالا در شرایطی که الان هستیم، اسکیل بزرگترش میتونه اینطور باشه دیگه، احتمالاً پذیرش از این بابت نه اینکه تو بگی من خوبه و قبولش دارم ولی پذیرش از بابت اینکه بتونی انعطافپذیری خودت رو داشته باشی و تلاش کنی کاری انجام بدی براش.
امیرحسین: خیلی هم عالی، دمت گرم، مرسی ازت، خیلی گفتگوی خوبی بود، خیلی کیف کردیم، خیلی یاد گرفتیم. اگر کلام یا حرف آخری هم با شنوندههای رادیو دور دنیا داری، میشنویم.
مرتضی: متشکرم، باعث خوشحالیمه، اگه دوست دارین سفر برین، من فکر میکنم اول اون ترسهامون رو شناسایی کنیم، من خودم هر از گاهی این کار رو میکنم. ترسهام رو شناسایی میکنم که چه چیزی باعث میشه به اون تجربه نتونم برسم و آیا حاضرم اون ترسه رو بذارم کنار که اون تجربه رو داشته باشم. خیلی مواقع جوابش آره هست و اونجا میتونیم تصمیم بگیریم که اون ترسه یا موانعی که وجود داره رو بپذیریم که بذاریم کنار، بذاریم تجربه بکنیم و هی این تجربههای ریزریز بهمون حس بهتری میده و براش ارزش قائل میتونیم بشیم و تلاشهامون رو بیشتر کنیم و میگم که حیفه که تو این دنیا به خاطر ترسهامون تجربههای خوبی رو نداشته باشیم.
امیرحسین: خیلی هم خوب، مرسی ازت مرتضی، دمتم گرم. پانتهآ ممنون از تو، مرسی از اینکه از راه دور هم همراهمون بودی و کلی کیف کردیم. اگر نکته یا کلام آخری هم داری، میشنویم.
پانتهآ: مرسی از تو و خصوصاً مرسی از مرتضی که با روایتگریش ما رو علاقهمند کرد به این سبک سفر که البته کار خیلی سختیه و کار هر کسی نیست، ولی مطمئنم که رفت نشست یه گوشه ذهنم که حالا یه روزی، اگر امکانش برام پیش اومد، من هم اینقدر عمیق بتونم سفر کنم، البته من بعد از کووید یه کم کلاً تاب و توانم برای سختی کشیدن تو سفر اومده پایین ولی مطمئنم که یه روزی دوباره اون روحیه برمیگرده و این بار دوست دارم که اینجوری با مطالعه و عمیق بتونم سفر بکنم. همین، مثل همیشه لذت بردم از شنیدن صحبتهای مهمونمون و اینکه تا اپیزود بعدی از من خداحافظ.
امیرحسین: خیلی هم خوب، دمت هم گرم پانتهآ. ممنون از اینکه همراهمون بودی. ممنون از همه شنوندههای رادیو دور دنیا، مرسی از اینکه تا آخر اپیزود همراهمون بودین. امیدوارم که اپیزود امروز رو دوست داشته باشید، تجربه خوبی براتون بوده باشه، نظراتتون رو برامون تو کامنتها بنویسید و امیدوارم که تونسته باشیم تجربه خوبی رو کنار همدیگه داشته باشیم. تا یه اپیزود دیگه خدانگهدارتون.
موسیقی بیکلام پایانی