آمستردام، هتلی برای کرم‌ها - مسابقه سفرنامه نویسی علی بابا

«آمستردام، هتلی برای کرم‌ها» از حامد کاشانی

رتبه ششم بخش سفرنامه‌نویسی - مسابقه هزارویک سفر 1401

این اثر را حامد کاشانی برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

هجدهم برجِ حَمَل سنۀ ۱۴۰۱ شمسی نیمه شب، وداع کوتاهی با پدر و مادر می‌کنم. بارِ مختصر سفر می‌بندم و با ماشین اخوی راهی فرودگاه امام می‌شویم. تجربه می‌گوید خداحافظی را نباید الکی کش داد. انگار می‌روی سر کوچه آشغال بگذاری و جلدی برگردی، حالا گیرم چند ماه طول بکشد! آخر که سرخوشانه، چمدان سوغاتی‌ها و تعریف‌ها را پیشِ چشمِ مادرِ همیشه منتظر خواهی گشود. مارکو پولو و برادران امیدوار و حاج سیاح هم که از ترس پاگیر شدن به چاک جاده‌های بی‌انتها زدند و پرسان‌پرسان، وجب به وجبِ زمین خدا را متر کردند، سرانجام با توشۀ پر باز آمدند و جاگیر شدند.

هواپیما سر موقع از طهران پرید و سه‌ساعت و ربع بعد در استانبول نشست. طبق معمول فرودگاه صبیحا اینترنت مفتِ سر راستی ندارد و ترجیح می‌دهم زمانِ انتظار را که به علت تراکم در فرودگاه مقصد به تاخیر هم خورده است، چرت بزنم و گاهی که می‌پرم زیرِ چشمی بپایم با چه کسانی در پرواز دوم به آمستردام همراه خواهم شد. اغلب اهالی ترکیه و اروپایند. اما آن پسر جوان بی‌آنکه لب از لب باز کند از ظاهر آشنایش، آژیر می‌زند که هموطن است. نگاهِ ما خصوصا وقتی غریب هستیم، طرز، عمق و کنجکاوی مخصوصی دارد که به راحتی قابل شناسایی است. حتی اگر موها روشن و چشم‌ها رنگین باشد اشعۀ ایکس می‌پراکند.

این مواقع، مسافرِ غریب و کسل که آشنا و هم‌صحبت پیدا می‌کند، گل از گل‌اش باز می‌شود و چانه‌اش گرم می‌شود. اسمش علی است و احتمالا به روشی مشابه پیدایم کرده است. چهار ساعت بعد که در فرودگاه اسخیپول سر صحبت را باز کردیم، صحبت‌مان زود گل انداخت. دوتایی صفوف و مراحل بازرسی را با عجله جلو می‌رفتیم تا زودتر خلاص شویم. چون تجربۀ سفر قبلی به هلند داشتم برایش مایۀ دلگرمی موقتی شدم. مشهد درس خوانده و مثل بسیاری از بچه‌های فنی برای مهاجرت کاری عازم پردیس فناوری شهر آیندهوون در جنوب هلند است که از قطب‌های صنایع پیشرفته در اروپاست. به محض اینکه آخرین درب شیشه‌ای باز شد و از میان استقبال‌کنندگان شاد و کلافه رد شدیم، سیم کارت موقت هلندی گرفتیم و جهت مبادا شماره‌ای رد و بدل کردیم.

علی پس از تهیه بلیط قطار از باجه زرد رنگ، برایم دستی تکان داد و سوار پله برقی به سمت طبقه زیرین شد تا زودتر به اولین قطار برسد و تاخیر پیش‌آمده را جبران کند. شانسم بود که به برکتِ حضور علی این چند ساعت مشقت‌بار زود گذشت. با احتساب دو ساعت‌ونیم اختلاف ساعت با تهران این‌جا حوالی ظهر است و غذای هواپیما هم که به بهانه دوران کرونا حسابی آب رفته و به جای مهمی نرسیده. اما خب در سرزمین کم‌خورانِ ورزشکار، غذای دندان‌گیری پیدا نمی‌شود.

تکه نان خوشمزه‌ای از فروشگاه آلبرتهاینِ فرودگاه می‌گیرم و با تدارکی که از قبل دیده‌ام، دوچرخه در پارکینگ هتلی همان اطراف در رکاب است. شاید جالب باشد بدانید در آمستردام اگر بخواهید زندگی یا گردش کنید ماشین زیاد کارایی ندارد و سیستم حمل‌ونقل عمومی هم با آنکه با شبکه‌ای از ترن و اتوبوس و قطار و مترو تمام شهر و بعضا کشور را پوشش می‌دهد و به تاکسی شرف دارد ولی باز هم حداقل با پول ما خیلی ارزان و خالی از دردسر نیست و به‌راستی دوچرخه‌ها تنها سلاطین خیابانند.

اگر بخواهید پیاده گز کنید باز هم آن‌قدر باید حواستان به دوچرخه‌هایی که از چپ و راست و عقب و جلو چون برق ظاهر و غایب می‌شوند باشد که ترجیح می‌دهید شما هم دوچرخه سوار شوید تا از شر دوچرخه‌های دیگر در امان باشید. این شهر در نگاه اول شاید مثل پاریس و پراگ و بارسلون چندان فریبندگی و جذابیتی نداشته باشد و به عنوان یک توریست کم‌صبر که بخواهید به آن نمره بدهید حتما شاگرد اول نیست. هم گران است و هم کمی بددست! ظاهری جمع‌وجور و قدیمی دارد و عاری از آسمان‌خراش و مگامال و مظاهر مدرن شهری است و مردمانی اگرچه محترم و هوشمند اما تا حدی سرد و بی‌تفاوت دارد. یکی از راه‌های ابتدایی لذت بردن و کشفِ شهر دیدن آن از طرق مختلف است.

آمستردام از نمای بالا قفسی در احاطه شبکه منظمی از کانال‌های آب است که مرکز قدیمی شهر را در بر گرفته. مرکز شهر و اطراف میدان دام در قلب کانال‌ها چند مکانِ دیدنیِ نسبتا جالب و مشهور دارد که در تمام راهنماها مفصل ذکر خیرشان هست. حالا اگر هوس کنید از مسیر آب شهر را ببینید و قایقی گیرتان بیاید کل مرکز شهر را می‌توان از منظری دیگر پیمود و تجربه‌ای شبیه ونیز داشت اما آن‌چه به نظر من آمستردام را ممتاز می‌کند همین دوچرخه است که حرفش شد. پایتان که به رکاب برسد در مسیرهای زرشکیِ مخصوص و در جریان سیال دوچرخه‌ها روان می‌شوید و به طرفه‌العینی به همه جای شهر سرک می‌کشید. با این ترفند می‌شود همان روز اول یا دوم کل شهر را چرخید و روح شهر را دریافت. هر جا هم که خوشتان آمد دوچرخه را دو قفله می‌بندید و پای پیاده گردش می‌کنید و از همه مهم‌تر از تیررس برخی تورهای لوس و تکراری سیاحتی در امانید.

این نقشه‌ای است که برای فردا کشیده‌ام و همان‌طور که از فرودگاه به سمت محل اقامت پا می‌زنم و می‌کوشم باد سمج مزاحم را از یاد ببرم، حالم را خوب می‌کند. هلندی‌ها به دوچرخه مانند کفش نگاه می‌کنند و برای هر جایی و هر کاری یکی دارند. دوچرخه شهر، دوچرخه جاده، دوچرخه خرید، دوچرخه جنگل، دوچرخه برقی، دوچرخه تاشو و دوچرخه حمل بار و کودک! و الی آخر.

مردمی که سوار دوچرخه معاشرت می‌کنند، روی دوچرخه گیتار می‌زنند و همراه دوچرخه سگشان را می‌گردانند. از طرفی به یک چشمک زدن ممکن است دوچرخه شما را خصوصا در مرکز آمستردام به سرقت ببرند و پلیس حداقل در این یک مورد کاری برایتان نخواهد کرد. درست مانند دمپاییِ خوابگاه که برای پوشیدن و رفتن است نه برای نگه‌داشتن و حقِوق مالکانه! لذا مقصدم قبل از رسیدن به محل کمپ، فروشگاه اکشن (تخفیف) است که اختراع ناب هلندی است. در این فروشگاه زنجیره‌ای، انواع و اقسام وسایل باکیفیت و بی‌کیفیت و خنزر پنزر و وسایل خانه و زندگی و حتی خوراکی با قیمت ارزنده پیدا می‌شود و بعضا به درد خرید سوغاتی هم می‌خورد. ابتدا قفل و زنجیر دومی را که برای هر دوچرخه واجب است را برمی‌دارم و سپس شامپو و صابون و وسایل مصرفی دیگر را برای چند روز می‌خرم و در خورجین دوچرخه می‌چپانم. فعلا حساب بانکی و کارت اعتباری ندارم و باید در صف پرداخت بایستم و با یوروهایی که در کیف گردنی قایم کرده‌ام پول خرید را بپردازم.

ساعت از شش عصر گذشته است و از غروب آفتاب خبری نیست. هنوز به پا زدن عادت ندارم و نفس‌زنان با کوله‌پشتی نسبتا سنگین و خورجین‌های پر به محل اقامت در پارک جنگلی (Het Amsterdamse Bos) می‌رسم. بیشتر مسافران این‌جا هلندی‌های لاغراندام و کشیده‌اند که برای تفریح و مسافرت به این قبیل پارک‌ها می‌آیند. آنانی که بخواهند ارزان‌تر و راحت‌تر سفر کنند به‌جای سوییت، زمین اجاره می‌کنند و با کاروانی که پشت ماشین خود بسته‌اند و البته چند دوچرخه آویخته در عقب کاروان سیر آفاق می‌کنند. در این کمپ‌ها می‌شود کاروان را به سیستم برق و آب و فاضلاب وصل کرد و چند روزی اطراف را با دوچرخه گشت.

کلبه بسیار کوچکی با سرویس، حمام و آشپزخانه مجزا اجاره کرده‌ام. با اینکه این‌جا کارکرد اجتماعی و سبک زندگی عجیب‌وغریب هاستل را ندارد اما خب سگش از هر نظر به هتل شرف دارد. اگر بخواهی، امکان اجاره اتاق خواب با گزینه دستشویی عمومی و حمام نمره هم دارد که کاملا اقتصادی است. پیش از تاریک شدن هوا و پس از گرفتن دوش و استراحت و صرف غذای سبُک به سبکِ هلندی به دل پارک جنگلی می‌زنم که پر از خرگوش و غاز و اردک و اسب و پرنده است و مسیر پیاده‌روی و دوچرخه و اسب سواری جداگانه دارد و چند برکه و زمین ورزشی و از همه بامزه‌تر مزرعه‌ای پر از بزغاله‌های بازیگوش دارد. این مزرعه برای بازی و آموزش کودکان طراحی شده و چیز بامزه‌ایست.

با همه زیبایی‌هایی که گفتم در تنهایی امروز حوصله‌ام سر رفته و ترجیح می‌دهم با ایران تماسِ ویدیویی بگیرم و عزیزان را مجازی در پارک بچرخانم و هر چیز جالبی می‌بینم به همه نشان دهم. اصلا یک جورهایی تعریف کردن این‌ها برایم از اصلشان لذیذتر است. این‌قدر که دوست دارم یک قاچش را به شما بدهم تا اینکه در خلوت آن را دو لپی نوش جان کنم. هوا دارد کم‌کم تاریک می‌شود و فردا هم روز خداست. نوزدهم فروردین ۱۴۰۱ نانِ تازه در صبح نعمتی است. روی دوچرخه می‌پرم و در نانوایی فروشگاه لیدل چرخی می‌بزنم و حظی می‌برم. چای زعفرانی هم که چندتایی از ایران آورده‌ام. بعد از صبحانه تصمیم دارم در شهر طبق نقشه دیروز گردش کنم.

چند سال پیش از قضا برای شش ماه در آمستردام زندگی کرده‌ام و از شما چه پنهان دوست دارم به تک‌تک جاهای قبلی از جمله ساختمان محل اقامتم سر بزنم. چیزی که نظر را جلب می‌کند ساخت و سازهای جدید در آن‌جاست که زیاد در بافت شهر اصلی مرکزی‌تر شهر مرسوم نیست. اما نکته جالب و غم‌انگیز، تبدیل سکوی ورودی لابی ساختمان به سطح شیبدار است که یک دنیا حرف دارد. ساکنان این مجتمعِ چند صد واحدی عادت حسنه‌ای داشتند که هر وقت چیزی را لازم نداشتند یا وقتی داشتند اسباب‌کشی می‌کردند، وسایل اضافی را برای دیگران روی این سکو یادگار می‌گذاشتند تا هر کسی که خواست بردارد و لذتش را ببرد. حالا سطح را شیبدار کرده‌اند یعنی شرکت مالک و مدیرِ ساختمان به هر علتی از این سنت پسندیده خوشش نیامده و خواسته آن را جمع کند.

هلند و به خصوص آمستردام چند دهه پیش، به زندگی سوسیالیستی و مردم‌محور خود معروف بود و اساسا مسیر هیپی‌ها از غرب اروپا به هند از این‌جا می‌گذشت اما در سال‌های اخیر جریان سرمایه‌داری پیشروی کرده و حالا این شهر به گفته اهالی دیگر آن شهر عادل و پذیرا و ضدطبقاتی سابق نیست. گرچه هنوز هم در شهر از روی ظاهر افراد نمی‌شود مرتبه و جایگاه اجتماعی‌شان را حدس زد. استاد دانشگاه سوار دوچرخه با لباس ساده و کوله‌پشتی دارد به دانشگاه می‌رود و راننده و نظافتچی و پرسنل خدماتی هم ممکن است با لباس مجلسی و بسیار آراسته شخصی خود، مشغول کارشان باشند.

باید گشتی در شهر و اینترنت بزنم تا ببینم این روزها جبهه نبرد میان سرمایه‌داری و ضد آن در کجای شهر نمود دارد. از این سطح شیبدار سرمایه‌داری حقیقتا خاطرم مکدر شد. سوارِ دوچرخه به مرکز شهر، دانشگاه آمستردام، بازار خیابانی دست‌فروشان و چند جای دیگر سرک می‌کشم و ظاهرا همه چیز سر جای خودش است. فقط علامت (sign)  آمستردام بین موزه ریکس و موزه ون گوگ را که ملت با آن عکس یادگاری می‌گرفتند، برداشته‌اند و ردلایت (شهرِ نوی هلندی که به شکل ویترین‌های کنار هم با انوار و پرده‌های قرمز رنگ در یک خیابان و چند گذر مرکز آمستردام قرار دارد) هم در عصر کرونا رونق سابق را ندارد که چه بهتر! حیف ِآمستردام است که به ردلایت شهره آفاق باشد. اما انواع شاهدانه و کوکی حسابش جداست و خط قرمز جوانانِ شهر است. به قول هلندی‌ها «خدوخن (gedogen)»یا پناه بردن به شر کوچک برای در امان بودن از شر بزرگ!

اوتو راهنمای هلندی تور رایگان آمستردام که با انعام اختیاری و مرسوم در شهرهای اروپایی ما را در شهر می‌گرداند، شرح داد که این‌جا روزگار سیاهی داشت و معتادان به تریاک و هروئین کف خیابان‌ها افتاده بودند تا فروش و مصرف گیاهِ شاهدانه تحت نظارت دولت، آزاد و سایر مواد مخدر ممنوع اعلام شد و وضع قدری بهبود پیدا کرد. همچنین گفت آن وقت‌ها کانال‌های آب پر از فاضلاب و کثافت بود و ترافیک و آلودگی هوا امان همه را بریده بود تا نهضت دوچرخه راه افتاد و شهر مقداری سامان گرفت و طی چند دهه آمستردام از وضع قبلی به شکل آبرومندتری درآمد.

اتفاقا همین امروز هم که یک جای شلوغ نشستم تا نفسی چاق کنم و مردم را ببینم، پسر آلمانی اهل هانوور با چند جمله سر و صحبت را باز کرد و سیگار شاهدانه تعارفم کرد و وقتی گفتم اهلش نیستم، دلخور شد. برای اینکه زیاد توی ذوقش نخورد پرسیدم چه احوالی دارد؟ و شروع کرد که باید بکشی تا بفهمی و برای هر کس یک‌ جور است و فلان و بهمان و از سه بعدی شدن صدای موسیقی و حال خوب و قهقه بی‌امان به ترک دیوار و خوشمزه شدن غذاها و کند شدن زمان برایم گفت که فهمیدم چرا این همه آدم اسیرش هستند و دنیا برایشان رنگ دیگری دارد اما خب وقتی مغزت را از کار بیندازد چه فایده دارد؟ آخرش که بعد از چند سال کل جهان رنگین برایت خاکستری می‌شود. اما این رفیق آلمانی ول کن ماجرا نبود و می‌گفت خودش خام گیاهخوار است و زندگی سالمی دارد و معتاد نیست که فهمیدم حریفش نیستم و به بهانه تماس تلفنی به چاک زدم. به قول جناب عامل آلمانیِ چغرِ بد اُفتی بود!

سر ظهر است. وسط بازار خیابانی از غرفه‌ای ماهی کیبلینگ می‌گیرم و بساط دست‌فروشان را سیر می‌کنم. یکی از نقاط ضعف برجسته هلند نداشتن فرهنگ غذایی و خوراکی‌های رنگین و خوشمزه و اصیل است. شاید پنیر یا وافل خوبی داشته باشند اما هیچ غذای لذیذ و مفصلی که کِیفت را کوک کند ندارند. ترک‌ها با دونر کباب، اعراب با فلافل و اهالی اندونزی (مستعمره‌نشینان تاریخی هلند) با کاسه‌های جورواجور و خاصشان یگانه فاتحان اطعمه در آمستردام‌اند. لااقل مجارها چند گولاش مختلف (نوعی آبگوشت تاس کباب مانند) دارند ولی هلندیان به‌جز همین کیبلینگ و چند خوراک ساده سیب‌زمینی و سوسیسِ لوس غذای سنتی جذابی ندارند. شاید برای همین هم این‌قدر ترکه‌ای و چالاک سوار دوچرخه می‌تازند و همه به جای ناهار مفصل در بازار خیابانی چیزکی کف دست گرفته و حین پیاده‌روی لقمه‌ای می‌خورند. بازار ما شرف الاسلامی دارد و بازار اینان یک کف دست نان. این که نشد زندگی!

هر چه اصل فکرشان درست باشد می‌شود هفته‌ای یک روز هم که شده این عادتِ سالم را بر هم زد و خدوخنی به پا کرد! دلم پر می‌کشد همین‌جا غرفه‌ای بزنم و آن را پر از میرزا قاسمی و آش و کوکو و کوفته و انواع خورشت و برنج‌های معطر و رنگارنگ و شربت و دوغ و دیزی و کشک بادمجان و باقالی قاتق و ماهی شکم‌پر و سبزی و ترشی کنم. چابهار با کراهی و تنورچه و بت ماش و ترشی انبه یک تنه کل هلند را حریف است چه برسد به گیلان و جنوب و شرق و غرب مملکت.

از این توهمات که بگذریم، کیبلینگ ته دلم را گرفت و قصد حرکت داشتم که دیدم باد چرخ عقب کم شده و باید دنبال پمپ باد صلواتی در خیابان بگردم. به مغزم فشار آوردم که سه سال پیش کجا بود؟ دوچرخه در دست پیش می‌رفتم که اتفاقی کنار یک پارک چشمم به سازه آجری کله‌قندی نه چندان بزرگ اما عجیبی افتاد. نزدیک شدم و از پنجره شیشه‌ای کوچک‌اش، مخزن زباله‌مانندی پیدا شد که پر از ته‌مانده سبزی و پوست میوه بود. به لطف مترجم گوگل پلاک فلزی هلندی رویش را خواندم. عنوان‌اش «هتل کرم‌ها» است و کلی توضیح که آیا می‌دانید کرم‌ها چقدر برای حاصل‌خیزی خاک و اکوسیستم ما مفید و حیاتی‌اند. این هتل کرم‌هاست هر میوه یا سبزی که خوردید، تتمه غیرخوراکی آن را داخل این مخزن بیاندازید تا با کرم‌ها در ضیافت‌شان شریک شویم. مغزم سوت کشید. هر چه در فرهنگ غذایی به خود بنازیم در حفظِ زیست‌بوم و کشاورزی قرن‌ها از هلندیان عقبیم. بیخود نیست کشوری که اندازه یک استان ماست و البته منابع آب فراوان دارد، در بسیاری از محصولات کشاورزی اولین یا دومین تولیدکننده و صادرکننده جهان است بی‌آنکه یک قطره آب یا ذره‌ای انرژی هدر دهد.

سطح زمین در بیشتر خاک هلند زیر سطح دریاست و بخش بزرگی از کشور را دیواره سد مانندی احاطه کرده است. یعنی دریا را پس زده‌اند تا آب‌ها را قبل از رسیدن به دریا گیر بیاندازند و باعث خرمی و رونق شوند. باغشان آباد است و مردم سبز و صرفه‌جویی دارند. با کمی جستجو فهمیدم هتل کرم‌ها در جاهای دیگر شهر هم شعبه دارد و اساسا یکی از جذابیت‌های پنهانِ جامعه آمستردام، پیشرو بودنشان در انواع و اقسام فعالیت‌های محیطِ زیستی و نواورانه است تا جایی که صدها گروه و پروژه جالب در سطح و زیر پوستِ شهر در جریان است.

چند ساعتی کف چمن پارک نشستم و در اینترنت یافتم که مثلا با حمایت شهرداری گروهی به نام دونات (که ایده‌پرداز اصلی آن خانم کیت ریوُرت استادِ اقتصاد دانشگاه آکسفورد و حالا آمستردام است) دارد روی اجرای این فلسفه کار می‌کند که چرا باید مبنای روابط اقتصادی ما اصل بدیهی عرضه و تقاضا فرض شود! و آیا نباید اولویت تصمیمات اقتصادی را درون محدوده‌ای (شبیه دونات) در نظر بگیریم که ارزش‌هایی مثل حفظ محیط زیست، عدالت، دسترسی آسان به غذای سالم و آموزش و غیره برای همه ابنای بشر خط قرمز تصمیمات باشد. این حرف به ظاهر ساده اما غریب و حسابی انقلابی است. نمود واقعی آن در آمستردام (اولین شهر طرفدار ایده دونات) وجود فروشگاه‌هایی در نواحی آزمایشی پروژه است که موقع خرید، اجناس را دشوارتر و حتی قدری گران‌تر به شما می‌دهند اما هیچ زباله و ضایعاتی ندارد که مستقیم و غیرمستقیم تولید و عرضه آن باعث بروز اثرات مخرب بر کره زمین شود.

در همین افکار دوباره راه افتادم، پمپ باد مجانی را بیرون مغازه دوچرخه‌سازی یافتم و داشتم چرخِ عقب را در خیالات خام‌ام پر می‌کردم که از دستم در رفت و لاستیک با صدای بسیار بلندی ترکید و عزیز صاحب مغازه با لهجه ناز افغانستانی گفت زیاد باد زدی! کاشف به عمل آمد سال‌ها طرف میدان رسالت زندگی کرده و ایرانی جماعت را خوب می‌شناسد. اما خب رویاهای سبز برایم ۲۰ یورویی آب خورد تا لاستیک جدید بگیرم و برایم سریع روی دوچرخه بیندازد. نیم ساعت بعد، دلخور از ضرر ارزی پا می‌زدم که باز افکار سبز در سر سرخم چرخ می‌خورد که آیا در تهران هم می‌شود ازین حرف‌های دوناتی زد یا حتی شوخی آن هم قبیح است!

دیگر رمق زیادی برایم نمانده است و باید حدود ۴۵ دقیقه تا محل اقامت پا بزنم. از روی نقشه گوگل مسیر اختصاصی کنار کانال را انتخاب می‌کنم تا کمتر با ماشین‌ها سر و کار داشته باشم. مسیر زیبایی است که از کنار چند کانال فرعی و برکه و دریاچه می‌گذرد و از دل جنگل به کمپ می‌رسد. خرگوش‌های بازیگوش با دیدنم جست‌وخیزکنان پا به فرار می‌گذارند و راه را باز می‌کنند تا دوچرخه را دم درب قفل کنم و داخل شوم. بعد از استحمام جنگی و مرتب کردن اتاق و جا دادن خریدها، از اتاق بیرون می‌زنم و روی تابی می‌نشینم که بالای آن نوشته «گاهی تنها چیزی که لازم داری تاب خوردن است.» حرف بی‌راهی نیست…

بیستِ فروردین تا سیزدهم خرداد ۱۴۰۱ از شما چه پنهان روزهای آتی بیشتر به مسافرت خارج از هلند و خرید و گشت‌وگذار در چند شهر اطراف از جمله اوترخت و هارلم گذشت. از میان موزه‌های جدیدی که رفتم موزه مرگ (Tot Zover)  در گورستان شرقی آمستردام اندوه و حال عجیبی در دلم انداخت. اولین بار بود که حس مرگ فارغ از ترس و ماتم، تمام وجودم را در خود می‌کشید. وحشتی در کار نبود ولی قسمی از اندوه و تنهایی بسیار عمیق تمام وجود و قلبم را آهسته در باتلاقی فرو می‌برد. احتمالا اثر نمایشگاه عکس از تخت‌خواب متوفیان پس از رفتن‌شان بود. اشیاء مانده اطراف تخت مثل بسته‌های نصفه قرص، رادیوی کشیده از پریز و اثر انسانی که دیگر نیست روی تخت‌ها به جا مانده بود و بر دلم آرام و سنگین، یکسره فشار می‌آورد. در تحملم نگنجید باقی موزه را ببینم. خانه آنه فرانک، موزه کشتی (برگرفته از مکتب معماری آمستردام) و کلیسای مخفی هم جذاب‌تر از جاهای معروف اسمی بودند. با این همه از فن خوخ (ونگوگ) و رامبراند دو نقاش شهیر و آثارشان هم نمی‌شود به راحتی گذشت. ولی تصمیم دارم کمتر روده‌درازی کنم و شرح این دیدنی‌های معروف را برای منابعی بگذارم که اطلاعات کامل‌تر و خواندنی‌تری در این باره دارند.

فصل باغِ گل کوکنهوف و بهشت خیتهورن و آسیاب بادی‌های زانسس خانس هم هست که ذکر این سه را هم به اهلش می‌سپارم. روزهای آخر سفر است و فرصتی هم برای بسیار از برنامه‌هایی که داشتم نمانده است. ولی هر چه فکر می‌کنم دیدن «هتل کرم‌ها» و تفکر پشت آن برایم از هر آن‌چه دیدم ناب‌تر بود. فردا روز آخر سفر است باید خودم را جمع‌وجور کنم و با دست پر به ایران برگردم. چهارم جولای ۲۰۲۲ از تخت بلند می‌شوم و کمی از پنجره، خرگوش و غاز و طبیعت و مردم را تماشا می‌کنم تا اشتهایم باز شود و چای دبشِ اصلِ رویبوس و نان تُست و عسل و کره باک‌ام را پر کند. عادات ایرانی خیلی سریع دارد جای‌اش را به شیوه زندگی هلندی می‌دهد که احتمالا از جنبه پایین من است!

امروز دوباره باید سری به شهر پطروس فداکار (هارلم) در نزدیکی آمستردام بزنم و چمدان دست دوم ارزانی هم دست‌وپا کرده‌ام که پر از خرید و سوغاتی کنم. پس از تحویل دادن سوییت، خورجین‌های جادار دوچرخه را تا خرخره پر می‌کنم و کوله‌پشتیِ در آستانه انفجار را پشتم می‌اندازم و با طناب مشغول بستن چمدان عقب دوچرخه‌ام که می‌بینم راه ندارد و هر جور می‌بندم درست پشت دوچرخه بند نمی‌شود و تعادل‌اش برقرار و پایدار نمی‌ماند و نزدیک است زمین بخورم که در همین تنگنا زوج مهربانی که بعدا از روی پلاک کاروان‌شان فهمیدم اهل لهستان‌اند با لطف غیرمنتظره‌ای سراغم می‌آیند و تسمه مخصوصی را می‌آورند و به شکل بسیار حرفه‌ای چمدان را پشت دوچرخه ثابت می‌کنند و می‌گویند تسمه به کارت می‌آید، مال خودت. من هم دقایقی بعد به رسم یادگار دو دستبند دستباف ایرانی و یادداشت کوچک تشکری را برای‌شان یواشکی روی درب ماشین‌شان چسباندم و رفتم. این کارشان غافل‌گیرکننده بود.

چند بار در شهر دیدم شخص نابینا یا غریبی دنبال کمک می‌گشت اما مردم زیاد توجهی به او نداشتند. اگر ایران بود نهایتا در چند دقیقه داوطلب پیدا می‌شد اما این‌جا نه! البته کمکی هم که به من رسید در اصل از لهستان آمد اما حالم را واقعا خوب کرد و حیات بخشید. یک ساعت‌ونیم بعد هن‌هن‌کنان به شهر سد و ایثار هارلم رسیدم، در جمعه بازار بزرگی که پر از فروشندگان ترک و افغان و عرب بود کلی خرید کردم و چمدان پر شد.

در همین چند ماه ۷ کیلوی ناقابل از وزنم کم شده و استیل ترکه‌ای و چابک هلندی گرفته‌ام. فردا پرواز دارم و در چشم بر هم زدنی ماجرای این سفر به سر می‌رسد و طبق معمول با اخوی در فرودگاه امام دیدار خواهم کرد. ولی پرسش‌هایی از سرم بیرون نمی‌رود. آیا آمستردام هتلی برای کرم‌های مختلف از جمله بنده حقیر نیست؟ آمستردام با این وسعت ناچیز چگونه میزبان و آبستن این همه تنوع و اندیشه متضاد است و آیا شهری از آینده نیست که زودتر در اکنون فرود آمده؟ جواب هر دو سوال به نظرم مثبت است و من هم در نوع خود کرمی دارم که اگر عمری باقی باشد و مجال پرچانگی بیشتری بیابم، سیلی از کلمات را در وصف آمستردام این هتل پنج ستاره کرم‌ها خدمتتان روانه خواهم کرد. پس تا آن روز عزت زیاد.

اشتراک گذاری

ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.