توی این اپیزود، همسفر آسا و حمید شدیم و از رویای دیدن ۱۹۷ کشور جهان حرف زدیم.
حمید و آسا همسفرهایی هستن که تصمیمگرفتن با دوچرخه به ۱۳ کشور جهان سفر کنن.
توی این اپیزود پابهپای مهمونامون تا هند و پاکستان رکاب زدیم و از جسارت تجربههایی جدید تو سفر حرف زدیم.
این اپیزود رو میتونید توی کستباکس، اپلپادکست، ساندکلود، اسپاتیفای و کانال تلگرام علیبابا گوش کنید. کافیه اسم «رادیو دور دنیا» رو تو هر یک از این پادگیرها جستوجو و سابسکرایب کنید.
محتوای متنی اپیزود:
امیرحسین: سلام، به رادیو دور دنیا خیلی خوش اومدین. من امیرحسین مرادیام و شما صدای منو از قلب شرکت سفرهای علیبابا، یعنی ساختمون روز اول میشنوین. اینجا رادیو دور دنیاست، یه پادکست سفری که توی هر اپیزود راه رو از گوشمون شروع میکنیم و به گوشهگوشه دنیا میرسیم، به این امید که با این همسفری رویای سفر رو تو دلامون زنده نگه داریم و تأثیری که هر سفر توی زندگیمون میذاره رو پیدا کنیم. ما توی پادکست رادیو دور دنیای علیبابا، خیالپردازی رو تمرین میکنیم و برای این کار، نیاز به فکر متمرکز، موقعیت مناسب یا ذهن آماده نداریم. بهترین همسفر برای ما کسیه که توی ترافیک، پشت میز کار، لای ظرفهایی نشسته، تو مترو و اتوبوس یا حتی تو بیخوابی آخر شب گیر افتاده و دلش میخواد برای ساعتی هم که شده بره به جایی غیر از اونجا که هست.
موسیقی بیکلام The Show
امیرحسین: خب همسفرای رادیو دور دنیا، رسیدیم به یه اپیزود دیگه و یه گفتگوی دیگه. اپیزود امروزمون یه ذره به لحاظ فرمی متفاوته با اپیزودهای قبلی. من قبل از اینکه برم سراغ مهمونهامون، قبل از اینکه برم سراغ مهمونهامون یه ذره توضیح بدم. تفاوت اولش اینه که خب ما تو این مدت همیشه پانتهآ همراهمون بوده و هست و کلی تو اپیزودها با هم گپ زدیم و کیف کردیم. پانتهآ چون مدتیه که برای تحصیل رفته آلمان، توی این اپیزود ما پانتهآ رو به صورت آنلاین داریمش و در واقع به صورت آنلاین گفتگو رو پیش میبریم و کنارمون هست. پانتهآ چطوری؟ چه خبرا؟
پانتهآ: سلام امیرحسین، مرسی، من خوبم. من درس میخونم ولی الان مشغول سفر توی جنوب آلمانم. پس صدای منو از شهر ماینز میشنوید، یه شهر کوچیک و دانشجویی ولی خیلی قشنگ، کنار رود راین.
امیرحسین: مرسی. تفاوت بعدی چیه؟ تفاوت بعد اینه که ما مهمونهامونم امروز به صورت آنلاین داریم و دلیلش هم اینه که من موقعی که با مهمونهامون و قصهشون آشنا شدم، انقدر برام جذاب اومدن، اینجوری بودم که حتماً ما باید اپیزود رو ضبط بکنیم و میدونستم هم که تو یه سفر طولانیان. گفتیم شاید بخوایم وایسیم، بیان تو استودیو، با هم ضبط بکنیم، زمان از دست بره. آسا مجتبایی و حمید غفاری امروز مهمون رادیو دور دنیان. بچهها خیلی خوش اومدین به رادیو دور دنیا.
حمید: مرسی.
آسا: مرسی. سلام، سلام، سلام به همگی. امیدوارم حالتون خوب باشه. ما در حال حاضر سریلانکاییم. یه ماهی هست که اینجاییم و بعد از شش ماه سفری که داشتیم، اینجا یه ذره ثابت شدیم، استراحت کنیم، واقعاً نیازه وقتی که توی سفری، یه جاهایی وایسی، استراحت کنی، تجربههایی که داشتی رو نگاه کنی و بله.
حمید: سلام. منم حمید هستم. خیلی خوشبختم که امروز مهمون برنامه شما هستم. ممنونم و اینکه از لحاظ مسافتی، اینجا هم مثل همون چیزی که پانتهآ جان گفتن، یه شهر خیلی کوچیکه. حالا درسته دانشجویی نیستش ولی یه شهر خیلی کوچیکه، جنوب جزیره و کشور سریلانکا هستش. خود جزیره سنریلانکا که خیلی کوچیکه، از لحاظ مسافتی اندازه یکی از استانهای کشور خودمونه، ولی بلیگامایی که ما در حال حاضر توش هستیم، فکر میکنم که از این سر شهر به اون سر شهر، کلاً ده کیلومتر نباشه، یعنی ده کیلومتر بشه یازده کیلومتر وارد یه شهر دیگه میشیم.
امیرحسین: چقدر جالب. بچهها اصلاً خودتونم گفتین، میخوام از همینجا شروع کنم. اگه موافق باشین، من موقعی که با شما آشنا شدم، یه ویدیو دیدم، آسا فکر کنم تو مقابل برج آزادی بودی و اصلاً شروع صحبتت این بود که آقا میخوایم با دوچرخه به سیزده تا کشور سفر کنیم. مقصدمونم تا جایی که یادمه اندونزی گفتید، بالی اندونزی قراره باشه. چی شد؟ اصلاً چه جوری شد که شما به این تصمیمه رسیدین که با دوچرخه یه سفری رو شروع بکنین که خیلی عجیب غریبه و هر لحظهش رو نمیدونی قراره با چی مواجه بشی؟
آسا: خب همونطور که اون ویدیویی که از منم دیدید که گفتم سلام، من آسام، بیست و دو سالمه، میخوام با دوچرخهام سیزده تا کشور سفر کنم. چرا دوچرخه؟ چرا حالا سیزده تا کشور؟ همه اینا، اینکه من میخواستم سفر کنم، همیشه واسه من فانتزی بود. اینکه از ۱۹۷ تا کشور، ۱۹۷ تاش رو ببینم اینجوری بود که یه آرزوی بچگیه و و قراره که من این رو یه روزی حالا شایدم نه، به دستش بیارم و زمانی که دانشجو بودم، هی دیگه درگیر کار و دانشگاه و اینا بودم و توی یه جوی قرار گرفتم که همه دارن میرن و تو هم باید مهاجرت کنی مثل همه، درس بخونی و بری. توی یه پروسهای از زندگی یهو قرار گرفتم که احساس کردم که باید مسیرم رو عوض کنم، اینجوری خوشحال نیستم، هر چقدر دارم تلاش میکنم، منو خوشحال نمیکنه. اون چیزی که فکر میکنم نیست و گم شده بودم، هدفی نداشتم. اینجوری بودم که باشه، من برم چند سال تو یه کشور کار کنم، کی سفر کنم، کی ببینم، کی تجربه کنم و شروع کردم ایران رو سفر کردن. شروع کردم خود ایران رو سفر کردن. میرفتم، میگشتم و همین در کنارش همون کارهای مهاجرتمم انجام میدادم تا اینکه من با حمید آشنا شدم و دیدم که یکی هست عین من، اونم دغدغهش همینه، اونم خواسته مهاجرت کنه، اونم ولی دلش نخواسته. همه اینا یهو با همدیگه جمع شد و ما گفتیم که چرا اصلاً از الان سفر نکنیم؟ چرا باید بریم تو یه کشوری کار کنیم، بعد پسانداز کنیم، بعد کی بشه، چه جوری بشه که آدم سفر کنه، تجربه کنه و من اینجوری بودم خب باشه بیا کولههامون رو جمع کنیم، از همین فردا بریم، بریم دیگه، اصلاً این بشه زندگی. همین الان شروع کنیم و حمید دوچرخه رو انداخت تو سر من (خنده)…
امیرحسین: یعنی پیشنهادش با حمید بود.
آسا: آره یهو اومد بهم گفت دوچرخه. گفت با دوچرخه. من گفتم مگه میشه اصلاً همچین چیزی؟ با دوچرخه آدم کی میشه که با دوچرخه سفر کنه؟ گفتم باشه میشه مثلاً زمینی همه مسیرها رو رفت، با ماشین، با اتوبوس ولی دوچرخه خدایی نه دیگه. اینجوری بود که با من شوخی میکنی دیگه، دوچرخه چرا؟ منم خب همیشه دوچرخه سواری رو دوست داشتم. اینجوری نبودش که ازش دور باشم. تفریحی دوچرخهسواری میکردم، با خانواده، با دوستام ولی خب برای من یه وسیله تفریحی مثلاً گشتن بود، اینجوری نبودش که باهاش بخوام یه مسافت طولانی رو برم، به عنوان یک وسیله نقلیه بهش نگاه کنم. خیلی برام جالبه که همون سالی که من شروع کردم که راجع به این سفر فکر کردن، همون سال نو، من دوچرخهسواری کردم، طولانیترین دوچرخهسواری عمرمم من تو سال نو کردم، یادمه چهل کیلومتر پا زدم، دور جزیره کیش رو، دوچرخهسواری کردم، بعد مامانم اومد بهم گفت امسال فکر کنم همیشه قراره دوچرخهسواری کنی و برای من خیلی جالبه این موضوع، چون بعد از مثلا هفت ماه، هشت ماه این موضوع اومد تو ذهن من، وقتی که با حمید آشنا شدم و خیلی جالب بود و اینجوری شدش که دوچرخه برای من قفلش باز شد.
پانتهآ: خب تا اینجا قصه آسا رو شنیدیم که چجوری خیلی اتفاقی و شوخی شوخی اومد سمت سفر دوچرخه. حمید دوست دارم قصه رو از سمت تو هم بشنویم که دنبال شریک جرم میگشتی برای سفر با دوچرخهت. قبلش چه اتفاقی تو ذهن تو افتادش؟
حمید: قسمت شریک جرمش برای من اینجوری شروع شدش که دلم میخواست همیشه دنیا رو اونجوری که باید، بگردم، نه مثل یک توریست برم یه جا دو روز سر بزنم، برگردم یه جا رو سه روز نگاه کنم برگردم. دلم میخواست با مردم شهرا، با مردم کشورا زندگی کنم. باهاشون اخت بشم. این بومیسازیه رو واسه منم اتفاق بیفته و این قضیه واسه من اتفاق افتاد، گفتم که من که دوستای دوچرخهسواری دارم که از اروپا میان ایران و باهاشون در ارتباطم و پلنشون این شکلیه که بقیه دنیا رو هم دارن رکاب میزنن، چرا من این کارو نکنم، چرا منی که همیشه هم ورزش، هم سفر، جزئی از لایفاستایل من بوده، من چرا این کار رو نکنم و شروع کردم، شروع کردم پلنهای سفر ریختن، برنامهریزیها رو انجام دادن، این وسط من و آسا با هم در ارتباطم بودیم و کمکم این قضیه رو به آسا گفتم و باهاش در میون گذاشتم، گفتم که دقیقا یادمه توی کافهای نشسته بودیم گفتم که من دارم میرم، آسا یهو گفت که کجا داری میری، گفتم که میخوام مهاجرت کنما ولی نه اونجوری که فکرش رو میکنی، میخوام با دوچرخه برم، معلومم نیست کی برگردم. آسا یه لحظه رفت تو فکر، هم خوشحال شد، هم ناراحت شد از این موضوع.
امیرحسین: واقعا هم اینجوری فکرش رو نمیکرد دیگه …
حمید: نه نه اصلا …
آسا: خیر…
حمید: و همونجا که توی جنگ بین احساسات بود که ناراحت باشه یا خوشحال باشه، همونجا گفتم که من خوشحال میشم که به من ملحق بشی و ادامه مسیر رو با هم بریم. آسا گفت که یعنی چی؟ گفتم که گفت من تا حالا دوچرخهسواری مثلا به این شدت نکردم که طولانی باشه، گفتم مهم نیستش اصلاً، مگه هر کی که مثلا میره دنیا با دوچرخه میگرده، روزی دویست کیلومتر رکاب میزنه، نه با هم کمکم آماده میشیم، با هم ورزش میکنیم، با هم پلنها رو میچینیم، با هم وسایلها رو میخریم یکییکی و یه روزی میزنیم به جاده. آسا هم گفتش که ببینیم چی پیش میاد یعنی این شکلی که یه خرده بره جلو، هیجانی تصمیم نگیریم و از اینجا به بعدش افتادیم تو مسیر دیگه، کوهنوردیها رو با هم رفتیم، دوچرخهسواریها رو با هم رفتیم، دویدنها رو با هم رفتیم، همه ورزشها با هم شد و اینجا شدش که این نقطه تلاقیه به هم برخورد کرد.
آسا: بعد من یادمه حمید همیشه بهم …هی من میگفتم که حالا این شدنی نیستا، اینی که میگی با دوچرخه و اینا نمیشه، من کلا بیست و دو سالمه، اصلا امکان نداره یه دختر بتونه این مسیر رو بره، من هیچ دختری رو ندیدم این کار رو کنه، به نظرم یه ذره سختهها. بعد حمید گفتش که همه چی تو ذهنته. خودتی که داری این سختی رو برای خودت هی بزرگش میکنی. اگر بخوای، میتونی مقابله کنی با این قضیه، چون هر سختی که هست، توی ذهنته. این شدش که من هر جا توی این سفر سختم باشه، میگه: همیشه همه چی تو ذهنته. (خنده).
حمید: اصلاً این جمله معروف منه همیشه بین دوستام که هر وقت توی شرایطی هستیم که داره سخت میگذره بهشون و دارن اذیت میشن از لحاظ جسمی، تو کوهنوردی باشه، تو ورزشی باشه، تو یه مسافرت طولانی باشه، همیشه بهشون میگم: میگم همه چی تو ذهنته.
امیرحسین: من یه چیزی از تجربه خودم بگم، یعنی تجربه اخیرم دیگه. سربازی رفتی حمید؟
حمید: بله بله.
امیرحسین: اونم تو ذهنت بود؟
حمید: تو… تو ذهنم شد دیگه از یه جایی به بعد (خنده)
آسا: (خنده)
امیرحسین: (خنده) من به عنوان کسی که تازه از سربازی برگشتم، این چیزی که تو داری میگی رو هیچ جوره اونور نمیتونم بهش فکر کنم که چی تو ذهنم بود، همش واقعی واقعی بود و نمیگذشت. به خاطر همین گفتم ببینم تو هم تجربه سربازی داشتی یا نه؟
حمید: یه مقدار بعضی جاها استثناء قائل میشه، ولی کماکان همه چی تو ذهنته.
آسا: (خنده)
پانتهآ: (خنده) عنوان این اپیزود: همه چی تو ذهنته.
آسا: من قبلش اصلاً اولش، فکر میکردم این همه چی تو ذهنته، یه شوخیه و دیگه آدم مگه میشه همه چی تو ذهنش باشه. ولی وقتی سفرمون رو شروع کردیم، واقعاً متوجه شدم که همه چی ذهنه. واقعاً همه چی ذهنه. یعنی خیلی وقتها سختیهای فیزیکی که ما فکر میکنیم، الان دیگه نمیتونم، الان دیگه نمیتونم یک کیلومتر هم پا بزنم، وجود نداره. اصلاً این شکلیه که حتی، فقط برمیگرده… فقط و فقط برمیگرده به اول مسیر. مثلاً من هر وقت با خودم تعیین میکردم که قراره ده کیلومتر پا بزنم، نه کیلومتر، خسته بودم، میگفتم: من دیگه نمیتونم، یه کیلومتر هم ادامه بدم. ولی میگفتم که دویست کیلومتر قراره پا بزنم، ۱۹۹ کیلومتر خسته بودم. این ذهن انقدر عجیبه که هر چی بهش بگی، همون رو تغذیه میکنه. یعنی خود ما میگیم که الان تو خستهای، الان تو دیگه نمیتونی. خلاصه برگشتیم به حرف آقا حمید که گفتن که همه چی تو ذهنته.
حمید: الان شما میخندی، ولی یه خرده دیگه شاید به این موضوع برسید که همه چی تو ذهنتونه.
پانتهآ: نه، من قبول دارم حرفت رو. واقعاً برای خود منم اتفاق افتاده و میفهمم که بیشتر ترسها و موانعی که ما داریم، واقعاً واقعی نیستن و توی ذهن ما دارن اتفاق میافتن. من الان خودم دارم راجع به حشرهها این رو تجربه میکنم. خب، تو هر چی بیشتر سفر میری، مجبوری که یه جاهایی وا بدی دیگه راجع به یه سری از ترسات، مثلاً من کلاً از حشرههای ریز، موجودات ریز خیلی میترسم. حیوونای بزرگ خیلی برام ترسناک نیستن. البته منظورم سگ و گربه و ایناست دیگه، شیر و پلنگ و اینا فرق داره قصهش. ولی یه بار کوه بودم و یه ملخی اومد نشست رو شلوار من، بعد، من همین که اومد چندشم بشه و بترسم و این رو پرش بدم بره، نمیدونم چی شد، یهو یه صدایی تو ذهنم گفت که حالا اگه این واکنش اتوماتیک رو انجام ندی و دو ثانیه وایسی، چی میشه، ببینی چه اتفاقی میافته، و حال نگاهش کن، یکم دقیقتر نگاه کن، ببینی اصلاً از چی داری میترسی، بعد شروع کردم نگاه کردن این حشره و بعد خیلی اتفاقی و جالب، حسم از ترس تغییر کرد به سمت جدیدی، اینکه دیدم چقدر طراحی بدن این جالبه، حتی چقدر قیافه بامزهای داره و هی شروع کردم نگاه کردم دیگه. یعنی خیلی بامزه، این ترسه جای خودش رو داد به حتی علاقه و این کلاً منم دربست گرفته بود تا بالای کوه باهام اومد. منم دیگه پرش ندادم دیگه، همینجوری نشسته بود رو پام، میاومد با من بالا و الان رسیده به جایی که حتی توی خونه که یه حشرهای میبینم که در نگاه اول برام چندشآمیزه، به خودم دوباره میگم، میگم نگاهش کن، دو دقیقه نترس. بعد از دو دقیقه حق داری بترسی. بعد که نگاهشون میکنم، میبینم که نه، واقعاً چرا من باید بترسم از این؟ حتی رسیدن به جایی که بعضیاشون رو با دست میگیرم و میبرم بیرون ولشون میکنم. یعنی دلم حتی دیگه نمیاد بکشمشون. این فقط راجع به این نیست دیگه، راجع به مسائل مختلف میتونه آدم تجربهاش بکنه.
مونولوگی از میلاد کیمرام درباره «موفقیت»
امیرحسین: بچهها، اگر موافقین وارد سفراتون بشیم، تجربههایی که داشتید. شروع سفرتون، چون میدونم کشورهای جذابی رفتید، هند، پاکستان، الان که سریلانکا، اندونزی. بیایم راجع به اینا صحبت بکنیم، یه ذره و از شروع این سفره بگیم. شما تصمیمه رو گرفتین و یک جایی به همدیگه رسید ذهنتون و خودتون به همدیگه رسیدین و حالا سفره شروع شده. اولیش کجا بود و چه جوری پیش رفت؟
وحید: اولین کشور پاکستان میشد و اولین کشور پاکستان، اصلاً الان حرفشم میزنیم، یه مقدار تن و بدنمون میلرزه. میگیم که یا خدا! پاکستان! یا خدا اونم از مرز زمینی میخوای وارد این کشور بشیم و از مرز زمینی از این کشور میخواستی خارج بشی. یعنی یه چیزی که الان بهش فکر میکنی، میگی اصلاً نشده. ولی، مخصوصاً واسه مثلاً اولین کشور ما، مخصوصاً واسه اولین جایی که ما قرار بود واردش بشیم بعد از ایران، ما ایرانمون رو خاک خودمون میدونیم، ما ایرانمون رو به هر حال اون حاشیه امن خودمون میبینیم دیگه، فکر کن بعد از این یهو نه که مثلاً یه کوچولو پات رو از حاشیه امنت بذاری بیرونتر، یه قدم بزرگ برمیداری. جفت پا میپری اون طرف مرز.
امیرحسین: تو ذهنته حمید.
حمید: دقیقاً همه چیز تو ذهنته. این داستانی هست که میگن: شنیدن کی بود مانند دیدن. ما رفتیم وارد پاکستان شدیم و تمام چیزهایی که ما از این کشور شنیده بودیم گذاشتیم کنار. گفتیم از اینجا به بعدش رو ما میخوایم تجربه کنیم دیگه، از اینجا به بعدش رو ما میخوایم خودمون به دست بیاریم، ببینیم چه شکلیه. مردم خونگرم، مردم مهربون، همه باهات نایس، ما رفتار بدی از کسی ندیدیم و شروع کردیم، شروع کردیم به گشتنش. اولین شهرمونم شهر کراچی بود. یه شهر بزرگ و کاملاً غیر توریستی، بندری، پرجمعیت و اینکه تمیز هم نبود البته. من اولین مسمومیت غذاییمم اونجا گرفتم که دو سه هفته با من بود این مسمومیت غذایی. حالا یه خرده میخوای آسا بگه از این جا به بعدش رو…
آسا: خب، من میخوام الان داستانی که برای من پیش اومد که خواستم یه دختر وارد پاکستان بشه رو تعریف کنم یه کم براتون که چه سختیهایی از طرف خانواده، جامعه برای من داشت و من چه پافشاریای کردم. (خنده) زمانی که ما این سفر رو شروع کردیم، اولین، اولین شهری که رفتیم قم بود. دیگه از قم شروع شد تا ما رسیدیم چابهار. دیگه از چابهار به بعد قرار شدش که از این مرز خارج شیم. تصمیمی که ما از اول این مسیر داشتیم، این بودش که من پاکستان نرم. قرار بودش که آسا پاکستان رو نره، چابهار بمونه، حمید بره با دوچرخه و من بعداً با پرواز با دوچرخهم برم پاکستان. چون مرز پاکستان خطرناک بود از نظر ما و اتفاقاتی که داشت توی پاکستان میافتاد و اینکه پاکستان یه کشوریه که مردونه است، بیشتر کسایی که توی شهر میبینید آقان و خب شاید جذاب نباشه و جالب نباشه که یه خانم وارد اون کشور بشه، مخصوصاً کراچی خیلی شهر شلوغیه و شما اصلاً خانم نمیبینید تو خیابون. و خب این جو سنگین باعث میشدش که از طرف خانواده و حمید، اینجوری باشه که نه، اینجا جالب نیست که شما بیای. پافشاریای من به خانواده که آره من میخوام برم و حمید، و همه میگفتن که نه، رو حرفشون بودن که این خطرناکه، اصلاً امکان نداره. و خب منم دلم نمیخواستش که کسی ناراضی باشه این وسط. یعنی خانواده من نگران باشن، حمید نگران باشه، ولی خب ناراحتم بودم از این قضیه دیگه. یعنی من از زمانی که سفرم رو شروع کردم، هر روز این مسأله تو ذهن من بود و با تمام سختیهایی که داشت و اون پافشاریهایی که من کردم، همه رو بالاخره راضی کردم که من الان تواناییشو دارم و میخوام برم.
پانتهآ: خب، آسا تو دختری، منم دخترم و هر دومون میدونیم که چقدر سر داستان اولین سفر ماجراجویانه با خانوادهمون دچار چالش میشیم. ترسها و نگرانیهاشون یهو پررنگ میشه و از سر دلسوزی ممکنه که مانعت بشن. تو چه جوری این مرحله رو گذروندی؟ خصوصاً که سنت هم تقریباً کمه.
آسا: خب، از اینجا شروع میکنم که زمانی که این داستان دوچرخهسواری بُلد شد و قراره که من این کشورها رو با دوچرخه برم، این رو سریع رفتم به خانوادهم گفتم، چون این هدف من بود، تصمیم من بود و من گفتم دیگه نمیخوام مهاجرت کنم و اینه قصد من. و خیلی جالب بود که خندیدن و گفتن که باشه برو، اصلاً باورشون نشد. یعنی اینجوری بودن که چی، آفرین آفرین دخترم، مثلاً من با ذوق میرفتم برای بابام و مامانم میگفتم که من امروز رفتم مثلاً پنجاه کیلومتر رکاب زدم، دارم خودم رو آماده میکنم واسه این سفره. دست میزدن، میگفتن: آفرین. ما بهت افتخار میکنیم. چون فکر میکردن واقعاً من شوخی دارم میکنم و باورشون نمیشد که همچین چیزی ممکنه و فکر میکردن از سر من میپره، میبینن که همچین چیزی امکان نداره و خب میپره. از اونجایی هم که من خانواده خیلی ساپورتیوی دارم، خیلی عامیان. اتفاقاً خیلی از تصمیمات زندگی من همیشه پشتش بودن و گفتن که برو دنبال علاقهت. ولی اینجوری بودن که اصلاً همچین چیزی نیست دیگه، نمیشه، خب، واسه یه خانواده ایرانی واقعاً همچین چیزی که یه دختر بیست و دو ساله، بیخیال مهاجرت بشه، بیخیال این بشه که بره تو یه کشوری با امنیت درسش رو بخونه و یه آینده موفقی داشته باشه و حالا الان قراره با دوچرخه از تو پاکستان و هند رد شه، اینجوری بودن که نمیشه دیگه، اصلاً شوخیه این.
امیرحسین: قفله.
آسا: آره دیگه، نمیشه. (خنده) قفله. و خب من شروع میکردم، تمرین میکردم تا اینکه من ویزای پاکستانم رو گرفتم و شروع شد دیگه، سفر ما اولین کشور…
موسیقی بیکلام پاکستانی
پانتهآ: خب وارد پاکستان شدین با این پیشفرض که کشور مردونهست و احتمالاً ناامنه و حالا بریم اونجا میخوایم چیکار بکنیم. اکثر ما خب تصویر مبهمی از پاکستان تو ذهنمون داریم دیگه، در مقایسه با بقیه کشورهای همسایه، خیلی نمیدونیم اونجا چه خبره. بهم بگو که اولین لحظهای که نگرانیهاتون کمرنگ شد و گفتین که خب اینجا میتونه بهمون خوش بگذره کی بود و چه اتفاقی باعث شد که حستون عوض بشه؟ اصلاً حستون عوض شد یا نه؟
آسا: اینجوری شدش که من وارد پاکستان شدم و دیدم که محیط به شدت مردونه، به شدت، یعنی من نمیتونستم به این فکر کنم که الان یه خانمی رو ببینم باهاش یه کم صحبت کنم و خب از اونجایی هم که پاکستان اونقدر توریست نداره، همه نگاهها اینجوری بود که وای توریست اومده الان، نگاههای آزاردهنده و اذیتکنندهای نبود ولی اینکه هر جا بری به عنوان یه خانم تک و محیطها خیلی مردونه باشه، برای من واسه اون شرایط یه کم سخت بود. اولین شبی که رسیدیم و حمید جان یه کم تعریف کنن که چه وایبی داشت.
حمید: من این مخالفتهایی که من میکردم الان این وسط اضافه کنم سریع ازش بگذرم، این مخالفتهایی که من میکردم به خاطر این بود که من یه سری نگاهها از قبل داشتم که قراره جو اونجا چه شکلی باشه، قراره جاده چجوری باشه، قراره، چون که اکثریت پلنها رو من میچینم و من میدونم که الان این راهی که داریم میریم از نقطه A میریم به نقطه B، قراره جوش چه شکلی باشه و من میگفتم که همینجوری که آسا گفت یه خرده بعدتر ما به هم ملحق بشیم دوباره. خلاصه رفتیم و چیزی که برنامهشو چیده بودیم چون که دقیقاً نود عوض شدش و آسا هم که وارد پاکستان بشه با ما، چیزی که ما برنامهش رو چیده بودیم این بودش که ما بریم وارد شهر کراچی بشیم، و شهری که نسبت به کل پاکستان از لحاظ بهداشت و از لحاظ مثلاً سطح فرهنگی اینا، خیلی رده بالایی نداره، ما واردمون شهر شدیم و قرار بود جایی که اسکان داشته باشیم مثل این میمونه که شما وارد تهران بشی و بری پایینترین نقطه محله، ما همچین جایی رفتیم توی کراچی و اینجا رو ما از قبل برنامهشو چیده بودیم، چون که دقیقه نود برنامه آسا هم عوض شدش، به ما ملحق شد، ما دیگه ما نمیتونستیم عوضش کنیم. ما رفتیم اونجا، یه محله تقریباً میشه گفت خرابه بود دیگه، مغازهها کوچیک کوچیک، تو هم تو هم، یه تیکه آسفالت داشت، یه تیکه خاکی بود، شب رسیدیم، شب آروم، گفتیم که خب خیلی جای بدی هم نیستش دیگه. همه جا آرومه، درسته خیلی کثیفه، یعنی ما به ندرت کف خیابون رو میدیدیم، همه جا تقریباً آشغال بودش روی زمین، ما گفتیم که خب دیگه اوکیه دیگه به هر حال با نظافتم یه جوری کنار بیایم و از این شهرم میخوایم ما بگذریم بریم، نمیخوایم اینجا زندگی کنیم. آقا شب خوابیدیم ساعت یک و دو نصفه شب بود، صبح بیدار شدیم من پنجره رو وا کردم، رفتم جایی که میموندیم خونه یکی از دوستامون بود، تراس داشت، رفتم تو تراس، گفتم عقاب رو آسمونه. آسا پاشو عقاب رو آسمونه، نگاه کردم دیدم یه دونه عقاب از جلو چشمم رد شد، بعداً گفتم مگه میشه، فکر کردم یکی دو تان دیگه، اونورتر نگاه کردم یه خرده، اون شیر شاه بود میگفت عمیقتر نگاه کن، عمیقتر نگاه کردم دیدم که یه گله عقاب رو آسمونه، یعنی یکی دو تا هم نه، دویست سیصد تا هم نه، شاید مثلا بگم تو اون محدودهای که چشم کار میکرد پونصد ششصد تا عقاب رو آسمون بود. پیگیر شدیم گفتیم که اینا چیه؟ گفت اینا ما بهشون میگیم شکاری. گفتم که یه خرده فارسی هم صحبت میکردن، انگلیسیشون که خوب نبود صد در صد ولی یه خرده فارسی هم صحبت میکردن. ما بهشون میگیم شکاری. گفتم این شکاری با ما کاری نداره، شکار و انسان و این حرفا، رابطهای نداره با هم؟ گفتش که اینا در واقع جز دسته لاشخورها میشن و بهشون میگن کورکورسیا. حالا من پیگیر شدم و عکس گرفتم و سرچ کردم و اینا، فهمیدم که به اینا میگم کورکورسیا و اینا پسموندههای غذاها رو میخورن، آشغالا رو میخورن به خاطر اینکه آشغال خیلی رو زمین زیاده به خاطر این، محیط اونجا اینجوری میطلبید، همه جا عقاب بود. ما هم گفتیم ما هم از داستان استفاده کنیم، رفتم از قصابی اونجا تقریباً دو کیلو جیگر سفید خریدم، رفتم انداختم هوا، به عقابا غذا بدم. واسه مثلاً تفریح و این حرفا، گفتم مثلاً یه ویدیویی هم میگیریم مثلاً فانه دیگه واسه یادگاری. آقا این رو اینجوری درآوردم جیگر سفید رو گرفتم تو دستم گفتم که با دوربین میخوام الان صحبت کنم همینجور که داشتم صحبت میکردم دیدم اومد از تو دستم گرفت رفت. اون لحظه که اوقاب اومد پنجولش رو کرد تو دستم و پا شد رفت، من اینجوری بودم که یک ثانیه هم نباید نگه داری تو دستت، یعنی اینجا نباید به کارهای ویدیویی بپردازی، اینجا باید ؟؟؟؟ کنی اینجا باید جونت رو نجات بدی.
آسا: مردم اونجا مرغاشون رو، خروساشون رو دستشون میگرفتن، چون میگفتن که این عقابها میان، اینا رو برمیدارن، میبرن.
امیرحسین: حمید آخه چیزه، میگم که چه کاری واقعا، خیلی نایس با قضیه داشتی برخورد میکردی (خنده)
آسا: یه کم تجربهگرا ما هستیم تو سفرمون، شاید یه ذره متفاوتتر از بقیه سفر کنیم خیلی وقتا برای خود ما این چیزا جذابه. همونطور که برای من خیلی جذاب بود پاکستان برم خیلی کارای این چنینی هم ما کردیم تو سفرمون و خب این یکی از کوچیکتریناش بوده خیلی …
حمید: دقیقا من این رو میخواستم اونجا اضافه کنم بگم که یه دلیلی که من مخالفت میکردم با این قضیه که آسا تو این شهر به ما ملحق بشه، اینه که طوری که من سفر میکنم، یه مقدار اگه بخوایم کلامی بگیم من عمیقتر سفر میکنم، یعنی اگه مثلا برم یه جای عمیق دوست دارم که مثل مردم اونجا زندگی کنم و مثل مردم اونجا هم زندگی کردن یه خرده این … منم جوگیر … با هم واکنش شیمیایی انجام میداد و…
آسا: (خنده)
حمید: و این شکلی شد که ما داشتیم به عقابها غذا میدادیم اونجا.
آسا: و خب دقیقا منم همین شکلیام دیگه. منم دوست داشتم تو بافت مردم باشم، برای همین دقیقا همون چیزی که حمید داره رو منم دارم و اینجوری بودم نه نمیشه من همه حرفات رو میفهمم، منطقیه، ولی خب متوجه نمیشم (خنده) و همون شب اولش که ما رسیدیم، برای من اینجوری بود که وای کاش برمیگشتم چون استرس بقیه رو داشتم، یعنی میگفتم وای خدایا یه اتفاقی بیفته، من کل سفرم تمومه، یعنی میگفتم الان من خانوادهم رو راضی کردم، حمید رو راضی کردم، چیکار کنم، حالا اتفاقه دیگه، میافته، من اوکیهم بقیه اوکی نیستن، بقیه رو چیکار کنم. چون دیدم فضا خیلی مردونهست ولی خب برای من اگه به من بگن توی این سفره کجا خیلی بهت خوش گذشت، میگم همون محله پایینشهر پاکستان که یکی از خطرناکترین محلههای پاکستانم هست به من خیلی خوش گذشت چون کارایی کردم که هیچ وقت انجام ندادم، مثل غذا دادن به عقابهای مثلا وسط یه شهری…
حمید: ما فکرش رو نمیکردیم یه همچین تجربههایی بخوایم داشته باشیم الان که داریم راجع بهش حرف میزنیم، خاطرات زیادی داره میاد توی فکر من ولی خب زمان کمه، حرف هم واسه گفتن خیلی زیاده. حالا من واردشون نمیشم. یه اشاره بخوام بکنم، یکی از عجیبترین چیزایی که ما دیدیم اونجا این بودش که ما مرز رو رد کردیم، در حد صد متر، از اونجا به بعد همه ماشینها دیگه سمت راست حرکت نمیکردن، سمت چپ حرکت میکردن، چون که فرمونها سمت راسته، چون که این کشورها تحت استعمار انگلیس بوده یه زمانی، الان مثل خود کشور انگلیس، فرمونها سمت راسته و این واسه ما خیلی عجیب بود. ما الان کدوم وری باید رانندگی کنیم، الان کدوم وری باید بریم، اِ کامیون داره میاد رومون…
آسا: دوچرخهسواری هم اونجا خیلی سخت بود، یعنی ما مثلا میاومدیم یه تیکه رو …چون نه آسفالت بود، نه زمین بود اصلا من نمیدونم چه جوری این رو توصیف کنم که کلی آشغال با سنگریزه توی شهره یعنی آسفالت اونقدر نیست و خب یکی از سختترین دوچرخهسواریهای ما هم بود توی اون شهر.
پانتهآ: بچهها خیلی دوست دارم بتونم که برخورد مردم باهاتون چطوری بود، یعنی از سمت شما میدونم که اولاش معذب بودین و خب بر اساس اون چیزایی که خوندین احتمالا ناخودآگاه تو یک گارد دفاعی بودین، وقتی که وارد کشور شدین. مردم چطوری به شما نگاه میکردن؟ میاومدن سمتتون سر صحبت رو باز کنن؟ آسا: با توجه به همه اون شرایطی که من توضیح دادم که خیلی جامعه مردسالاری داره و بیشتر توی خیابون شما آقا میبینید تا خانم ولی من این حس رو نگرفتم نگاههایی که داره به من میشه نگاههای بدیه. نگاهها اینطوری بود که من توریستم، یه زوج توریست اومدن اینجا و همه اینطوری نگاه میکردن که ما بریم ازشون مهموننوازی کنیم، ما بریم بهشون کمک کنیم، ما بریم فرهنگمون رو نشون بدیم بهشون، یعنی کافی بود ما توی یه فروشگاهی بریم، یه چیزی رو نگاه کنیم و همشون سریع برامون اون رو میآوردن، بدون اینکه به فکر هزینهش باشن و خیلی جاها ما رو دعوت میکردن که اصلا ما بریم پیششون باشیم، چون من فکر میکنم فرهنگ مهموننوازیشون بود که بخوان این رو نشون بدن. ما خودمون ایرانیها، مهموننوازن ولی به نظر من پاکستانیها خیلی بیشتر بودن، خیلی، حتی با اینکه خانمهاشون نبودن، توی خیابون، توی جامعه ولی دعوتمون میکردن خونهشون و میدیدین که خانوماشون چقدر مهربونن، چقدر مهموننوازن و برای من عجیبیش این بودش که من فکر میکردم که شاید جامعه اجازه این رو نمیده که خانمها بیان بیرون از خونه اما خودشون دوست نداشتن. یعنی اینجوری بودن که چرا ما بیام بیرون، چرا مثلا کار کنم، خوشحالم تو خونه دیگه، چرا باید پاشم بیام بیرون و من اینجوری بودم که سخت نیست تو این خونه مثلا، چرا سخت باشه، چرا باید سخت باشه من که خوبم تو خونهم، کولر بهم میخوره، هوا خوبه، همه چی خوبه، برای من یعنی به عنوان کسی که دو ماه اونجا بودم این شکلی بود. شاید هر کسی تجربه متفاوتی داشته باشه، شاید کسی یه نگاه دیگهای داشته باشه به اونجا ولی من اینجوری تجربهش کردم، من مردمش رو خیلی مردم رو خونگرم و مهموننواز دیدم.
امیرحسین: حمید تو چی؟
حمید: من یه خاطره دیگه از همون محله میتونم بگم. چون که الان یادم افتاد همون محلهای که من توی پاکستان گفتم خطرناکترین محله پاکستان، خطرناکترین محله شهر کراچی، مردم ذوق و شوق این رو داشتن که دو تا توریست خارجی اومده، دوچرخهسوار اومدن و از همه چی هم فیلم میگیرن، دارن واسه اینستاگرامشون، واسه یوتویوبشون دارن فیلم تهیه میکنن و دوست دارن که اینا رو، مردم هم بخشی از این ویدئو باشن، هر کی یه ذوق و شوقی داشت که بیاد یه چیزی نشون بده، مثلا عین بچهها هستن که اصلا اسباببازی دارن بیا اینو ببین، آقا یکی از آدمای اونجا، گفتن که این یه سگ شکاری داره، یک سگ جنگی داره و دوست داره که تو سگش رو ببینی. گفتم که حالا من علاقهای ندارم به اینکه سگ جنگی طرف رو ببینم ولی اگه خیلی داره اصرار میکنه، نه اشکال نداره، من منتظر میمونم. همونجوری که منتظر بودم و اینکه اون شهر و اون کشور رو حالا یه موقع قسمت بشه شما برید بمونید، اونجا یه هفتهای یه جا بیشتر از پنج دقیقه بمونید نمیخوای بری (خنده)
آسا: (خنده)
امیرحسین: (خنده) من ترجیحش رو ندارم.
حمید: امیدوارم که همه قسمت بشن این تجربه رو داشته باشن.
امیرحسین: نه شوخی میکنم، خیلی جذابه، ببین حرفت یادت نره حمید، یه موضوعی در رابطه با تو و آسا وجود داره. آسا خودش تو صحبتاش گفت، فکر کنم تو اشاره نکردی، آسا بیست و دو سالگی این داستان رو شروع کرد، تو بیست و شش هفت سالگی شروع کردی. این خیلی عجیبتر، جذابتر و قابل ستایشتر میکنه تصمیم شما رو. چیزی که شاید آدمها حالا حالاها مثلا بگن اوکی این مثلا این پلن رو دارم برای سی و پنج به بعد اما اینکه شما تو این دهه از زندگی که اصلا شاید خیلی از آدمها درگیر کارن، درگیر درسن، اکثر آدمها درگیر اینن، اما شما تو بیست و دو سالگی و تو بیست و هفت سالگی دارید این تجربهها رو میگید و این خیلی ارزنده و قابل احترامه به نظرم.
حمید: لطف دارین شما ولی در حال حاضر ما قید خیلی چیزا رو زدیم، از ایران زدیم بیرون، قید مسائل مالی رو زدیم، قید اینکه ما هر روز خونواده دوستداشتنیمون رو، رفیقامون رو، کسایی که دوستشون داریم رو زدیم از ایران زدیم بیرون و الان بزار از روی گوشیم بگم دقیقا، دقیقا صد و نود و نه روزه که ما خونوادههامون رو ندیدیم.
آسا: دقیقا، دقیقا صد و… یعنی من آخرین باری که خانوادهم رو ندیدم، یادم نمیاومد، اینجوری بودم که یه هفته نهایتا من خانوادهم رو نمیبینم، یک ماه خانوادهم رو نمیبینم ولی الان دقیقا دویست روزه ما خانوادههامون رو ندیدیم.
حمید: و خب ثروتمند بودن توی ذهن من این شکلی نیست که ما پول و زمین و ماشین داشته باشیم، ثروتمند بودن توی ذهن من، در حال حاضر، اینجوری معنی میشه که من یک هدفی دارم، من گم نیستم، من دارم به سمت هدفم قدم برمیدارم و دارم رو به جلو حرکت میکنم. این برای من بسته الان.
امیرحسین: خب برگردیم اونجایی که سگ شکاریه، صاحبش در واقع، تقاضای دیدن شما رو داشت. (خنده)
حمید: (خنده) آره بعد داشتم میگفتم که اگه شما برید تو اون شهر اون محله بمونید، پنج دقیقه، فقط کافیه یک جا ثابت وایستید، دورتون، اغراق نخوام بکنم، حدود پنجاه نفر آدم جمع میشه. همین دوست دارن بدونن که چه اتفاق داره میافته دیگه. خب یه چیز غیر عادی داره پیش میره و اینکه جمع اون محله هم اینجوری میطلبه که دوربین، خب ما هم بریم تو دوربین بمونیم، یه انگشتی نشون بدیم، یه دست به سینهای وایستیم، یه رخی نشون بدیم، این سگ شکاری بالاخره صاحبش اومد در رو وا کرد، بعد مثلا پنج شش دقیقه، این همه هم آدم جمع شده بود، ما دوربین دستمون، در واقع دوربین دست آسا بود، گفتم که فیلم بگیرم حالا ببینم چه اتفاقی میافته دیگه، طرف اومد درو وا کرد سگ رو آورد بیرون با یه قلاده زنجیری، صدای زنجیر میاومد، ما گفتیم یا ابالفضل، بعد صدای زنجیر رو همه شنیدن، فرار کردن. گفتم محلیای اینجا اینجوری فرار میکنن من هم خب طبیعتا اون جلو واینایستم دیگه.
آسا: چون محله هم گفت یه محله خیلی خطرناک که توی پاکستان بود…
حمید: طرف با سگش اومد بیرون، من دیدم که قیافه سگه عجیب غریب نبود یعنی شبیه مثلا سگایی که چوپونها دارن، یه سگ محلی بود، یه سگ بومی بود. من گفتم خب خیلی قیافهش ترسناک نیست ولی نگو اخلاقشه که متمایزش میکنه (خنده)
آسا: (خنده)
حمید: آقا همینجوری وایستادیم…
امیرحسین: از روی ظاهر قضاوت کردی…
حمید: دقیقا. بعد قلاده رو داد دست من گفت، بگیر، گفتم من علاقهای ندارم که بازم سگت رو بچرخونم. گفت بگیر، عکس بگیر، فیلم بگیر، سگم معروف شه. گفتم باشه و (خنده) سگ رو گرفتم من دستم، یه چند تا عکس و فیلم گرفتیم، اینم آروم و قرار نداشت، هی میرفت اینور میاومد اینور، بعد من گفتم تا دیگه گندش در نیومده این قلاده رو بگیر ببرش تو. آقا یه دونه از این سگهای ولگرد اونجا که جثهشم کوچیکتر بود اومد رد شه، اینا یه لحظه چشم تو چشم شدن، این قاطی کرد، اون میخواست فرار کنه، این اومد خودش رو از قلاده آزاد کنه، قلاده زنجیری بود دیگه، اومد سرش رو دربیاره از تو قلاده، من گرفتمش نزارم، همین که گرفته بودمش نزارم، اون سیماش چسبیده بود به هم دیگه، پرید من رو گاز بگیره، پرید من رو گاز بگیره، گفتم برو آقا هر کاری دلت میخواد بکن. توی فیلمش هم هستش. اون محلهای یک خاک و خلی ازش بلند شد، یکی خروسش رو ورداشت فرار کنه، اون سگها پریدن دنبال همدیگه، بعد من رفتم اون وسط این دو تا رو از هم جدا کنن، دوست من که بومی اونجا بود، دست من رو گرفته بود آقا ول کن این وسط اینارو، اینا رو بذار به دعوای خودشون برسن، تو نمیتونی اینا رو الان جدا کنی، هیچی دیگه من اون وسط یه لگد به این میزدم، یه خرده با پام میخواستم این رو جدا کنم. بعد صاحبش اومده بود که چرا به سگ من لگد زدی این وسط.
آسا: (خنده)
حمید: گفتم که حالا بیا و خوبی کن.
امیرحسین: ای وای من…
آسا: اصلا اونجا تصویری که من داشتم میدیدم و فیلم هم میگرفتم خیلی عجیبه. یهو محله پر خاک شد، یکی دمپاییش از بالا پرت میشد، مثلا بالای پنجاه نفر بچه و بزرگ، همه داشتن میدوییدن، این وسط این سگها هم میاومدن، مثلا بچهها یهو میپریدن رو هوا، این دمپاییها از بالا پرت میشد، خروس اینجوری تو هوا بود، اصلا این تصویر هیچ وقت از ذهن من پاک نمیشه.
حمید: بعدش برگشتم گفتم که یه دونه خروس بود این وسط، کو، برگشتم دیدم که بچه صاحب خروس بود، خروس رو گرفته بغلش، تمام داراییش خروس بود دیگه، خروس رو گرفته بغلش که خروسش چیزی نشه.
موسیقی محلی پاکستانی به نام «پاک سرزمین»
امیرحسین: چه تصویر سینمایی، چه قاب سینمایی، من یاد اون یه تیکه فیلم مغزهای کوچک زنگزده، تصویر یه ذره اسلوموشن میشه، خاک بالائه، همه دارن حمله میکنن، یاد اون افتادم.
آسا: یه چیزی توی همون مایهها.
حمید: دقیقا همونجور، اگه اونجا یک فیلمبردار حرفهای وجود داشت، از اون صحنه یه فیلمبرداری میکرد که تا ابد و دهر یادگاری بمونه، حالا ما یه چیزی تو همون شلوغی گرفتیم و …
آسا: چون منم ترسیده بودم، گفتم ای بابا این چی شد، یعنی اصلا خودم داشتم نگاه میکردم که قراره چی بشه، کی باید من فرار کنم، خیلی دقت نکردم که دارم چه فیلمی میگیرم. ما توی پاکستان یه مریضی هم گرفتیم، یعنی مسمومیت غذایی گرفتیم، یه سه هفتهای مریض بودیم که بعد از اینکه مریضیمون خوب شد، من داشتم تلاش میکردم دوچرخهسواری کنم که یه ذره برگردم به اون حالتی که همیشه دوچرخهسواریم رو ادامه میدادم، همینجور یه روز داشتم توی یه محلهای از پاکستان که اونجا یه ذره تر و تمیزتره، اسلامآباد، پایتخت پاکستانه و اونجا به این صورت که مثلا گفتم آشغال باشه و اینا نیست، خیلی تر و تمیزتره و شلوغ نیست اصلا، یعنی اصلا شلوغ نیست. داشتم همین دوچرخهسواری میکردم که یه بچهای، یه پسر بچه مثلا چهار پنج ساله اومد جلوی من، با دستش اینجوری من رو نگه داشت، اینجوری کرد که نرو، کجا میری و من همون رو وایستادم، گفتم چی شده و اینا، یه ذره ترسیدم اولش، چون حمید هم باهام نبود، من تنهایی داشتم اون محیط رو دوچرخهسواری میکردم، گفتم چی شده و اینا، گفتم وات هپن، شروع کردم انگلیسی باهاش حرف بزنم، انگلیسی بلد نبود، هی اینجوری میکرد با اشاره که دستش رو میذاشت به خودش، هی به من و خودش اشاره میکرد. گفتم چیکار کنم الان، من متوجه نمیشم داری چی میگی، هی اصرار هی با انگشت من رو به خودش نشون میده که آره من میخوام بیام پشت دوچرخه تو بشینم. گفتم که آخه نمیشه که، الان من کجا تو رو ببرم، بعد ما با همدیگه نمیتونستیم صحبت هم بکنیم، یعنی من اولین بارم بود که نمیتونستم با یکی صحبت کنم، حتی در حد یس و اوکی هم نمیدونست این بچه، سنش کم بود، زبان انگلیسی بلد نبود، حتی زبان خودشم من فکر میکنم به زور بلد بود. من رو که نگه داشت، دیگه من گفتم خیلی خب، باشه، میخوای بیا پشت دوچرخه من بشینی، آره، من گفتم خونهتون کجاست، کجا بری، دیگه ما با پانتومیم با هم دیگه نزدیک یک ساعت دوچرخهسواری کردیم، این پشت من نشسته بود، من رو سفت گرفته بود، خوشحال، دور و برش رو نگاه میکرد که داشت لذت میبرد دیگه این باده هم میخورد رو صورتش، منم با لذت اون بیشتر شد لذتم که ای خدا این نشسته پشت من، من رو سفت گرفته همینجوری داره بیرون رو نگاه میکنه و ما هم نمیدونستیم مثلا کجا داریم میریم، همین که بیمقصد بودیم، برای من خیلی جالب بود، همینجوری داشتم من دوچرخهسواری میکردم، این بچه هم لبخندزنان، هیچی، میگفتم الان آب میخوری، مثلا خوراکیها رو نشونش میدادم، چیزی میخوای، نه همینطور پا بزن، اینجوری میکرد که تو دوچرخهسواری کن، پا بزن. پا بزن، من اینجا حالم خوبه، اوکیه.
امیرحسین: یعنی هدفش صرفاً دوچرخهسواری بوده.
آسا: آره هدفش این بودش براش جذاب بودش که من داشتم دوچرخهسواری میکردم و پشت دوچرخه من یه جایی داره که مثلا وسیلههام رو میذارم و این میتونه اینجا بشینه و این نمیتونست به من این رو بگه، داشت با ایما و اشاره و پانتومیم، به زور این رو به من بفهمونه که من میخوام اینجا بشینم و خب ما با همدیگه یک ساعت دوچرخهسواری کردیم، یهو دیدم یکی دیگه اومده اینجوری میکنه نرو کجا میری، وایستا، بعد دیدم که این یکی یه کم قدش بلندتره، هر چی دارم نزدیکتر میشم، میبینم بابای بچهست. میبینم بابای بچهست، اینجوریه که شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن که بچه من رو داری کجا میبری و من دارم دنبال بچهم میگردم و اینا، گفتم هیچی ما دوچرخهسواری فقط داشتیم میکردیم و براش تعریف کردم داستان رو، خندید و شب هم دعوتم کرد مثلا خونهشون که برم شام و این خاطره برای من خیلی زندهست همیشه، یعنی همیشه بهش فکر میکنم یه لبخندی میاد رو لبم که من با این بچه بدون اینکه زبان همو بلد باشیم، سنهامون یکی باشه، انقدر وقت خوبی رو گذروندیم.
امیرحسین: چقدر جالب. چه تصویر قشنگی، چه اتفاق جالبی بود خیلی، برای منم خیلی قابلیت تصویرسازی داشت، به نظرم خیلی قشنگ بود. حالا بچهها چیزی که ذهنم رو درگیر کرده، یعنی موقعی که داشتین صحبت میکردین، خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود این بود که خب طبیعتا هر سبک سفری، یه سری مزایا داره، یه سری معایب داره، یه سختیهایی داره، یه آسونیایی داره، میخوام بدونم که سفر به عنوان زوج یعنی این مدلی که شماها سفر میرید، سختیها و احتمالا حالا آسونیهاش قابل حدس باشه دیگه، اون قسمتهای راحت شاید قابل حدس باشه اما چالشهاش چی بوده، سختیهایی که باید مدیریت میکردید چی بوده؟
حمید: اتفاقا خیلی سوال خوبیه، چون که معمولا هر وقت این سوال پیش میاد، همه اون قسمت مثبت قضیه رو میخوان بپرسن که شما دو نَفَرین، زوجین و خیلی خوبی داره به همراهتون دیگه، این خوبیا چیه ولی بدی که نمیشه گفت، یه سری چالش برای ما داشته، اونم اینه که بعضی وقتا منِ نوعی دلم میخواد یه جای دیگه از سفر رو برم ببینم که به طور مثال مردونهتره، مخصوصا این قضیه توی پاکستان خیلی بیشتر بود. من دوست داشتم برم یه سری قسمتهای پاکستان رو ببینم که واقعا جای یه خانم نبود اونجا و این جدایی از همدیگه چون که از لحاظ امنیت هم ما مطمئن نبودیم که همدیگه رو چه جوری بتونیم بسپاریم به امان خدا و بریم یه مدت بگردیم و اون کارایی که میخوایم انجام بدیم، برگردیم، این چالش سفر ما بود که حالا طی مدت تونستیم به این موضوع ما هم غلبه کنیم و یه راهکاری واسش پیدا کنیم به طور مثال تو یکی از شهرها، یه اقامتگاهی بودش که اونجا جاش امن بود آسا و میتونستیم از هم یه مدت کوتاهی، مثلا یه مدت کوتاه منظورم چند ساعته، نه اونم چند روز، چند ساعت جدا بشیم، آسا میموند اونجا مثلا من میرفتم کبدی پاکستانی نگاه میکردم کبدی پاکستانی همون زوی خودمونه، منتها همراه چَکِه، یعنی به هم چَک میزنن و فرار میکنن. بعد این قضیه یه جای مردونهس، یعنی شما هیچ موجود خانومی اونجا پیدا نمیکنی، به خاطر همین این قسمت چالشبرانگیزش بود از سمت من، فکر میکنم حداقل.
امیرحسین: اونجایی که گفتی کبدی با چَک برای پاکستانیا، من یاد فوتبال بررهای افتادم. (خنده)
حمید: (خنده)
آسا: (خنده)
امیرحسین: یه همچین چیزی اومد تو ذهنم،
حمید: (خنده) واقعاً خیلی عجیب بود، خیلی عجیب بود و مسابقه خیلی جدی داشت از شبکه خبریشون پخش میشدا. فکر نکن مثلاً یه مسابقه محلهای بودش، دو سه نفر بودن، جمعیت رو ببینی از اونجا من فیلم دارم، ویدیو تهیه کردم، واسه یوتیوبم میخوام بذارم تو آینده. یه جمعیت مثلاً دویست، سیصد نفره شاید بیشتر، اونجا جمع شده بودن، بعد پول خرج میکردن واسه مسابقهها، اسکناس اسکناس داشتن پول خرج میکردن، هر کی که مسابقه رو میبره و اصلاً نمایشی هم نبود. چک میزدن به همدیگه، طرف چک رو میخورد، لرزشش تو دوربین من میافتاد (خنده)
آسا: (خنده)
پانتهآ: آسا چالشهای سفر به عنوان یک زوج برای تو چطوری بوده؟
آسا: کلاً سفرهای زوجی که هممون میدونیم چقدر خوبیای بیشتری داره، شاید مثلاً یه دونه بدی داشته باشه و این بدیه اینه که مسئولی دیگه، مسئول دو نفری، مسئول فقط خودت نیستی و این میشه گفت دیگه کوتاهترین و خلاصهترین حالتش. چون که آدم خودش تنها باشه میگه خب من این رو فقط میخورم اینجوریه و تموم میشه میره، من اینجام، شب میمونم ولی وقتی یک نفر باشه مخصوصاً این روی آقایون بیشتر تأثیر میذاره و خب ناخواسته ما هم نگران میکنه، مثلاً همون جایی که حمید نگران من بود توی پاکستان، که میگفت خدایی نکرده اتفاقی نیفته، مسئولیت من رو در واقع داشت، من هم مسئول میدیدم، میگفتم خدایی نکرده اتفاقی برای من بیفته، حمید مسئوله یعنی باز هی این نگرانیه توی جفت طرفین هست یعنی اینجوریه که این مسئولیته، بارِ اینکه یه وقت برای عزیزت اتفاقی نیفته، نگران کسی که همراهته هستی، هست دیگه یعنی اینجوری نیستش که دیگه خودتی. خودت میدونی اینجا میری، این شکلیه، شاید شام بخوای یه دونه تخممرغ بخوری ولی خب مثلاً وقتی یکی هستش باید به این فکر کنی که اون چی میخواد بخوره، اون چه جوریه و خب خدا رو شکر ما از اونجایی که خیلی همسوییم و تا الان مثلاً خیلی جاها فقط، هیچ جا نشده جز پاکستان، میگم پاکستان چون محیطش مردونه بود، خب من خیلی جاها رو دوست نداشتم برم، حمید دوست داشت یه تجربه متفاوتی داشته باشه، اینجا بود که یه ذره متفاوت بود ولی دیگه بعد از اون این شکلی نبود، ما خیلی همسو بودیم، چون مدل سفرمونم یکیه، خودمون هم تجربهگراییم، منم دلم میخواد توی محیطهای مردمی باشم تا توریستی و خب خیلی این رو راحت میکنه کسی که همراهت باشه مثل خودت سفر بخواد کنه.
امیرحسین: خب بچهها خیلی مفصل راجع به پاکستان صحبت کردیم، قبل از ضبط هم داشتیم با هم گپ میزدیم، شما مقصد بعدیتون بعد از پاکستان، هند بود و حالا احتمالاً شما وارد هند شدید از پاکستان و خیلی چیزها صد و هشتاد درجه عوض شده. میخوام بگم که جذابترین جا، جذابترین لحظهای که تو هند باهاش مواجه شدید کجا بوده؟ چیزی تو ذهنتون هست؟
آسا: برای من، کلاً، هر آدمی، شاید من این حس رو توی هند تجربه کردم، یه آدم دیگهای یه جای دیگه، اصلاً تو تهران تو خونهش این حس رو تجربه کنه. کسایی که این پادکست رو گوش میدن، فکر نکنن که حتماً باید یه سفری به هند برن و من اینی که میگم انجام بدن، این سفری که من انجام دادم رو حتماً اونها هم برن هند، بعضی وقتا اون سفر میتونه درون خودتون و توی خونه اتفاق بیفته. من وقتی که وارد هند شدم همونطور که گفتید صد و هشتاد درجه همه چی عوض شد، از اون محیط مردونه، همه چی شد محیط زنونه، بیشتر توی خیابون خانوم میبینی تا آقا، یعنی این فاصلهای که ما داشتیم یه شصت کیلومتر با دوچرخه اومدیم، دیدیم به جای عقاب، دیگه داره طوطی تو آسمون میبینیم، به جای اینکه دیگه عقاب میدیدیم، طوطی…
امیرحسین: رنگی شد همه چی
آسا: همه چی همش مثل یه رنگ دیگهای شد دیگه، همین که میگن هند واقعاً شهر رنگهاست، همه جا یه رنگ دیگهای شد. من دلم میخواستش که دوره یوگا بگذرونم، شنیده بودم که هند پایتخت یوگاش، ریشیکشه، یه شهریه که همه میرن واسه یوگا. این شهر مذهبیه از نظر خود هندیا، چون یه رودی رد میشه، رود گانگا که مردم به این باورن که این روده مقدسه و هر کسی که وارد این رود بشه تمام گناههایی که کرده بخشیده میشه. به خاطر حالا این رود، بیشتر مردمی که اونجا میان، برای دعا میان، برای اتفاقات مذهبی میان یعنی یه شهر مذهبی حساب میشه توی هند. ثبت نام کردم توی یه دورهای، رفتم و خیلی به من، خیلی خیلی به من کمک کرد روی شناخت خودم. اینکه در واقع چه مشکلاتی من رو داره در گذشته آزار میده، برای آینده چه احساساتی دارم که هیچ وقت بهش آگاه نبودم، برای همین میگم این ممکنه مخصوص حالا شهر هند نباشه، شما میتونید این رو تو هر کشوری، تو هر جایی که هستید تجربه کنید. در واقع این شهر به من یه آگاهی نسبت به خودم داد، برای همین باعث شدش که من خیلی اون شهر رو دوست داشته باشم، خیلی به من کمک کرد. من نزدیک یک ماه اونجا وقت گذروندم و مدیتیشن کردم، باعث شدش که من یه آگاهی راجع به خودم داشته باشم که بتونم برای آیندهام بهتر تصمیم بگیرم.
امیرحسین: چه جالب، حمید تو چی؟ تو چه تصویر جذاب و جالبی از هند تو ذهنته؟
حمید: اولین جایی که ما وارد هند شدیم، یه شهر مرزی بود با خود کشور پاکستان، این رو اول از همه بگم که این خیلی قسمت جالبی ما بهش اصلاً اشارهای هم نکردیم، یه استانی هست به اسم استان پنجاب، نصفش توی پاکستانه، نصفش توی هنده، یعنی زمانی که این دو تا، این کشور هند تقسیم شد و پاکستان هم به وجود اومد، این استان پنجه نصفش افتاده اینور، نصفش افتاده اون طرف و مردمش تقریباً یه شکلن، مردمش از لحاظ خونگرمی و مهموننوازی هم یه شکلن، تا اینکه رسیدیم به ایالت راجستان. ایالت راجستان یه مقدار سمت مرکز و به غربه، یه شهری هست به اسم جادپور، شهر آبیرنگ. یعنی همه چی تو این شهر آبیرنگه. دیوارها آبیه. یه سری صحبتها هست راجع به اینکه چرا آبیرنگه. بعضیا میگن به خاطر اینکه دما رو کنترل کنن چون که شهر تقریباً کویریه، میگن رنگ آبی میزنن که دما کنترل شه. بعضیا میگن واسه اینکه مثلاً حشرات دفع بشن یا بعضیا میگن که به خاطر اینکه رنگ آبی واسشون مقدسه. به هر حال صحبتهای زیادی هست راجع بهش. آقا ما رسیدیم اونجا و دیدیم که چقدر این مردم استان راجستان مهموننوازن. یعنی خصوصیت ما ایرانیها رو دارن. اولین مغازهای که ما واردش شدیم، میخواستیم یه چیزی نگاه کنیم، طرف گفتش که بفرمایید ناهار، حالا به انگلیسی، ناهار خوردی، بیا بشین با هم ناهار بخوریم. من گفتم که چقدر جالب، اولین بار بود که این رو مثلاً بعد از یه ماه و نیم، دو ماه، من تو هند میشنیدم و این شهر به شدت نسبت به بقیه شهرها تمیزتر بود. این شهر کافههای خوشگل داشت، یعنی بعضی جاهاش ما میرفتیم میگفتیم اینجا ایتالیائه یا هندوستانه؟ چرا اینجا این شکلی شده؟ چرا رنگ و لعاب همه جا فرق کرده تا اینکه ما هم رسیدیم به یه دونه چاه آب قدیمی که اونجا رو تو سال ۱۹۷۰ فکر میکنم ساخته بودن و این آبانبار تبدیل شده بود به سکوی شیرجه برای بچههای بومی اونجا. من هم همونجوری که قبلاً گفته بودم یه مقدار دوز جوگیری رو دارم، رفتم اونجا، یه دونه اتفاقا عمامه هندی رو سرم بود، اونا رو گذاشتم اونجا، گذاشتم رو یکی از سکوها، پریدم توی آب. آقا انقدر این تجربه واسه من دلنشین شده بود، با بچههای اونجا تو آب من داشتم شوخی میکردم و انگار مثلاً داشتم تو کشور خودم، تو شهر خودم، با دوستای خودم، تو استخر مثلاً داشتم آببازی میکردم یعنی از کل دنیا اونجا رها بودم، به هیچی فکر نمیکردم و داشتم تو یه جای خیلی کوچیک، تو یه چاه آب، با بچههای هندی آببازی میکردم و این شد یکی از قشنگترین و پررنگترین خاطرههای من تو کشور هند.
موسیقی موسیقی متن فیلم first class
امیرحسین: خیلی جالب، بچهها دمتون گرم. من فکر میکنم که کمکم داریم به آخرهای گفتگو نزدیک میشیم. من خودم غالباً این سوال رو از مهمونای رادیو دور دنیا میپرسم، شما هم جزو مهمونهای کمسن و سال رادیو دور دنیا به حساب میاین دیگه آسا بیست و دو سالش پروسه سفرش رو شروع کرد، حمید تو بیست و شش هفت سالگی، نمیدونم شاید سواله یه ذره عجیب باشه ولی میخوام از شما بپرسم این که، این سفرهایی رو که شروع کردین و تو گفتگو هم گفتین دیگه الان نزدیک دویست روز هم هستش که ادامه داره، میدونم از اینجا به بعدشم ادامه داره، اگر بخواین راجع بهش یه دستاورد بگید، یه تجربهای بگید که از دل همه این سفرها همراهتون هست و خیلی براتون بکر و به یاد موندنی و واقعاً میشه بهش گفت دستاورد، چی بوده؟
حمید: خیلی کوتاه بخوام بگم من صبورتر شدم. من آدمی بودم که صبور نبودم، این سفر به من کمک کرد که حالا در کنار همه دستاوردها، این رو من از همه پررنگتر میبینم. حمید آدم صبورتری شد، حمید داره کلمه صبر رو برای خودش معنی میکنه. این بزرگترین دستاورد منه. همین قدر کوتاه.
امیرحسین: آسا تو چی؟
آسا: دقیقا مثل همه همونطور که گفت خیلی دستاوردهای زیادی داشته برای من، اینکه نشدی وجود نداره، اینکه الان تو بیست و دو سالته، همه ممکنه بهت بگن بیست و دو سالته، سنت اینقدر کمه، این سفر رو شروع کردی یا خیلی جاها من خودم رو معرفی میکنم، یه دختر بیست و دو سالهای که این سفر رو شروع کرده، همیشه یه علامت تعجبیه که بالا سر همه من میبینم و خودم هم همین حس رو به خودم داشتم، اینکه هیچ وقت نه چیزی زوده نه چیزی دیره و نشدی وجود نداره، اگر بخوای از پسش برمیای، یعنی این برای من یه چیز کلیشه بود ولی وقتی که زندگیش کردم دیدم که توی لحظه زندگی کردن چقدر قشنگه، من یاد گرفتم توی لحظه زندگی کنم، نه نگران گذشته باشم، نه نگران آینده.
امیرحسین: خیلی هم خوب. دمتون گرم مرسی ازتون بچهها، مرسی از اینکه حضور پیدا کردین، یکی از تجربههای خیلی خوب بود، من خیلی کیف کردم، خیلی برام جالب بود. میگم خیلی شما تصمیمتون و مسیری که توش قرار دارین به نظر من بسیار قابل احترامه که تاکید دارم رو این سن، شاید خیلیا باهام مخالف باشن ولی من تاکید دارم، چون حداقل میشه گفت تو این سن، خیلی از آدمها با توجه به شرایط فعلی که هممون داخلش هستیم، رویکردهای محافظهکارانه پیدا کنن، درگیر یه سری چیزا بشن که هممون به نوعی درگیرش هستیم ولی یک جایی شما اون تصمیمه رو گرفتید، همه اینا رو پشت سر گذاشتین و پیش رفتین. اگر نکته، حرفی یا کلام آخری هم با شنوندههای رادیو دور دنیا دارید، میشنویم.
حمید: اولا که مرسی واقعا، باعث افتخار ما بود که تونستیم تجربیاتمون رو تا حدی در اختیار بقیه بذاریم و اینکه از همصحبتی با شما واقعا لذت بردیم و حرف آخر، حرف واقعا واسه گفتن زیاده، منم خودم آدم عملگرایی هستم، دوست دارم بیشتر هر چیزی که توی ذهنم میاد رو انجام بدم ولی یه صحبت پایانی کنم خیلی سریع ازش رد بشم، چند روز پیش ما اینجا با یکی از دوستهای خارجیمون نشسته بودیم، داشتیم صحبت میکردیم راجع به تعداد کشورهایی که مونده تا همه رو ببینیم، صحبت کردیم و گفتش که پس این رویاته که صد و نود و هفت تا رو ببینی. گفتم رویا که نیست، چون دارم تو مسیرش قدم برمیدارم. گفت پس هدفه. گفتم اگه اینجوری بخوایم بهش فکر کنیم، دیگه رویایی وجود نداره یعنی کلمه رویا اصلا از دایره واژگان خط میخوره، میره کنار. شما یه هدفی رو برای خودت تعیین میکنی و تو مسیرش قدم برمیداری. میخوام بگم که همونجوری که بهش اشاره کردیم تو صحبتهای قبلیمون، چقدر همه چی قابل دسترسه، چقدر همه چی قابل لمسه اگه واقعا با تمام وجود بخوایش و واسش قدم برداری. همین.
آسا: دقیقا خیلی جالبه، من و حمید وقتی با هم سفر رو شروع کردیم، خیلی از حرفامون، ذهنهامون یکی شده. چون تجربههامون هم یکیه، خیلی از حرفامون یکی شده. الان من دقیقا گفتم الان شما این سوال رو پرسیدی همین و جواب بدم (خنده)
حمید: (خنده)
آسا: خواستم بگم آره یه پسر فرانسویای بود که ما اومدیم باهاش این حرف رو زدیم، الان حمید همون رو گفت. این دوباره هیچ وقتم عادی نمیشه، همیشه حرفامون یکی میشه، چون ذهنامون یکی شده، مسیر یکی شده، خیلی حرفا یکی میشه. اما بخوام من هم یه چیزی بگم راجع به حرف پایانی، مرسی که گوش دادین تا اینجا و ممنون از شما، امیدوارم که هرکسی این پادکست رو گوش میده یه چیزی ازش یاد گرفته باشه، یه چیز مثبتی توش دیده باشه که براش قشنگ باشه، براش لذتبخش بوده باشه، برای خودتون مسألهای رو غول نکنید، بزرگ نکنید، یعنی این نباشه که الان من دارم با دوچرخه اینجا رو میرم، ده کیلومتر، صد کیلومتر، دویست کیلومتر، اصلا مهم نیست، اینی که ما تو ذهنمون یه چیزی رو بزرگ میکنیم وجود نداره. هر چیزی قابل رسیدنه، اگر شما بخواین. حالا من تو بیست و دو سالگی این رو خواستم، شما تو چهل سالگی، سی سالگی، پنجاه سالگی، شصت سالگی، هر سنی که هستید، هدفی که دارید، عاشقانه برید سمتش، برای خودتون مسأله رو غول نکنید.
امیرحسین: دمتون گرم بچهها، مرسی ازتون، امیدوارم که از اینجا به بعد سفرتون هم پر از لحظات خوب باشه. انقدر تجربههاتون جالب باشه که ما اپیزود دوم هم با شما ضبط بکنیم. یعنی بازم حرف داشته باشیم، کلی چیزای دیگه میدونم در انتظارتونه، اتفاقات جذاب و دوستداشتنی و تجربههایی که فکر میکنم به اندازه خیلی از آدمهایی که شاید شصت سال، هفتاد سال برای این تجربهها زمان میزارن، شما توی این مدت به دستش آوردین. پانتهآ مرسی از تو، مرسی از اینکه توی این اپیزودم همراهمون بودی، کنارمون بودی و کلی گپ زدیم و کیف کردیم. اگر نکته یا حرف آخری داری، میشنویم.
پانتهآ: مرسی بچهها، خیلی خوش گذشت، شنیدن قصههاتون، و امیدوارم همینجوری سالیان سال با همدیگه ماجراجوییهای جذاب داشته باشین و جا داره بگم که آسا بهت غبطه میخورم که توی سن خیلی کمتر و پایینتر از من سفر رفتن رو شروع کردی و چقدر قرار این تجربهها توی آینده به تو کمک بکنه و کاراکتر پختهتری از تو بسازه. امیدوارم که همینطور همه خانوادهها پشت آرزوهای بچههاشون وایسن به جای اینکه از سر حالا نگرانی بخوان مانع رسیدن به آرزوهاشون بشن، و البته داره نسل به نسل بهتر میشه و من خیلی خوشحالم از این قضیه. مرسی که توی این اپیزود هم ما رو همراهی کردین و امیدوارم که لذت برده باشین. تا اپیزود بعدی از من خداحافظ.
امیرحسین: خیلی هم خوب. دمتون هم گرم. مرسی از شما، مرسی از شنوندههای رادیو دور دنیا. مرسی که تا اینجای اپیزود همراه ما بودن، امیدوارم که اپیزود رو شما هم دوست داشته باشید و تجربه خوبی براتون باشه. تا یه اپیزود دیگه خدانگهدارتون.
موسیقی پایانی